متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,600
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #301
زهرا: امروز کلاس‎هام خیلی سنگین و فشرده بود. خستگی و نوسان و هورمون و فشار روانی این حبس اجباری احتمالا باعث شده یکم داغ بشم.
بدون توجه به توجیحات خنده دارش، در کیفم رو باز کردم که باعث شد از پشت میز بلند بشه:
- خوبم بابا. یه مُسکن می‎خورم خوب میشه.
- بیا بشین اینجا کنار من!
زهرا: چرا؟
با انگشت شصتش، بند اول بقیه انگشت هاش رو به به طرف کف دستش فشار می‎داد. این اضطراب که تو چهره‎اش هم کاملا مشخص بود، مطمئنم می‌کرد مشکل جدی‌ای وجود داره. شاید علت ایجاد این مشکل باعث اضطرابش شده بود. شاید هم به خاطر نیدل فوبیک بودنش و ترس از سفازولین اینقدر استرس داشت. سکسکه‌اش که شروع شد حسابی نگرانم کرد، چرا اینقدر ترسیده بود؟ باید اول آرومش می‌کردم. لیوان آب رو مقابلش گرفتم.
-چرا اینقدر استرس داری؟ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #302
انگار انتظار نداشت اینجوری مُچ گیری کنم که از حرفم چشماش تا جای ممکن باز شد و من ادامه دادم:
-بگذریم. برگردیم سر بحث آموزش! وقتی گزینه اول رد شد، میریم سراغ گزینه دوم یعنی دستگاه گوارش. از اون جایی که بازهم بیمار خودش قرار نیست کمک کنه، ازش می‎خواهیم روی تخت دراز بکشه تا بتونیم شکم رو معاینه کنیم. البته دقت داشته باش که تو مسمومیت‌ها هم زبان بدن اینقدر آروم نیست که بذاره بیمار آروم و ساکت باشه. پس به گزینه‎های دیگه، بیشتر شک می‌کنیم. حالا پاشو دراز بکش روی تخت.
زهرا: نه بابا تا همین حالا هم خیلی چیزها یاد گرفتم. ممنون. بقیه‎اش باشه برای یه وقت دیگه.
حالا که کمی از اون اضطراب شدید اولیه‎اش کم شده بود، بهتر بود قاطعیت بیشتری نشون می‎دادم:
-به نظر خودم هم آموزش دیگه کافی باشه. دراز بکش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #303
- آمپول زن بالقوه!؟ هووم؟ حواسم باشه از این به بعد موقع تجویز دارو، حق لقبم رو ادا کنم!
زهرا: غلط کردم!
این رو گفت و خیلی مظلوم دستاش رو به نشونه تسلیم روبه‌روم بالا گرفت. اما نگاه من یه لحظه روی لکه کمرنگ روی لباسش ثابت موند. اون هم رد نگاهم رو تا روی لباسش دنبال کرد و با دیدن اون لکه با عجله دستش رو روش گذاشت و خواست ازم فاصله بگیره که گرفتمش:
-پهلوت چی شده؟
-چیزی نیست.
ابروهام رو به هم نزدیک کردم و تن صدام رو بالا بردم:
- گفتم اون لکه برای چیه؟
سکوت کرد و من تقریبا داد زدم:
- دراز بکش ببینم. زود!
خوب بود که وقتی ژست جدی می‌گرفتم حساب می‌برد و مقاومت نمی‌کرد. لباسش رو دادم بالا و گازی که روی پوستش بود رو برداشتم. یه زخم 7-8 سانتی که سوچور * خورده بود. هرچند ازش دلخور شدم که چرا چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #304
نگاهی به ساعتم انداختم.
- پاشو آماده شو.
زهرا: کجا؟
- بریم کلینیک. آمپولت رو بزنیم.
زهرا: تو رو خدا نه!
همونطور که داشتم پانسمان زخمش رو می‌بستم با لحن محکمی گفتم:
- می خوای خودم بزنم؟ الکی علاف هم نمی‌شیم. نظرت چیه؟ هووم؟
به جای جواب، اشک‌هاش جاری شد. دلم می‌خواست خودم هم بشینم کنارش گریه کنم از دستش! گفته بودم یک ماه تنهایی تو زیرزمین بمونه چون می‌خواستم قبل مسافرتم بر ترسش از تنهایی غلبه کنه. اما این فوبیای* لعنتی‎اش رو چه کار می‌کردم؟
"چهار سالش بود. سه روز برای آمارگیری رفته بودم ماموریت روستاهای اطراف و از شانس بدم این بچه مریض شده بود و عزیز برده بودش درمونگاه. اونجا براش پنی سیلین تجویز کرده بودند و به علت کمبود نیروی انسانی مجرب، یه تزریقاتی ناشی که فقط یه دوره دیده بوده، تزریق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #305
خدایا خودت کمک کن. یاد این جمله از مناجات صباح حضرت امیر که هر روز صداش از اتاق امیر می‎اومد افتادم: «الهی هذه ازمته نفسی اقالتها به اقال مشیتک» (خدایا مهارهای نفسم رو به پای مشیت تو بسته ام)
خدایا خودت کمک کن مهار این نفس لعنتی از دستم در نره. نفس عمیقی کشیدم و جواب منفی‌ام رو با یه عذرخواهی برای بردیا فرستادم و از همتی هم خداحافظی کردم. سوار ماشین شدم. نمی‎تونستم عصر دوباره برم تو همون کلاس. می‎دونستم همتی ازم بدجور دلخور میشه ولی دلخوری همتی می‎ارزید به اینکه فیلَم دوباره یاد هندوستان کنه! چه اشکالی داره؟ باهاش حرف بزن شاید مُخِش رو زدی!
- خفه شو نفس لعنتی! خفه شو. اعوذ بالله أن اکون من الجاهلین (پناه می برم به خدا از اینکه از جاهلان باشم)
اشک‌هام می‏ریخت و من فشار بیشتری به پدال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #306
صدای زنگ اف اف رشته افکارم رو پاره کرد. امیر چقدر زود اومده بود! باهام دست داد:
- خوبی بردیا؟
- آره
امیرعلی: مطمئنی؟
- چرا نباید خوب باشم؟
امیرعلی: چی‌کارم داشتی زنگ زدی؟
-دلم برات تنگ شده بود!
قیافه‌اش دیدنی بود و بدجور به خنده‌ام می‌انداخت. اُوِرِش رو روی مبل گذاشت و یقه‌ام رو گرفت و هلم داد به طرف دیوار:
- مرتیکه خر، نصف عمر کردی من رو! تا اینجا نفهمیدم چطور اومدم. حالا میگی دلت تنگ شده بود؟ اسکول کردی من رو؟
باید اون تلفن رو توجیه می‎کردم. مخصوصا که از لباس نظامی که تن امیر بود معلوم بود شرکت نبوده و اونقدر عجله‌ای اومده که فقط یه اُور روش پوشیده بود. اولین بار بود که با لباس نظامی می‎دیدمش و کُلتی که به کمرش بسته بود پر جذبه‌ترش می‌کرد. نگاهم رو تا روی اتیکت روی سینه‎اش دنبال کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #307
روی راحتی نشستم و خودم رو مهمون چایی مامان کردم. بازی روزگار واقعا عجیب با آدم‎ها بازی می‎کنه! یه روزی مامان و مهسا رو نداشتم و کلی وقت آزاد داشتم و حالا که اون‌ها رو دارم، وقت آزاد ندارم! همینطور توی افکار خودم بودم که دیدم مهسا داره میره بیرون:
- کجا ابجی؟
مهسا: جشن تولد دوستمه، دعوتم. راستی برای شام نمیام منتظرم نباشید.
- کدوم دوستت؟
بدون اینکه سرش رو برگردونه جوابم رو داد:
مهسا: مگه دوستای من رو می‎شناسی که بگم کدومشون!؟
نمی‎تونستم بی‎خیال این موقع بیرون رفتنش بشم:
- وایسا، می‎رسونمت!
مهسا: نه خودم میرم، ممنون.
دیگه واینساد تا من چیز دیگه‎ای بگم. این رفت و آمدهای شبانه مهسا بدجور رو اعصابم بود. یک هفته می‌شد که اثاث‌کشی کرده بودیم ولی فقط یک شب دورهم بودیم. تو این چند روز سعی کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #308
مهسا: ببین بردیا، داداشمی، بزرگترمی قبول. ولی قرار شد من بیام اینجا به شرطی که تو کارهای من دخالت نکنی، من یه آدم بالغم و آقا بالاسر هم نمی‌خوام!!
هرچند حرفاش خیلی سنگین بود اما سعی کردم بازم آروم باشم:
- بس کن مهسا. ما یه خونواده‎ایم. توی این هفته که باهم بودیم چند تا شام دورهم بودیم؟ اصلا این موقعِ خونه اومدن هست اون‎هم برای یه دختر!؟
مهسا: من نوزده سالمِ. عاقل و بالغ. در مورد مسائل شخصیم هم خودم تصمیم می‌گیرم. بابام تو کارام دخالت نمی‌کرد حالا تو کاسه داغ تر از... .
نذاشتم حرفش رو تموم کنه:
-من کار ندارم که تو قبلأ چه غلطی می‎کردی! این خونه نظم داره، هَپَل هوپول نیست. شما هرجا که باشی شب قبل از ساعت نُه باید خونه باشی. فهمیدی؟
از حرفم صداش رو روی سرش انداخت:
مهسا: تو نمی‎تونی من رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #309
چه حس خوبی داشت که بعد از یک روز کاری سخت، می ‏دونستی تو خونه کسی هست که منتظرته. عجیب این چیزهایی که شاید برای دیگران عادی و حتی تکراری بود، برای من هیجان داشت.
-سلام مامان.
جواب سلامم رو با لبخند داد و با یه لیوان شربت اومد پیشوازم. شربت رو خوردم و شروع کردم به باز کردن دکمه‌های پیرهنم:
- مرسی مامان.
مامان: چرا چشمات اینقدر قرمزه بردیا؟
- چیزی نیست، خستگی!
ظرف میوه رو روی عسلی جلوم گذاشت و روبه روم نشست:
-چه خبرها پسرم؟ امروز دیرتر از روزهای دیگه اومدی؟
- سلامتی، یکم سرم شلوغ شد. شما چه خبر؟
مامان: خبر خاصی نیست، عصری با فریده خانم رفتیم خرید و برگشتیم، همین.
- فریده خانم؟
مامان: یکی از دوستای قدیمیِ، همسایه‌مون تو خونه کاوه بود. خیلی زن خوب و مهربونیِ، یه دختر خوب هم داره، سال دوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #310
لبخند شیطونی زدم:
- علف باید به دهن بزی خوش بیاد که هنوز نیومده!
مامان: آهان! پس بگو خودت یکی رو زیر سرکردی!
- مامان نمی‎خواید بی‎خیال بشید؟
مامان: نخیر! بگو ببینم کیه؟
- چرا حرف تو دهن من می‎گذارید آخه؟
مامان: من نمی‎دونم! یا تا آخر سال خودت یه فکری می‎کنی یا من برات فکر برمی دارم!
دیدم بحث فایده نداره، بحث رو عوض کردم:
-: باشه. حالا تا آخر سال صبر کنید! راستی مهسا کجاست؟ چرا نمیاد بیرون ببینمش. نکنه بازم خوابه؟
مامان: رفته بیرون.
حساس شده بودم به این بیرون رفتن‎های بد موقع!
- کِی رفته؟
مامان: یک ساعتی میشه!
- چرا چیزی بهش نمی‎گید مامان؟ به نظرتون درسته یه دختر تا نیمه شب بیرون باشه؟ اون هم معلوم نیست کجا؟
مامان: چه کار کنم مادر؟ از اول هم به کاوه گفتم جلوش رو بگیر، گفت جوونه بذار خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا