متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,578
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #281
مرد: شرمنده‎ام آقای دکتر، عصبی بودم حواسم نبود دارم چیکار می‌کنم. همه اش تقصیره این توله سگه،که اعصاب برام نذاشته.
دکتر: بهتره شما برید خونه، من و آقا پسر یکم صحبت می‌کنیم و باهم میایم خونه‌تون.
مرد نگاه غضبناکی به بچه که از پشت سر دکتر امیری سرک می‎کشید انداخت و با کلی عذرخواهی و شرمندگی رفت. باهم به طرف خونه جلال رفتیم. دست بچه تو دست دکتر امیری بود و سکوت بینمون که با فین فین‌های بچه همراه بود تا تو خونه ادامه پیدا کرد. روی لبه حوض نشست و پیرهن بچه رو داد بالا. جای کمربند به صورت شیارهای ورم کرده قرمز روی کمر بچه کاملا مشخص بود.
دکتر: اسمت چیه عمو جون؟
بچه: عباس.
دکتر: چند سالته؟
بچه: ده سال.
با دستمالی که از تو جیبش درآورد اشک‎های بچه رو پاک کرد:
- مگه مرد هم گریه می‌کنه!؟
بچه: آخه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #282
-بله همینطوره. شما از اقوام دکتر هستید؟
جلال: نه. یه زمانی همکار بودیم. مسئول خونه بهداشت بودم که طاها اومد. جوون مودب و خوش برخوردی بود. خیلی هم کار بلد بود. همین کار بلدیش باعث شد باهم چالش پیدا کنیم. هزار بار بهش گفتم خودسر کاری نکن ولی مخصوصا مواقعی که یه مورد اورژانسی پیش می‎اومد قبل از اینکه دکتر ده برسه یا آمبولانس بیاد، خودش دست به کار می‌شد. چند بار هم جوون مریض‌ها رو نجات داد. ده سال تو یه روستا باهم کار کردیم و من نفهمیدم اون یه متخصصه. چون اصلأ به سن و قیافه‌اش نمی‌خورد. مدارکش هم که فوق دیپلم بهداشت بود. تا این که سر یه مسئله‌ای پاسگاه بهش مشکوک شده بود. یه بچه بد حال رو تو کوهستان پیدا کرده بود، برده بودش خونه. همسایه‌ها که صدای آه و ناله فهمیده بودند زنگ زده بودند پاسگاه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #283
چند دقیقه‌ای تو حیاط وایساده بود و حرف می‌زد. وقتی اومد تو اتاق حسابی کلافه به نظر می‎رسید. از حالت چهره‌اش خنده‎ام گرفت اما لبم رو زیر دندون کشیدم تا خنده‎ام معلوم نشه.
انتظار داشتم بگه آماده بشم که حرکت کنیم اما برخلاف انتظارم توی رخت خوابش دراز کشید و شروع کرد به تایپ کردن یه پیام. چند دقیقه ای نگذشت که امیر علی زنگ زد.
دکتر: بله؟... علیک سلام...گفتم که کنسل شد... فردا شش عصر می‌بینمت. شب به خیر... تا تو باشی برای من فتنه چاق نکنی!... درستش هم بکنی فقط از عواقب بعدیش در امانی! مطمئن باش قرار فردامون زودتر از شش عصر نیست... به هر حال من برات متأسفم... تا فردا عصر... شب خوش آشوب‌گر!
این رو گفت و گوشی رو خاموش کرد و خوابید. به سی ثانیه نکشید که گوشی من شروع کرد به زنگ خوردن. امیر علی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #284
- قبول باشه
دستی به صورتش کشید:
- قبول حق
- قرار بود دو ساعت شما رانندگی کنید، بعدش من!؟
دکتر: دیدم خوابی، دلم نیومد بیدارت کنم. حالا ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست. بقیه‎اش رو شما برون.
- راستی گوشیتون زنگ خورد. پیام گذاشتن براتون.
گوشی رو ازم گرفت. پیام زهرا تکرار شد و من دیگه به زور داشتم خودم رو کنترل می‎کردم دوباره نخندم. اما دکتر برخلاف من بعد از شنیدن پیام دخترش بدجور اخماش رفت تو هم و در حالی که ازم فاصله می‌گرفت بهش زنگ زد:
-الو... علیک سلام... چند دفعه باید به شما تذکر بدم برای من پیغام نذاری، شاید گوشی من دست خودم نباشه!
با اینکه کاملا از من فاصله گرفته بود و آروم حرف می‎زد ولی صداش رو می‎شد شنید. پس به خاطر اینکه پیغام دخترش رو من شنیده بودم اینجور عصبانی شده بود!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #285
گوشی رو قطع کرد و به ماشین تکیه داد. واقعا برام عجیب بود که به خاطر یه پیغام اینطور عصبانی شده بود. کاش از دستم کاری برمی اومد. دلم به حال زهرا سوخت، این کوه آتشفشان، مطمئنا به سادگی از این مسئله نمی‎گذشت. دم همون نمایشگاه وانت که ماشینش رو پارک کرده بود پیاده شد و بعد از خداحافظی باهام رفت! قرار شد بعدا بیاد وانت رو ببره، من هم مستقیم رفتم خونه اما تا یه مدت تمام فکرم درگیر اخلاق‎های خاص دکتر بود.
دیگه ازشون خبری نداشتم تا روزی که زهرا اومد تو دفترم. وقتی گفت برای چی اومده یه لحظه یاد سمیرا افتادم. اما خیلی زود افکار منفی رو از ذهنم بیرون کردم. من به پدر این دختر مدیون بودم و حالا که دخترش برای خوشحال کردن پدرش ازم کمک خواسته بود نمی‎تونستم دست رد به سینه‎اش بزنم حتی اگه واقعا وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #286
منتظرش بودم. به ساعت نگاه کردم، گفته بود ساعت چهار میاد و الان دو دقیقه از چهار گذشته بود. به چارچوب در تکیه داده بودم که اومد. باهاش دست دادم و احوال پرسی کردم. روی صندلی چرم جلو میزم نشست و من چایی ساز رو روشن کردم و روبه روش نشستم. منتظر نگام کرد. نمی‎دونستم چطور بگم.
دکتر: گفتی بیام، کاری داشتی!؟
- بله. ولی خب راستش روم نمیشه بگم.
دکتر: باهام راحت باش بردیا.
- چی بگم آقای دکتر.کم آوردم! واقعا نمی‌دونم چکار کنم. هیات مدیره چندتا آتو ازم گرفته و حالا داره روش مانور میده. مستأصل شدم! هر کاری هم انجام میدم که بتونم اشتباهاتم رو جبران کنم نمی‌ذارند. دائم محدودم می کنند!
دکتر: می‌دونی بردیا، مدیری که اقتدار نداره مثل ببر بی دندون می‌مونه!
- اما.
دکتر: رئیس بخش مالی و حتی دونه درشت‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #287
اعصابم دوباره بهم ریخت. پرونده ها رو توی کشو گذاشتم. بهتر بود کمی به مغزم استراحت بدم. شنیده بودم دکتر ماهان برای همایش دو روزه المپیاد اومده دانشکده علوم پزشکی. خیلی دلم براش تنگ شده بود یکی از بهترین استادام بود .من مدال المپیادم رو مدیون این مرد مهربون بودم. بهتر بود می‎رفتم به دیدنش. با این فکر سوییچ ماشین رو برداشتم و با عجله رفتم. تو راهروی مهمون سرای اساتید دیدمش که داشت می‎رفت. هیچ فرقی با قبل نکرده بود جز اینکه موهای جو گندمی‌اش حالا کاملا سفید شده بود.
با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و از پشت سر سلام دادم. نگاهش به طرفم چرخید و چند ثانیه روی صورتم ثابت موند. عینک ته استکانیش رو کمی جابجا کرد:
- مشکور. خودتی؟؟
- بله استاد
دکتر ماهان: خدای من، نگاهش کن مردی شده برای خودش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #288
*** امیرعلی***
دو ماهی طول کشید تا زخم پام که به قول بردیا به مرز خطر رسیده بود بهتر بشه و خدایی تو این جریان بابا و بردیا سنگ تموم گذاشتند برام. تو همین مدت بالاخره با اصرار بابا راضی شدم برم دیدن حاج احمد. هرچند اولش با ضرب تهدید و تشرِ بابا حاضر شدم همراهش بشم و روبه رو شدن با خونواده نیما برام خیلی سخت بود ولی بعدی که از خونه‌شون اومدیم بیرون عذاب وجدانم کمتر شده بود چون حاج احمد بهم اطمینان داده بود که بهترین کار رو کردم و خوشحال بود که خون پسرش با کار من، باعث نجات جون آدمای زیادی شده که ممکن بود تو چنگ این باند قاچاق اعضای بدن انسان اسیر بشند. وقتی هم که پویا برادر نیما وصیت نامه نیما رو برامون خوند با اینکه از همه کسانی که وصیت نامه‌اش رو می‌خوندند خواسته بود برای شهادتش گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #289
حاج احمد: نگفتم که پرونده رو ازت بگیرند، گفتم به شرطها و شروطها می‎تونی تو بطن عملیات باشی!
- چه شرطی حاجی؟
حاج احمد: بابات باید رضایت بده!!
اولش فکر کردم شوخی می‏کنه برای همین زدم زیر خنده:
- شوخی می‎کنید باهام حاجی؟
حاج احمد: نه جدی میگم.
- حاجی من 26 سالمه. بچه دبستانی که نیستم رضایت نامه والدین براتون بیارم!!
حاج احمد: بد برداشت نکن پسرم. این مسئله برمی‎گرده به رفاقت من و پدرت و اینکه روزی که پدرت اومد سفارشت رو پیش من کرد، بهم گفت امونتیش رو می‎سپاره دستم. تو عملیات مرصاد وقتی پدرت فهمید جریان چی بوده زنگ زد بهم و فقط گفت امونتی من کجاست حاجی؟ انگار آب جوش روی سرم ریختند وقتی نمی‌دونستم کجایی و چه جوابی باید به طاها بدم؟ دیگه نمی‎خوام این تجربه تلخ تکرار بشه!!
- حاجی به خدا این کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #290
در رو که بست آروم پله ها رو پایین رفتم و خواستم گوشم رو به در بچسبونم که صدای بالا رفته بابا باعث شد بی خیال فال گوش وایسادن بشم. معلوم بود خیلی عصبی هست که اونطور زهرا رو بازخواست می‌کرد و من تو دلم دعا می‎کردم که به همین تذکرات اکتفا کنه. اما زهی خیال باطل! بابا کوتاه نیومد که نیومد. باید کاری می‌کردم هرچند می دونستم بابا از کارم دلخور و عصبی میشه اما چاره‌ای نبود. در رو باز کردم و وارد شدم. نگاه عصبی بابا و اشکی زهرا همزمان به طرفم چرخید.
بابا: کی بهت اجازه داد بیای تو؟
- بابا خواهش می‌کنم ببخشیدش.
- مگه نگفتم تو این قضیه دخالت نکن امیرعلی!؟
با چند قدم بلند به طرفشون رفتم. جلو زهرا وایسادم و بدون توجه به چهره برافروخته بابا ازش خواهش کردم وساطتم رو قبول کنه. اما بابا حرفم رو قبول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا