فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان گردنبند | هورزاد کاربر انجمن یک رمان

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام: گردنبند
ژانر: عاشقانه، فانتزی
نویسنده: لیندا اس رایس
مترجم: هورزاد یوسفی
ناظر: M A H D I S M A H D I S
دیباچه:

اگر می‌توانستید رهسپار گذشته شوید و با مرد رویاهایتان در زمانی که شدنی بود عاشق شما شود، دیدار کنید؛ چه می‌شد؟
سوزان هنگامی که به همراه دوست دوران کودکی خود، لین، با دو بانو از هائیتی در رهنوردی دریایی رویارویی می‌کند؛ به راستی این کار را انجام می‌دهد.
میکا، یکی از این دو بانوی سالخورده، ادعا می‌کند که می‌تواند به روان سوزان بنگرد و اگر او را در زمان پیشین بفرستد تا با جیمز، مردی که سوزان پنجاه سال آرزوی دیدنش را داشته، دیدار کند؛ سوزان چیز گران‌مایه‌ای در مورد او و خودش خواهد آموخت.
سوزان با پیکر 17 ساله‌اش به سال 1962 بر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : هــورزاد

Raha~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار گردشگری
سطح
24
 
ارسالی‌ها
2,075
پسندها
14,607
امتیازها
38,674
مدال‌ها
45
  • مدیر
  • #2
°| بسم تعالی |°


583966_11204145ae5d910424c0707a2479f70a.jpg



مترجم عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن ترجمه خود

خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
قوانین ترجمه|تالار ترجمه انجمن یک رمان

درصورت پایان یافتن ترجمه خود در تاپیک زیر اعلام کنید.
اعلام پایان کار ترجمه|تالار ترجمه

برای سفارش جلد ترجمه خود بعد از 15 پست در تاپیک زیر درخواست کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raha~

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
سخن مترجم:
بیش از 70 تا 80٪ این نوشته به زبان پارسی برگرداننده شده و تا جایی که توانایی دارم و شایش‌ است همین‌طور خواهد بود؛
بنابراین پیشنهاد می‌کنم اگر پارسی‌گویی و پارسی‌نویسی برایتان شرم‌آور است، از خواندن این داستان پرهیز کنید، زیرا خوشتان نخواهد آمد.
«از کسانی که اندیشه و فرهنگ خود را پاس می‌دارند سپاسگزارم.
»

سپاسگزاری‌های نویسنده:
با سپاس فراوان از دوست‌ها، آشناها، همکارها و خویشاوندان که در ویرایش و سنجش این نوشته مرا یاری کردند و به من دلگرمی دادند تا در چاپ و گسترش آن پیش بروم.
و سپاس ویژه از خواهر شوهرم، نانسی فلود، برای انگیزه دادن‌هایش و زمانی که برای ویرایش و ویرایش دوباره به کار برد؛
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : هــورزاد

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
بله، او تنها هفده سال داشت. می‌توانید گمان کنید که چه چَمی دارد…

«پیش‌گفتار»
دژ زیبای خفته

سال 1968 بود و سوزان شانزده سال داشت.
او با خانواده‌اش به دیزنی‌لند آمده بود، ولی به محض این‌که آن‌ها وارد دروازه شدند، با مادر، برادر و پدربزرگ و مادربزرگش به نشانه بدرود دست تکان داد و گفت که در زمانی دیگر با آن‌ها در بستنی‌فروشی در خیابان اصلی دیدار خواهد کرد.
پیش از این‌که مادرش زمانی برای واخواهی پیدا کند، با شتاب از خیابان و آن‌سوی پل به سوی دژ زیبای خفته رفت.
می‌دانست که دیگر دم برای گریختن به دردسر می‌افتد، ولی برایش ارزشی نداشت.
می‌خواست دستِ‌کم برای بخشی از روز تنها و دور از خانواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : هــورزاد

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
بله، این تنها یک رویا بود اما برای او بسیار راستین شده بود.
هنگامی که اوضاع بد می‌شد، نزد جیمز می‌دوید و او همیشه در کنارش بود، کسی که تا پایان زندگی می‌توانست رویش حساب کند.
زمانی که به بالای پله‌های قلعه رسید، آهی کشید و به چشم‌اندازی که پشت شیشه گذاشته شده بود نگاه کرد و با خود پنداشت که او شاهدخت و جیمز شاهزاده است.
مانند که هر بار دیگری که این‌جا بود، به طور کامل تنها بود.
برای زیبای خفته‌ی مورد علاقه‌ی خود، همراه موسیقی آغاز به خواندن کرد.
- آهنگ "روزی‌روزگاری رویا"
دوستت دارم…
روزی در خواب با من رقصیدی…
هنگامی که تو را دیدم…
جرقه‌های چشمانت برایم خیلی آشنا بود… .
برای لحظه‌ای چشمانش را بست و به جیمز اندیشید و از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : هــورزاد

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
لال شده بود و دریافت که شاید با زانوهایش زمین بخورد.
جیمز بود، جیمز راستین، زنده و رو در رو!
این‌که چه‌گونه یا چرا این‌جا بود، او نمی‌دانست.
آیا او را از پندار خود آورده بود؟ تنها چیزی که می‌دانست این بود که دیدنش نفسش را بند آورد و انگار قلبش می‌خواست از سینه‌ بیرون بزند.
لب‌هایش را لیس زد، با خود پنداشت اگر بخواهد چیزی بگوید خفه می‌شود.
پلک زد. چشم‌هایش را برای یک دم بست و اندیشید که او تنها یک رویاست، ولی زمانی که دوباره آن‌ها را باز کرد، او هنوز آن‌جا بود. جیمز از میان سایه‌ها به جلو و به اتاق کوچک رفت.
به او لبخند زد، گوشه‌های چشمانش از لذت چروک شد و می‌توانست آن نورهای کهربایی‌ای که در نور نیمه‌‌روشن می‌درخشند را ببیند.
با ریشخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : هــورزاد

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
دریافت که او پشت سرش آمده و از این اندیشه که شاید لمسش کند، می‌لرزید.
می‌دانست که اگر این کار را انجام دهد، این احتمال وجود دارد که در همان دم روی زمین بی‌هوش بشود.
دم عمیقی گرفت و دوباره آغاز به خواندن کرد.
در زمانی که آوای لرزان و بی‌ثبات او در آخرین نت‌ها ناپدید شد، گفت:
- خیلی خوب بود، سپاسگزارم.
برگشت تا با او روبرو شود.
- مطمئنم که می‌تونی بهتر بخونی... .
- تو هم همچین باوری داری؟
- خب، البته که دارم!
-پس می‌دونی من کی هستم؟
آب دهانش را قورت داد.
- اوه...آره...چه‌طور ندونم؟
خندید.
- خب، اگه من لباس مبدلم رو رها می‌کردم، شاید تو این کار رو نمی‌کردی. برای این اومدم این‌جا چون اون سبیل و ریش مایه گرما و خارش می‌شد. به من گفتن که هیچ‌کس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : هــورزاد

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
- بهش پی بردم... این رنگ رو خودت هم دوست داری، درسته؟
- شاید.
او به پشت شیشه‌ای خم شد تا خودش را نگه دارد، زیرا پاهایش به شدت می‌لرزیدند.
بودن با یکی از هم‌پیمان سرشناس‌ترین گروهِ زمان آزاردهنده بود، چه برسد به کسی که با خود می‌اندیشید عاشقش است.
زمانی که جلو آمد و دسته‌ای از موهایش را بین انگشتانش گرفت، دریافت که بی‌هوش خواهد شد.
به تندی نفسش را کشید و چشم‌هایش به سوی چشم‌های او پرواز کرد.
در همان هنگام که چشم‌هایشان قفل هم شده بود از نفس کشیدن دست کشید.
لعنتی بسیار خوش‌تیپ بود! و آن چشم‌هایش… .
پرسید:
- دوست داری باهام سوار مونوریل بشی؟
- مونوریل؟
- بله، همون‌‌طور که شاید می‌دونی، پیرامون بوستان می‌چرخه، و حتی در مهمانسرای دیزنی‌لند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : هــورزاد
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

هــورزاد

نو ورود
سطح
4
 
ارسالی‌ها
19
پسندها
306
امتیازها
1,690
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
با این‌همه، چشم‌هایش بود که فریبنده نشانش می‌داد.
آن‌ها به رنگ سبز زمردی پررنگ‌ بودند، برعکس هر چشمی که تا اکنون دیده بود.
اندیشه‌هایش برای یک دم او را شوکه کرد.
تاکنون به این شتاب دلباخته یک چهره زیبا نشده بود.
بیشتر زمان‌ها، همه آن‌ها برایش یکسان به چشم می‌آمدند.
شگفت‌زده شد که او چند ساله است. پی بردن به آن در نور کم اتاق کار دشواری بود، ولی گمان می‌کرد که از آن‌جایی که تنها بود، شاید سنش بالا است.
به دلایلی می‌خواست در مورد این دختر بیشتر بداند... نامش.. و این‌که او چه‌گونه در بیرون از تاریکی اتاق دیده می‌شد.
گویا دژ زیبای خفته با گونه‌ای از افسون او را جادو کرده بود.
سوزان انگار می‌توانست ذهنش را بخواند، تکان خورد و به سوی دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : هــورزاد
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

عقب
بالا