• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کارنِمیا | سارینا الماسی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Sarina..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 775
  • کاربران تگ شده هیچ

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
با دیدن سایه‌ی سربازان که هر لحظه بزرگ‌تر و نزدیک‌تر میشد، زنگ‌های خطر درون گوشش به صدا آمدند. وقتی برای معاشرت نبود؛ او را مانند یک کودک در آ*غ*و*ش گرفت و دوید. اولین مکانی که پیدا کرد را برگزید و پشت دیوارهایش پناه گرفت. آرام کلارا را روی زمین گذاشت.
به راستی که چرا زندان تا این حد تاریک بود؟ نمی‌دانست به دلیل کوچک و نم دار بودن این محفظه است یا ن*زد*یک*ی زیاد به این قهرمان و یا ترس که این‌طور عرق می‌ریزد. خواست د*ه*ان باز کند که با دست پسرک بر روی دهانش مواجه شد. فاصله‌ای میانشان نبود. مرتسجر مشکلی با این که به خواهرش نزدیک باشد نداشت؛ اما کلارا نمی‌دانست این پسر، در واقع برادرش است. گونه‌هایش سرخ رنگ شد و ضربان قلبش، اوج گرفت.
دعا می‌کرد جمیعت عظیم سربازها زودتر از آن مسیر بگذرند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
با لبخند به ذوق خواهرش نگاه می‌کرد و خودش هم ذوق می‌کرد از این که بالاخره خنده‌ی او را می‌دید.
آرام به سمتش رفت و گفت:
- تأثیر این قرص موندگار نیست، تا تموم نشده بهتره بریم.
با لبخند سرش را برای تأیید گفته‌ی او تکان داد و دستش را در دست خود گرفت. شروع به دویدن کرد و گفت:
- می‌دونم که نمی‌ذاری بلایی سر من بیاد.
لبخندی به دیوانگی دختر زد و ازش جلو زد.
- حتماً!
بدون آن که توجهی به زمان کنند، مسابقه می‌دادند. لبخند از روی ل*ب هیچ‌کدام پاک نمی‌شد. زمان، تقریباً داشت به پایان می‌سید و حواس مرتسجر کاملاً جمع بود. قبل از آن که اثر قرص جادویی از بین برود، دستش دور کمر دخترک حلقه شد و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
جیغی که کلارا به دلیل شوکه شدنش کشید، باعث خنده‌اش شد. قلبش تند و محکم در س*ی*نه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با دیدن دو تیله‌ی سبز چشمان جیمز، احساس امنیت به وجودش تزریق شد. با فکر کردن به چند دقیقه‌ی پیش، اشک‌هایش روی صورتش راه گرفتند.
با تعجب به حرکات خواهرش چشم دوخته بود. مگر در این مدت کوتاه چه اتفاقی می‌توانست برایش بیفتد؟
کلارا، بدون آن که به دلیل این‌جا بودن جیمز توجهی کند، می‌گریست. او این‌جا بود و هیچ چیزی مهم‌تر نبود.
تردید در چشمان جیمز، به آسانی دیده میشد. زنگ‌های خطر، دونه‌دونه در گوشش به صدا درمی‌آمدند.
دست‌های لرزانش را به آرامی بالا آورد و روی سر دخترک گذاشت. دستش را آهسته روی موهای بهم ریخته‌ی دخترک حرکت داد و به آرامی نجوا کرد:
- هیچی نیست؛ من این‌جام.
حلقه‌ی دستانش را دور کمر جیمز، محکم‌تر کرد و او را بیشتر به خود فشرد.
جیمز، متعجب از حرکات کلارا ل*ب زد:
- مشکل چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
جیمز، لبخندی از ج*ن*س حمایت زد. از جایش برخاست و دست کلارا را اسیر انگشتان مردانه‌ی خود کرد.
آرام و محکم قدم برمی‌داشت و کلارا، با قدم‌هایی نامطمئن پشت او به سمت تاریکی می‌رفت. هیچ‌کدام نمی‌دانستند چه چیزی در انتظار است؛ اما انتخابی هم نداشتند.
کلارا، در حال پیدا کردن راهی دیگر درون ذهنش بود که البته موفق هم نشد. در این میان، موجود سیاهی پروازکنان از جلوی چشمانش گذر کرد و او را به خود آورد. جیغی کشید و به جیمز نزدیک‌تر شد.
جیمز، آرام خندید و دستش را پشت کمر کلارا گذاشت. با خنده گفت:
- اون فقط یه خفاش بود.
کلارا که گویا بسیار از دست جیمز عصبی شده بود، دندان‌هایش را به هم سایید و جواب داد:
- هی! خودت هم می‌دونی من از تموم این حیوانات بدم میاد. مخصوصاً نوع بال‌دارشون.
جیمز خندید. نوع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
- ام... درست میگی؛ اصلاً حواسم نبود.
آشفتگی درون اعمال کلارا کاملاً عیان بود؛ البته نیازی هم به آن که دلیلش را جویا شود، نبود زیرا خودش هم می‌دانست پشت پرده‌ی این پریشانی چیست. هر کس هم به جای او بود، از چنین زندگی‌ای می‌ترسید.
لبخندی زد و کالبد دخترک را در آغوش کشید. دستانش را میان تارهای موهای درخشانش حرکت داد و بوسه‌ای رویشان کاشت.
- از هیچی نترس باشه؟
کلارا، از حرکت یک دفعه‌ای جیمز متعجب و کمی شوکه شد. پس از گذشت مدت کوتاهی، دستان لرزان ظریفش را بالا آورد و دور کمر جیمز، گره زد. لبخندی زد و زمزمه کرد:
- نمی‌ترسم؛ چون بهت اعتماد دارم.
جیمز، به آرامی خندید و گفت:
- حتی اگر بهت بگم پشت سرت یه عنکبوت آویزون شده؟
طولی نکشید که دخترک از گفته‌اش پشیمان شد و دستان حمایتگر جیمز را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
پس از خارج شدن جیمز از کلبه، به آرامی گام برداشت. شنل سیاهش را جلوتر کشید و دهانش را برای خواندن ورد اهریمنی دیگری گشود؛ اما نیروی آشنایی مانعش شد. بدون آن که به عقب برگردد، زمزمه کرد:
- فکر نمی‌کردم این‌جا ببینمت.
در حالی که با زور خودش را مهار می‌کرد تا به سمت او حمله‌ور نشود، گفت:
- این‌جام چون به خانواده‌ام اهمیت میدم. بلعکس جناب!
پوزخندی زد.
- خانواده؟ فراموش کردی کی پدرمون رو کشت؟ بی‌خیال!
در حینی که قدرتش را در دستش جمع می‌کرد، به سمت دخترک بازگشت.
- البته! اگه خیلی هم برات مهمه، خودت می‌دونی راهش چیه.
حاله‌ی سیاه رنگ درون دستش را به سمت کلبه گرفت. یکی ابروان قهوه‌ای رنگش را بالا فرستاد.
- انتخابت؟
می‌خواست سد راهش شود؛ اما می‌دانست یک حرکت خارج از انتظار او، منجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Sarina..

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
3/10/24
ارسالی‌ها
39
پسندها
83
امتیازها
103
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
این بار هیچ تقلایی برای ازادی نکرد؛ چون حق را به او می‌داد. می‌دانست از این موضوع نفرت دارد و باز هم بحثش را پیش کشیده بود.
کمی که گذشت، استیکس آرام‌تر شد و دستش را از روی دهان خواهرش برداشت.
- متأسفم.
پس از گفتن کلمه‌ای که خودش هم به زحمت فراوان توانست بشنود، شنلش را مرتب کرد. چرخید و در صدم ثانیه، ماریا را میان مهی از ابهام و سؤال تنها گذاشت.
جداً این استیکس بود که از او معذرت‌خواهی می‌کرد؟ باورش سخت بود؛ خیلی سخت. محال بود او غرورش را کنار بگذارد و چنین کلمه‌ای را بر زبان بیاورد. اگر این‌طور نبود، چنین راه دشواری را برای رسیدن به او انتخاب نمی‌کرد.
اما آیا این احساس به راستی نام عشق را داشت؟ هیج عاشقی راضی به آن نیست که قطره‌ای اشک از چشمان معشوقش بچکد؛ هر چه هم آن معشوق به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا