متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,575
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #311
به ظاهر همه چیز عادی بود اما مطمئن بودم این قفل کردن در اتاق نمی‎تونه بی دلیل باشه! می‌دونستم کارم درست نیست اما اگه حدسم درست بود و کار از کار می‎گذشت چی؟ تقریبا همه اتاق رو زیر و رو کردم، داشت خیالم راحت می‎شد که کشوی اول کمدش رو باز کردم. یه سری وسایل آرایش بود.کشو دوم ست حوله. خواستم کشو رو ببندم که احساس کردم یه چیزی دیدم! دوباره در کشو رو باز کردم و حوله‌ها رو کنار زدم. انگار یه لحظه دنیا دور سرم دَوَران گرفت. نباید می‌گذاشتم مامان چیزی بفهمه. همین الان هم کلی قرص اعصاب می‌خورد و مطمئنا طاقت فشار روانی مضاعف رو نداشت. حوله رو سرجاش گذاشتم. مغزم به جوش آورده بود اما سعی کردم آروم باشم. به طرف مامان که تو چارچوب در وایساده بود رفتم:
مامان: چی شد؟
- چیزی نیست بریم.
مستقیم رفتم سراغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #312
در رو پشت سرش بستم
مهسا: خب چی‌کارم داری این همه قشقره به پا کردی؟
بدون اینکه چیزی بگم بند کیفش رو از رو دوشش گرفتم و با خودم بردمش به طرف میز تحریرم. با عجله دنبالم دوید و کیفش رو گرفت. اما به هر حال زور من بیشتر بود که نذارم کیف رو پس بگیره!
مهسا: چی‌کارِ کیف من داری؟
بدون توجه به حرف‌ها و تقلاهاش برای گرفتن کیف، محتویاتش رو روی میز خالی کردم.
مهسا: داری چه غلطی می‌کنی؟ به وسایل شخصی من چی‌کار داری؟
- خفه شو صدات رو بیار پایین. وسایل شخصی؟ ها!؟ از کی تا حالا مخدر وسایل شخصی شده؟
صدای زنگ در خونه اومد. یعنی کی بود این موقع شب؟
-: این‌ها چیه مهسا؟ داری چی‌کار می‌کنی تو؟
مهسا: به تو ربطی نداره! تو کی هستی که بخوای من رو سین جیم کنی؟
به زور داشتم خودم رو کنترل می‌کردم که نگیرمش زیر باد کتک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #313
-مشکلی پیش اومده؟
امیرعلی: مادر بزرگم حالش خوب نبود. اومدم دنبالت ببرمش پیشش، که اینطور که معلومه اول باید خود تو رو ببرم دکتر!
- پدرت نیست مگه؟
امیرعلی: نه. پریروز رفت آمریکا، دیدن پدر و مادرش!
از جام بلند شدم
-پاشو بریم!
امیرعلی: کجا؟
- مگه حال مادربزرگت بد نیست؟
امیرعلی: تو خودت حالت خوب نیست. نمی‌خواد بیای، من خودم میرم.
- برای خودم هم بهتره تو خونه نمونم، برو ماشین رو روشن کن.
فشار پیرزن رو چک کردم. خیلی بالا بود. تی ان جی* گذاشتم زیر زبونش و نگاه گذرایی به امیر انداختم که متوجه منظورم شد و از خواهرش خواست بره یه لیوان آب بیاره.
- باید سریع منتقلش کنیم کلینیک قلب!
نگران پرسید:
- چی شده بردیا؟
- لازمه یه مشاوره قلب بگیره.
پیرزن رو با آمبولانس راهی کلینیک کردیم و خودمون با ماشین امیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #314
از حرفم یکدفعه‌ای بغض زهرا ترکید و با گریه به طرف در خروجی رفت. امیر هم بلند شد دنبالش بره که صداش کردم:
- امیر علی یه لحظه وایسا.
روشو به طرفم برگردوند و منتظر نگام کرد. خودکار رو از تو جیپم درآوردم و شروع کردم به نوشتن، برگه مهر شده رو برداشتم و به طرفش رفتم:
- بعد پذیرش راهروی سمت چپ، دومین سالن، ایستگاه پرستاری. این برگه رو بده به سرپرستار. فشار خواهرت رو چک کنند. راستی شماره تماس یا راه ارتباطی با پدرت داری؟
امیرعلی: چرا؟
- باید در مورد مادربزرگت باهاش حرف بزنم.
امیرعلی: پووف. هر موضوعی هست به خودم بگو. فعلا نمی‎خوام بابا رو نگران کنم!
- باشه. حالا برو به خواهرت برس، بعدا درباره‌اش حرف می‎زنیم! در ضمن نیازی نیست شما اینجا بمونید. ایستگاه پرستاری کارِتون تموم شد برید خونه!
امیرعلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #315
بابا: خب؟
- شما ذهنم رو بدجور مشغول کردید!
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:
- یک مدته اینجوری به هم ریختید فکر می‎کنید متوجه نمی‌شم؟ شب‎ها تا دم سحر بیدارید و تو حیاط قدم می‎زنید. همش تو فکرید. حتی خنده‎هاتون هم مثل قبل از ته دل نیست! هر وقت با عمو مهرداد حرف می‌زنید یا می‌بینیدش بیشتر به هم می‎ریزید. فکر می‎کنید هنوز بچه ام؟ یا اینکه بهم اعتماد ندارید که در موردش باهام حرف نمی‌زنید؟
بابا: اتفاقا خیلی وقته دارم به این فکر می‎کنم که باید باهات صحبت کنم.
سکوت کردم و ادامه داد:
- می‎خوام یه مدت کل مسئولیت خونواده رو بذارم رو دوشت، فکر می‎کنی از پسش بر بیای؟
- متوجه منظورتون نشدم!
بابا: یه مدت باید تنهاتون بذارم. می‎خوام برم دیدن والدینم!
از حرفش یه لحظه ته دلم خالی شد و بی اختیار حرف‎های حاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #316
وقتی تو فرودگاه باهام دست داد و بغلم کرد که بره، یه نفس عمیق کشیدم تا عطر تنش رو با تمام وجود تو ذهنم بسپارم. حس بدی داشتم اما باید سعی می‌کردم تشویش درونیم رو پنهون کنم تا با خیال راحت بره! کاش می‌تونستم نگذارم بره. عین بچه‌ها شده بودم. دلم بی‌جهت داشت بهونه می‌گرفت. زهرا اما برخلاف من آروم بود. حق داشت، زهرا هیچ چیز از گذشته نمی‌دونست و دلیلی نداشت که نگران باشه.
وقتی رفت پشت سرش آیت الکرسی خوندم و بعد همراه زهرا از فرودگاه اومدیم بیرون. پشت رول نشستم و زهرا هم سوار شد. چقدر ضعیف بودم. بابا از حالای من کوچکتر بوده با یه بچه و یه زن باردار مریض اومده ایران و نذاشته آب تو دل ما تکون بخوره، حالا من با این سن دلهره داشتم از قبول مسئولیتی موقت و به مراتب راحت‎تر! موقت؟ همین نبود اطمینان از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #317
نزدیک دو نصف شب بود که با زهرا برگشتیم خونه. زهرا که مستقیم رفت تو اتاقش و من موندم و حجم انبوه نگرانی‎ها و دغدغه‎ هام. عزیز جونی که تو سی‎سی‎سیو بود و بردیا گفته بود باید به فکر باطری برای قلبش باشم. بابایی که هیچ خبری ازش نداشتم و حتی ایمیل‎هایی که براش فرستاده بودم رو بی‎جواب گذاشته بود. زهرایی که هیچ کاری برای کم کردن استرسش نتونسته بودم انجام بدم. پرونده‎ای که فشار کاریش زیاد بود و نامه تهدید آمیزی که چند روز پیش زیر برف پاک‎کن ماشینم گذاشته بودند و مطمئن بودم به این پرونده جدید مربوط میشه. خواب از چشمم پریده بود. بازم دست به دامن استاد شدم. این بار تورقی به «تطهیر با جاری قرآن» استاد زدم:
«الم نشرح لک صدرک و وضعنا عنک وزرک الذی انقض ظهرک. این شروع شرکت دادن مخاطب در مسئله است. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #318
*** بردیا***
دلم نمی‌خواست برگردم خونه اما نگران مهسا بودم، هرچند از کاری که تو عصبانیت کرده بودم خیلی پشیمون بودم اما مخدر و اون بسته رو کجای دلم می‌گذاشتم؟ چون مامان گفته بود مهسا قهر می‌کرده یک هفته نمی‌اومده خونه، قبل از اینکه همراه امیر علی برم، کلیدهای خونه رو از جفتشون گرفتم و در خونه رو به روشون قفل کردم. کل مسیر از کلینیک تا خونه رو پیاده برگشتم. باید به خودم مسلط می‌شدم وگرنه یه بلایی سرش می‌‌آوردم. وقتی رسیدم خونه ساعت از سه نیمه شب گذشته بود ولی چراغ‌های خونه هنوز روشن بود. کتم رو به چوب لباسی آویزون کردم و خواستم برم تو اتاق مهسا که نگاهم به مامان که روی کاناپه خواب رفته بود، افتاد. حتما منتظرم بوده که اینجا خوابیده، بازم خدا رو شکر خواب رفته بود و من فعلا مجبور نبودم بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #319
مهسا: من هر غلطی هم بکنم اهل این کثافت کاری‌ها نیستم! خودم به اندازه کافی از اون بدکاره‌هایی که می‌اومدند خونه‌مون ضربه خوردم که نخوام یکی مثل اون‌ها باشم! اون بسته هم مال من نبود. خواهش می‌کنم دیگه چیزی نپرس!
این حرفش در عین تلخ بودن، تو دلم قند آب کرد.
مهسا: اونجوری نگام نکن بردیا، من دروغ نمی گم! اگه حرفم رو باور نمی‌کنی، حاضرم برات نامه از دکتر بگیرم، هر دکتری که تو بگی!
تن پایین صدا و سری که زیر انداخته بود، کمی ته دلم رو آروم کرد. من این حیا رو دوست داشتم. حیایی که می‌تونست اون ته دلم جرقه‌ای از امید روشن کنه که هنوزم دیر نشده! از روی صندلی بلند شدم و کنارش روی تخت نشستم و سرش رو به آغوش کشیدم و اجازه دادم خواهرکم، دلتنگی‌هاش رو برام بگه. یک ساعتی حرف زدیم که احساس کردم یکم آروم تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #320
- یکم طول می‌کشه تا دردات کم بشه و بتونی بخوابی، ولی اگه بعد نیم ساعت بازم درد داشتی، حتما خبرم کن.
مهسا: باشه.
-: راستی فردا عصر از کلینیک که اومدم آماده باش با هم بریم پیش یکی از دوستام، تخصص ترک اعتیاد داره. بد نیست یه مشاوره ازش بگیریم.
مهسا: من نمیرم کمپ. مامان همه چیز رو می‌فهمه!
- مامان رو که من خودم نمی‌گذارم بفهمه خیالت راحت، در مورد کمپ یا هر توصیه دیگه‎ای هم که دوستم برات تجویز کنه، شک نکن که بهش عمل می‌کنیم.
مهسا: تو که اینقدر زورگو نبودی؟
- بودم، شما خبر نداشتی! حالا هم غمت نباشه، عادت می‌کنی خانم کوچولو!
از لحن شوخم لبخندی زد و من کیفم رو برداشتم و با گفتن شب بخیر از اتاقش اومدم بیرون. از نگاه ناراحت مامان خجالت کشیدم. سلام دادم که جوابم رو نداد. من هم به روی خودم نیاوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا