- تاریخ ثبتنام
- 3/10/24
- ارسالیها
- 39
- پسندها
- 83
- امتیازها
- 103
سطح
0
- نویسنده موضوع
- #31
با دیدن سایهی سربازان که هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر میشد، زنگهای خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمیدانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که اینطور عرق میریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصلهای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمیدانست این پسر، در واقع برادرش است. گونههایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا میکرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند...
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمیدانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که اینطور عرق میریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصلهای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمیدانست این پسر، در واقع برادرش است. گونههایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا میکرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.