متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

متون تاپیک جامع داستان کوتاه‌های انگلیسی

  • نویسنده موضوع Redemption
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 221
  • بازدیدها 29,772
  • کاربران تگ شده هیچ

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #41
The Rooster, the Duck, and the Mermaids.
A cockerel and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of the sea.


They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn't see a thing.


This made them terribly scared, so they returned to the surface. The cockerel was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the cockerel, this time the duck took a torch. They dived down...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #42
داستان کوتاه انگلیسی خروس، اردک و پری دریایی:
یک خروس و یک اردک باهم بحث‌های زیادی می‌کردند که آیا پری دریایی وجود دارد یا خیر. این‌قدر بحث کردند که دست‌آخر تصمیم گرفتند که موضوع را یک‌بار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.


آن‌ها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهی‌های رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهی‌هایی با اندازه‌های متوسط دیدند؛ و سپس ماهی‌های بزرگ دیدند. سپس آن‌قدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمی‌توانستند چیزی ببینند.


این موضوع آن‌ها را به‌شدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشت‌زده شده بود و نمی‌خواست که دیگر هیچ‌وقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #43
English Story
An old lady went out shopping last Tuesday. She came to a bank and saw a car near the door. A man got out of it and went into the bank. She looked into the car. The keys were in the lock.

The old lady took the keys and followed the man into the bank.

The man took a gun out of his pocket and said to the clerk, “Give me all the money.”

But the old lady did not see this. She went to the man, put the keys in his hand and said, “Young man, you’re stupid! Never leave your keys in your car: someone’s going to steal it!”

The man looked at the old woman for a few seconds. Then he looked at the clerk—and then he took his keys, ran out of the bank, got into...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #44
ترجمه فارسی
سه شنبه گذشته یک پیرزن برای خرید بیرون رفت. او به بانکی رفت و ماشینی را نزدیک در بانک دید. مردی از آن ماشین پیاده شد و به بانک رفت. پیرزن داخل ماشین را نگاه کرد. کلیدها روی قفل ماشین جا مانده بود.

پیرزن کلیدها را برداشت و به دنبال مرد وارد بانک شد.

مرد از جیبش اسلحه‌ای بیرون آورد و به منشی بانک گفت : "همه پولها را بده."

اما پیرزن این کار او را ندید. او به طرف مرد رفت، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت : جوان، خیلی گیجی! هیچ‌وقت کلیدهای ماشینت را در آنجا نگذار، هر کسی ببیند خیال دزدیدن ماشین به سرش می زند!

مرد چند ثانیه‌ای به پیرزن نگاه کرد. سپس به منشی نگاه کرد و بعد کلیدهایش را گرفت، از بانک بیرون دوید، سوار ماشینش شد و بدون هیچ پولی به سرعت از آنجا دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #45
During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt


On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose"


"Destiny will now reveal itself"


He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious


After the battle. a lieutenant remarked to the general...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #46
سرنوشت

در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #47
تقسیم بر دو

Cut In Half


داستان دو خانمی که ادعا میکنند مادر یک بچه هستند، داستان مشهوری است. برای یهودیان و مسیحیان مشهور است که حضرت سلیمان نبی قضاوت این واقعه را انجام داده است. در دین اسالم نیز داریم که حضرت علی )ع( این قضاوت را انجام داده است. نکتهی مهم مشترک بین این قضاوتها، عشق و عالقهی مادر اصلی به کودک بوده، که باعث میشود حق به حقدار برسد. یعنی گاهی اوقات الزم است که اگر عاشق کسی هستیم، وی را رها کنیم. آیا داستان مشابهی در دنیای امروز بدین شکل وجود دارد؟

داستان حضرت سلیمان و کودک برای یهودیان و مسیحیان داستانی معروف است. دو زن درحالیکه بر سر یک کودک باهم دعوا میکردند نزد سلیمان نبی آمدند. هردوی آنها مدعی بودند که مادر آن کودک هستند و از سلیمان نبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #48
Ticket Please

Three engineers and three accountants are traveling by train to a conference. At the station, the three accountants each buy tickets and watch as the three engineers buy only a single ticket. “How are three people going to travel on only one ticket?” asks an accountant. “Watch and you’ll see,” answers an engineer. They all board the train. The accountants take their respective seats but all Three engineers cram into a restroom and close the door behind them. Shortly after the train has departed, the conductor comes around collecting tickets. He knocks on the restroom door and says, “Ticket, please.” The door opens just a crack and a single arm emerges with a ticket...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Aedan

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #49
بلیط لطفا!!!

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
سطح
25
 
ارسالی‌ها
3,776
پسندها
14,495
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
  • #50
A cry for help

The young man heard a cry and turned round but he could not see anybody.

At the same moment, a boy ran up to him and pointed towards the river.

They both ran along the river bank and after a short time, they saw a girl in the water.

The girl was holding on to a piece of wood, but the river was deep and it was carrying her away.

The man acted quickly.

He took off his coat at once, jumped into the water, and saved the girl's life.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا