متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,575
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #321
فشارش پایین بود ولی خطرناک نبود، باید از لحاظ روانی آرومش می‌کردم.
- امیرعلیِ امیری، مهندس، 26 ساله، مجرد. کافیه؟
مامان: از خونواده‌اش بگو.
-: چرا؟ مشکلی پیش اومده؟
مامان: نه، خودت گفتی دوست‌های بچه‌هام رو بشناسم!
- شما هم حرف گوش کن، سریع از خودم شروع کردید؟
از حرفم لبخندی زد و دست‌های ظریفش روی صورتم نشست.
مامان: آره دیگه، بالاخره از یه جایی باید شروع کنم!
- چیز زیادی نمی‌دونم. باباش فلوشیپ جراحی قلبِ، مادرش رو تو بچگی از دست داده، یه خواهر کوچیکتر از خودش داره و با مادربزرگشون زندگی می کنند. شبی حال مادربزرگش بد شده بود بردیمش سی سی یو، از بد شانسی پدرش چند روز پیش رفته آمریکا دیدنی خونوادش وگرنه نمی‌گذاشت کار پیرزن به سی سیو بکشه.
مامان: نکنه اون دکتر قلب معروف طاها امیری، بابای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #322
امیر رو تا تو اتاق عمل همراهی کردم و خودم رفتم تو رختکن تا لباس عوض کنم. از بدشانسی دکتر یاوری و میراب جفتشون تو اتاق عمل بودند و نمی‌شد رو کمکشون حساب کرد. باید خودم کاری می‌کردم، بی‌شک با این اوضاع وخیمی که داشت اگه نزدیک کلینیک نبود، می‌مرد. هرچند هنوزم نمی‌شد مطمئن بود که جون سالم به در می‌بره، یکی از گلوله‎ها نزدیک قلبش خورده بود و دوتا هم توی شکمش. خونریزی شدیدی داشت و من تمام توانم رو جمع کرده بودم که گلوله‎ها رو خارج کنم و به سرعت رگ‌هایی که خونریزی داشتند بگیرم.
- ضربان قلب داره اُفت می‌کنه، آتروپین آماده کن.
متخصص بیهوشی بود که تکنسین کنارش رو مخاطب قرار داده بود. به خوبی می‎دونستم چه اتفاق وحشتناکی داره می‌افته برای همین بی‌اختیار سرِ کمک جراح داد زدم:
- اینجا رو ساکشن* کن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #323
نگاهم روی عقربه‎های ساعت افتاد، چهار ساعت چقدر زود گذشته بود! از توی سِت جراحی یه گاز برداشتم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و روی صندلی دم اتاق عمل نشستم. شاید سخت‌ترین جراحی عمرم رو امروز انجام داده بودم یا شایدم تو کما رفتن امیر خستگی این عمل رو برام صد برابر کرده بود.
از اتاق عمل اومدم بیرون، داغون بودم به معنای تمام کلمه! دلم گرفته بود و دیدن چهره نگران زهرا که با سرعت خودش رو بهم رسوند و جویای احوال برادرش شد، حالم رو بدتر از قبل کرد.
زهرا: چی شد؟
- عمل خوب بود ولی هنوزم تو شرایط بحرانی هست برای همین باید تحت مراقبت ویژه باشه!
مثل بادکنکی که بادش خالی بشه روی صندلی دم اتاق عمل وارفت و من با فاصله کنارش نشستم
زهرا: چرا اینجوری شد؟
داشت با خودش حرف می‌زد. صداش کردم:
- خانم امیری.
بی‌توجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #324
*** زهرا***
آخه این چه بلایی بود سرم اومد؟ نمی‌دونم نگران کدومشون باشم؟کاش حداقل بابا بود.کنترلی رو اشک‌هام نداشتم. لیوان آب قند رو روی عسلی جلوم گذاشت و ازم خواست بخورمش اما من اونقدر حالت تهوع داشتم که نخوام حتی لب به اون مایع شیرین بزنم!
بردیا: گفتم بخوریدش!
واقعا صداش بالا رفت یا من خیالاتی شده بودم؟ وقتی لیوان رو جلوی صورتم گرفت، مطمئن شدم توهم نزدم! کاش این اشک‎های لعنتی امون می‌داد.کاش حجم سنگین غم‌های روی دلم کمی سبک‌تر می‌شد. هر کار کردم لرزش دست‎هام کم بشه، نشد که نشد. انگار اون هم متوجه این وضعیت عدم تعادل من شده بود که لیوان رو نزدیک دهنم گرفت و آروم لب زد:
- خواهش می‌کنم این آب قند رو بخورید، حالتون بهتر میشه!
من با چشم‌های خودم فاتح قلب این مرد رو دیده بودم اما بازم دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #325
چرا دهنم اینقدر خشک شده بود؟ چرا لرزش بدنم کم نمی‎شد؟ کاش این یه کابوس باشه و الان دست گرم بابا رو پیشونیم بشینه و صدام کنه که بیدار بشم!
در رو باز کرد و با اشاره دست ازم خواست برم تو اتاق:
- خانم دکتر مشایخی، از همکارای فوق العاده ما تو مشاوره هستند، دارند میان اینجا که... .
نذاشتم حرفش تموم بشه:
- من نیازی به مشاوره ندارم آقای محترم!
نمی‌خواستم ناراحتش کنم اما ظرفیتم خیلی وقت بود که تکمیل شده بود و کنترلی رو فحوای حرف‌هایی که می‌زدم نداشتم:
- شما اصلا فکر هم دارید؟ می‌فهمید من چقدر نگران هستم؟ حالا وقته مشاوره رفتنه؟
بی اختیار تن صدام بالا رفته بود و آرامش این مرد ناخواسته من رو جری‎تر می‎کرد که فشارهای عصبی روی مغزم رو با حرف‎های نه چندان مودبانه سرش خالی کنم! صدای تقه در ورودی اتاقش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #326
*** بردیا***
مامان رو بستری کردم. نمی دونم چی شده بود، اینقدر که حالش بد شده بود و حملات عصبی داشت از پا درش می‌آورد. بعد هم با مهسا رفتیم کلینیک ترک اعتیاد آرش و علیرغم مخالفت و نگرانی اولیه مهسا، آرش مطمئنش کرد که این دوره زود تموم میشه و به شرط اینکه من هر روز برم بهش سر بزنم و مامان هم چیزی نفهمه بالاخره قبول کرد تو کمپ بمونه. ساعت هفت شب بود و ذهن خسته من، هنوز دغدغه‎هاش کم نشده بود. امیر علی رفته بود تو کما و من نمی‌دونستم چطور این مطلب رو به خواهرش بگم! مادربزرگشون هم فردا ظهر عمل قلب داشت و معلوم نبوده بتونه زنده از زیر عمل دربیاد یا نه؟ واقعا فشار زیادی روی این دختر بود. یادمه یه روز امیر تو حرف‌هاش گفته بود که زهرا از تنهایی می‌ترسه. ولی حالا این دختر تو خونه تنها بود، شماره‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #327
زهرا تقه‌ای به در زد و وارد شد، کاملا آشفته بود. پای چشماش گود افتاده بود و رنگ به صورتش نبود. بعد از احوال پرسی‌های معمول تعارف کردم روی راحتی بشینه و خودم هم رفتم روبه روش نشستم:
- با من کاری داشتید؟
زهرا: بله. می‌خوام بدونم تو این خراب شده، چیزی به اسم حقوقِ همراهِ بیمار هم وجود داره؟
- چطور؟ مشکلی پیش اومده؟
زهرا: دیگه داداشم باید بمیره که شما بفهمید مشکل پیش اومده؟
- میشه واضح صحبت کنید، من متوجه منظورتون نمیشم!
زهرا: داداشم چشه؟ یعنی چی که شرایطش حساسه؟ چرا کسی جواب درست و حسابی نمیده؟
- عمل امیر علی خیلی خوب پیش رفت منتها گلوله‌ها بدجایی اصابت کرده بودند و بدن امیر همکاری نکرد!
زهرا: این حرف‌ها یعنی چی؟
- چرا اینقدر به خودتون فشار میارید؟ راستی تونستید با پدرتون تماس بگیرید؟
زهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #328
بردیا: هنوز دارید انتخاب می‎کنید؟
- چی رو؟
بردیا: اینکه غذا بخورید یا سرُم بگیرید!؟
هرچند از حرفش خنده‎ام گرفته بود اما اخم‎هام رو تو هم کشیدم و خیلی جدی جوابش رو دادم:
- هر آدمی تو زندگیش یه سری نقاط ضعف و ترس‎های پنهان داره و این کار درستی نیست که ما رو نقاط ضعف دیگران مانور بدیم!
بردیا: حرف شما درسته اما برداشتتون از حرف من اشتباه بود. من قصد شوخی با نقاط ضعف شما رو نداشتم. من کاملا جدی با شما حرف زدم!
متعجب نگاهش کردم که خیلی ریلکس ادامه داد:
- بدنتون بدجور تحلیل رفته، باید خودتون رو تقویت کنید وگرنه مجبور می‎شیم اورژانسی تقویتش کنیم!
- شما همیشه اینقدر زورگو هستید؟
از حرفم بلند خندید:
- من کِی زورگویی کردم؟
- شما حتی اجازه انتخاب غذا به من ندادید، اونوقت می‎گید کِی زورگویی کردید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #329
چی داشتم می‌شنیدم؟ خواستم داد بزنم نه. که بردیا به جای من داد زد:
- CPR* ادامه داره، تا وقتی هم من نگفتم کسی حق نداره دستور ختم احیا رو بده. می فهمی دکتر میراب؟
چشمام رو باز کردم. نمی‌فهمیدم کجام؟ سرم رو به اطراف چرخوندم.کم کم همه چیز داشت واضح می‌شد. یه لحظه اون خط ممتد اومد جلو چشمام. با سرعت تو جام نشستم که سوزش شدیدی تو دستم پیچید.
- امیر علی.
پرستاری که داشت دم اتاق رد می شد یه قدم به عقب برگشت و با دیدن من گفت:
- خانم فراست، تخت سه به هوش اومده، اطلاع بدید و یه سری بهش بزنید.
چیزی نگذشت که قامت یه دختر سفید پوش با نمک تو چارچوب در ظاهر شد.
پرستار: دراز بکش عزیزم.
- داداشم کجاست؟
پرستار: نمی‌دونم، کجا بوده مگه؟
زدم زیر گریه و خواستم از تخت بیام پایین که پرستار دستم رو گرفت
پرستار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #330
** بردیا****
همه چیز به هم ریخته بود. مامان تو بیمارستان، مهسا تو کمپ، امیر علی که از دروازه مرگ برگشت و برگشتنش بیشتر به معجزه شبیه بود و زهرایی که نمی‌تونستم کار زیادی برای کم کردن دردهاش انجام بدم. عصری شوک بدی بهش وارد شده بود. بعد از احیای امیر علی تازه متوجهش شدم که بیهوش گوشه اتاق افتاده بود. سپرده بودم وقتی به هوش اومد خبرم کنند. نزدیک اتاقش بودم که صداش رو شنیدم، از پرستار در مورد امیر علی می‌پرسید و ازش می‌خواست بذاره بره. درسته امیر برگشته بود اما سطح هوشیاریش سه بود یعنی بهتر از قبل که نبود هیچ، خیلی بدتر هم شده بود اما نمی‌شد این رو به زهرا گفت، آرام‌بخش رو تو انژیوکت پمپ کردم و به بهونه هماهنگ کردن ملاقاتش از اتاق زدم بیرون. به سرپرستار هم سپردم حواسش بهش باشه و نذاره جایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا