متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,577
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #291
از تغییر ناگهانی بحث، یک تای ابروش رو داد بالا و مشکوک نگاهم کرد که ادامه دادم:
-اینقدر که تو افکار خودتون غرق می‌شید و لیست فراموش‎کاری‎هاتون زیاد شده، بدجور نگرانم کرده. اول هفته کیفتون رو نبرده بودید. روز بعدش داروهای عزیز رو یادتون رفته بود از داروخونه بگیرید. دیروز گوشی‎تون رو بیمارستان جا گذاشتید امروز هم که سوییچ ماشین رو نبرده بودید و برگشتید! اگه آمار بالا رفته تنها رفتن‌هاتون به مزرعه و قدم زدن‎های سحرگاهی تو حیاط خونه رو هم اضافه کنم، باید مطمئن باشم که یه چیزی درست نیست! اول می‎خواستم به بردیا بگم بیاد معاینه‏تون کنه ولی پشیمون شدم پیش خودم گفتم اگه مشکل جسمی باشه خودتون حلش می‎کنید. پس شک ندارم فشار روانیه! صادقانه بگم به گزینه‏های مختلف از رفتن به مسافرت گرفته تا رفتن پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #292
دیدم هرجور میام سر حرف رو باز کنم، مسیر بحث رو عوض می‎کنه، دیگه حرصم گرفت و زدم به شرارت:
-آره. اما خونواده‎اش می‌گند تا دختر بزرگه ازدواج نکنه، کوچیکی رو عروس نمی‎کنند!
لبش رو زیر دندون کشید:
- خب؟
- ولی من برام سخته صبر کنم، برای همین یه فکری زده به سرم.
بابا: چه فکری؟
- می‏خوام به جفت دخترها محرم بشم!
بابا: چطوری؟
-خیلی ساده هست. دو تا دسته گل می‌گیریم و باهم میریم خواستگاری. اگه شما بشید باجناقم، هم سد راهم برداشته شده هم خواهر خانمم میشه مادر ناتنیم و باهام محرم میشه!
این رو گفتم و در جواب چشم غره‎اش، مثل آهویی که از دست شکارچی فرار می‎کنه از روی تخت در رفتم!
بابا: صحیح! که می‌خوای باجناق من بشی؟ می‎دونی من اصلا از باجناق خوشم نمیاد؟
همین طورکه به طرفم می‎اومد، فرار رو بر قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #293
امیرعلی: بابا
صدایی که توی سرم پیچید، از فکر درم آورد. بدون توجه به نگاه متعجبش به طرف اتاقم رفتم. حتی نگاه‌های متعجبش هم عین پدرش بود!
تازه دراز کشیده بودم که اومد تو اتاقم. سینی چایی رو روی عسلی گذاشت و کنارم نشست:
-چرا یکم بیشتر به فکر خودتون نیستید؟
انگار تاریخ داشت علنا جلو چشمام تکرار می‎شد
"محمد: فکر کنم امیرعلی سرما خورده که تب داره، قبل اینکه بریم سر تفسیر، معاینه‌اش می کنی؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که مریم به طرف سرویس بهداشتی دوید و کلی بالا آورد!
محمد رفت بببینه اوضاع مریم چطوره و امیرعلی که تازه از خواب بیدار شده بود و انگار از صدای استفراغ کردن مادرش ترسیده بود، از لای در اتاقش سرک می‌کشید ببینه چه خبره؟ دستام رو باز کردم و صداش کردم:
- بیا اینجا ببینمت عمو
انگار تازه متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #294
امیرعلی: عموی بد. چرا مامانم رو اذیت می‌کنی؟
سرنگ خالی رو تو سطل زباله انداختم و امیرعلی رو بلندش کردم و چندبار پرتش کردم تو هوا و گرفتمش.
- چقدر دستات زور داره تو فسقلی! می‌خوای مبارزه کنیم؟
امیرعلی: نه خیر. من باهات قهرم. چون مامانم رو اذیت کردی!
- اِ چقدر حیف شد که قهری، چون می‎خواستم ببرمت شهربازی و از اون ور هم بریم پیست رالی بچه ها!
امیرعلی: هورا. رالی.
- اما خب شما که قهری دیگه نمی‌تونیم بریم!
کمی فکر کرد و بعد هم با سرعت به طرف مریم رفت و مامانش رو بوسید.
امیرعلی: ببین مامانی. عمو که بدِ تو رو نمی‎خواد. اگه بهت آمپول زده برای این بوده که زودی خوب بشی! حالا هم که من بوست کردم، عصری هم بابا برات کادو می‎خره، دردش یادت میره. باشه؟
مریم که با چشمای اشکی‎ و پر از نفرت به من زل زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #295
مهرداد قول داده بود تمام تلاشش رو بکنه تا سرنخی از اون بچه پیدا کنه و حالا داشت می‌اومد تا گزارش کارش رو بده، یه حس شیرین امید تو دلم جوونه زده بود. اگه زنده باشه باید الان برای خودش مردی شده باشه. شایدم ازدواج کرده باشه و من نوه هم داشته باشم. منتظر نگاش کردم اما جواب منفی بود. دلم گرفت وقتی گفت نتونسته هیچ نشونی از اون بچه پیدا کنه همونجا بود فهمیدم که راه رو اشتباه رفتم. مهرداد هم مثل مامان فقط مطمئن بود که بچه به دنیا اومده اما اینکه بعدش چه بلایی سرش اومده رو هیچ کس نمی‌دونست. صدای اذون که تموم شد سجاده‌ام رو پهن کردم. شرمنده‌ام مولا. عشق اون بچه کورم کرد که به جای تو از بنده تو کمک خواستم. خدایا این دفعه اومدم دم خونه خودت، اگه پسرم زنده است خودت برام پیداش کن. چون مطمئنم هیچ کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #296
صدای اذون گوشیم که بلند شد، ماشین رو نگه داشتم. زیرانداز رو کنار جاده پهن کردم و نمازم رو خوندم. داشتم نمازم رو سلام می‌دادم که بردیا از ماشین اومد بیرون. صدای زهرا که از پیغام‌گیر گوشیم پخش می‌شد، حسابی عصبانیم کرده بود. قبلا یه بار برام یه پیغام همینجوری گذاشته بود که دکتر جاوید شنیده بود و کلی متلک بارم کرده بود. اون روز وقتی رفتم خونه بهش تذکر دادم که نباید همه حرفی رو تو پیغام بگه، فقط اگه حالش خوب نیست یا موارد این چنینی می‌تونه برام پیغام بذاره. اما این دخترک شیطون دوباره آبروریزی راه انداخته بود، اون هم جلو بردیا!
در رو که باز کردم امیر علی روی پله اول زیر زمین نشسته بود. توی دلم تحسینش کردم، درست مثل پدرش همیشه در حد توانش تأمین می‌داد. وقتی رفتم اتاقش حسابی کلافه بود. جریان حاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #297
زهرا: گفتم که داشتم شوخی می‌کردم بابا
- ولی من دارم جدی بهت میگم بزن!
از صدای دادم حسابی ترسید و خط‌کش رو برد بالا اما همینطور که اشک‌هاش روی صورتش جاری بود، هیچ حرکتی نمی‎کرد.
- زهرا نزنی من می‌زنم ها! اونقدر هم از دستت عصبانی هستم که تا خط‌کش نشکنه، دستت رو کبود می‌کنم، پس به نفعته کاری که گفتم انجام بدی!
زهرا: خواهش می‎کنم ببخشید.
- گفتم بزن! یالا بجنب!
دیگه بغضش ترکید، خط‌کش رو انداخت و کف دستش رو آورد جلو:
- نمی‌تونم!
- باشه، پس من می‌زنم. خط کش رو بردار بده من!
خم شد و خط کش رو از روی زمین برداشت و با تردید گرفت جلوم. خط کش رو گرفتم که یکدفعه ای امیرعلی در رو باز کرد و اومد تو. چرا یادم رفته بود در رو قفل کنم؟
- کی به شما اجازه داد بیای تو؟
امیرعلی: بابا خواهش می‌کنم ببخشیدش.
- مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #298
در رو بستم و از پله ها بالا رفتم و به طرف خونه رفتم که امیر علی دنبال سرم راه افتاد و صدام کرد:
-بابا.
- بله.
-الان عصبی هستید. نمی‌خواهید بذارید یکم آروم بشید بعد تصمیم بگیرید؟
وایسادم و برگشتم طرفش که با شیطنت خاصی یک قدم بلند به عقب برداشت.
- ببین امیرعلی از دستت بدجور شاکی هستم ولی به خاطر جراحت پات که روبه بهبودی هست دارم مراعاتت رو می‌کنم. پس کاری نکن مجدد استعلاجی لازم بشی!
امیرعلی: حالا استعلاجی زیاد هم بد نیست. تازه خوشم اومده ازش!
کم مونده بود از تیکه‌اش بخندم ولی جلو خنده‌ام رو گرفتم و به طرف خونه رفتم:
- بیا اتاقم.
امیرعلی: اصلأ من غلط کردم حرف زدم. میرم عزیز رو صدا بزنم بیاد صبحونه بخوریم.
-گفتم بیا اتاقم.
پشت سرم وارد اتاق شد و در رو بست.
- بیا بشین.
روبه روم روی راحتی کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #299
تقه ای که به در اتاق خورد باعث شد، حرفش رو ادامه نده و مثل من سرش رو به طرف در برگردونه.
زهرا: بابا
- بیا تو.
برنامه کلاسی‎اش رو آورده بود. بغضی که تو صورتش بود دلم رو آتیش می‌زد. اما بازم مثل همیشه پای عقلم روی دلم سنگینی می‎کرد.
- امیرعلی، قرار بود صبحونه رو حاضر کنی!
امیرعلی: چشم. حالا دیر نمی‌شه، میرم!
تورقی به دست‌نویس کنار دستم زدم که متوجه تهدیدم شد و لبخند دندون نمایی زد:
- حالا که خوب فکرهام رو کردم می‌بینم، دیر هم شده. می‌رم یه صبحونه چهارنفره مَشت حاضر کنم. دور هم باشیم!
لحن شوخ امیر لبخند کم جونی روی صورت زهرا نشوند ولی بازهم نگاهش رو ازم دریغ کرد. مشخص بود باهام قهره و با اکراه اومده اتاقم. دلم حتی برای قهر کردن‎هاش هم قنج می‌رفت.
زهرا: برنامه کلاسی‌ام رو نوشتم. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #300
چرا باید پرانول* مصرف می‎کرد؟ حتی اگه به خاطر اضطراب هم این کار رو انجام داده بازهم کار اشتباهی بوده ولی اگه مشکل چیز دیگه‌ای بوده باشه چی؟ با توجه به زمینه‌ای بودن بیماری قلبی تو خونواده مریم، هزار تا فکر مزخرف تو ذهنم اومد. خواستم از پشت میز بلند بشم که احساس کردم پام رو روی چیزی گذاشتم، خم شدم و با دیدن بسته گاز استریلی که کنار پایه میز افتاده بود یک علامت سوال به سوالای ذهنم اضافه شد. گاز استریل دیگه برای چی؟ حدس زدم که باید از کشو میز افتاده باشه، با این فکر نگاهی به داخل کشو انداختم. دو ورق قرص مسکن قوی و چند تا گاز و باند و بتادین کنار دفترچه بیمه‌اش بود. دفترچه‎اش رو چک کردم، دیروز ویزیت شده بود ولی برگه ویزیت جدا نشده بود که یعنی نسخه‌اش رو هنوز از داروخونه نگرفته بود. تجویز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا