متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان تو تنها نیستی: مایکل، از نگاه یک برادر | هانین مترجم انجمن یک رمان

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #11
فصل دوم
خیابان جکسون، پلاک ۲۳۰۰
همه‌چیز از روزی شروع شد که صدایمان را در کنار سینک آشپزخانه پیدا کردیم.
این بیشتر خط مجلس بود تا سینک آشپزخانه، پس از شام، مراسم خشک کردن شروع می‌شد. ما کارها را به‌صورت دوتایی به شیفت‌های هفتگی تقسیم کردیم. دو کودک خشک می‌کردند، دو کودک دیگر کنار می‌گذاشتند، مادرمان وسط ایستاده بود، با یک پیش‌بند روی لباس، و دست‌های در کف صابون. او همیشه سوت می‌زد یا آهنگ می‌خواند، اما آهنگی که برای اولین‌بار ما را به‌خود جذب کرد تا به او بپیوندیم، «زمین‌های پنبه»¹⁷ بود، یک ترانۀ شماره‌دار قدیمی از موسیقی‌دان بلوز لد بلی¹⁸. این موفقیت برای او طنین‌انداز شد، زیرا ریشه‌های او در یوفاولا، آلاباما بود، جایی که او در ماه مه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #12
مادرِ مادرمان، مامان‌جان مارتا، ما را در کودکی در ظرفی به‌اندازۀ سطل پر از آب صابون حمام می‌کرد. مایکل را تماشا می‌کردم، دست‌هایش را بالا گرفته و صورتش به‌هم ریخته بود، داخل این «حمام» دایره‌ای شکل کوچک ایستاده و با روندی خسته‌کننده از شکاف‌های بین انگشتان پا تا پشت گوش‌هایش شسته شده بود. ما همیشه باید تمیز می‌بودیم و میکروب‌ها را از آمدن بِهِمان بازمی‌داشتیم. فکر کن این قبل از اینکه بتوانیم راه برویم یا صحبت کنیم در درون ما حفر شده بود. و هیچ‌چیز بهتر از صابون کاستیل²⁰، و کف درشت آن، برای تمیز ماندن ما وجود نداشت. کف بزن و محکم بمال. مادر در مورد مرتب و تمیز بودن در همه‌چیز سختگیر بود. همه‌چیز فقط نباید تمیز باشد. آن _و ما_ باید تر و تمیز به‌نظر می‌رسیدیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #13
من به نردۀ کنار پله‌های عمومی یا پله برقی دست نمی‌زنم. هنگام پر کردن ماشین از یک دستمال یا پارچه برای نگه‌داشتن ماشۀ پمپ بنزین استفاده می‌کنم. کنترل از راه دور تلویزیون هتل را قبل از استفاده با الکل تمیز می‌کنم. من در برابر آلودگی متقابل از هر سطحی حساس هستم.
مایکل بی‌تفاوت بود. او حتی در روزهایی که طرفداران می‌توانستند به‌اندازۀ کافی به او نزدیک می‌شدند، هنگام امضا دادن نگران خودکار دیگران بود. اما روانِ رنجور او عمدتاً بر تنفس میکروب‌های موجود در هوا متمرکز بود. مردم او را به‌خاطر زدن ماسک‌های جراحی مسخره می‌کردند. این حدس و گمان وجود داشت که او جراحی پلاستیک کرده و این را مخفی می‌کند و من همیشه وقتی مقاله‌ای را می‌دیدم که به ماسک اشاره می‌کرد می‌خندیدم و می‌گفتم:
- این باعث ایجاد ترس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #14
وقتی آن‌ها نیامدند، پرستار بخش بهشان گفت که من به‌خاطر آن‌ها فریاد می‌زدم. هر بار که می‌رفتند روی تخت می‌نشستم و گریه می‌کردم. خیلی خوشحالم که چهرۀ مادر را به‌خاطر نمی‌آورم وقتی که مجبور شد از آنجا دور شود. او گفت:
- اون وحشتناک‌ترین حس بود.
در نهایت به من اجازه دادند که به خانه بروم، اما آن حادثه میتواند توضیح دهد که چرا من به یک کودک گریان و بیش از حد سیریش تبدیل شدم، و ناامید شدم که دوباره عقب نمانم. در اولین روز مدرسه‌ام، از دست معلم فرار کردم و به سرعت در راهرو و از درها بیرون رفتم تا مادر را پیدا کنم. او با آرامشی که همه‌چیز را دوباره درست می‌کرد، گفت:
- تو باید اینجا باشی، جرمین… تو باید اینجا باشی.
دلسوزی او ریشه در ایمانی عابدانه و شکست‌ناپذیر به خدا دارد و موفق می‌شود بین حال و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Deleted

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #15
خیابان جکسون بخشی از یک شبکه آرام بود که از جنوب به بین ایالتی-۸۰ و از شمال به یک راه‌آهن محدود می‌شد. مسیرهای رسیدن به خانۀ ما به‌دلیل نقطه عطفی که از آن حمایت می کردیم آسان بود: دبیرستان تئودور روزولت و یک زمین ورزشی. حصار زنجیره‌ای بیرونی آن بن‌بست گذرگاه ۲۳ را ایجاد می‌کرد و نمای باز از مسیر دویدن در سمت چپ و درست در سمت راست، یک زمین بیسبال با سفیدپوستان در سمت دور ایجاد می‌کرد. جوزف می‌گفت ما خوش‌شانس بودیم که صاحب خانۀ خودنان شدیم. بقیه در محله چندان خوش‌شانس نبودند. به‌همین دلیل، ما هرگز رسماً خود را به‌عنوان «فقیر» طبقه‌بندی نکردیم، زیرا افرادی که در پروژه‌های دیلینی زندگی می‌کردند _در سراسر میدان و طرف دیگر دبیرستان_ در خانه‌های دولتی زندگی می‌کردند، که ما می‌توانستیم آن‌ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #16
به‌عنوان یک کودک دو ساله، بیماری فلج اطفال داشت که منجر به فلج جزئی شد. او تا ۱۰ سالگی از آتل چوبی برای پایش استفاده می‌کرد.⁴⁰ من چیز زیادی در مورد رنج او نمی‌دانم جز اینکه چندین عمل جراحی انجام داد، خیلی مدرسه را از دست داد و به‌دلیل اینکه یک پایش کوتاه‌تر از پای دیگر است، دائم لنگ می‌زند، اما من هرگز نشنیده‌ام که در این مورد شکایت کند. درعوض، او همیشه می‌گفت که چقدر سپاسگزار است که از بیماری جان سالم به در برده در حالی که بسیاری دیگر را کشته است. او رویای بازیگر شدن را در سر داشت، اما از رویایی که بیماری آن را در هم شکسته بود، رنجشی نشان نمی‌داد. وضعیت او منجر به طعنه‌های بی‌رحمانه‌ای از سوی دیگر کودکان در نوجوانی شد که او را به‌طرز دردناکی خجالتی و ساکت کرد. در اولین قرار ملاقات با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #17
پیرمردها همیشه از اخلاقِ کاریِ خون، عرق و زحمت در آن زمان صحبت می‌کردند. هیچ مردی از گری⁴² هرگز از وقت گذاشتن و انجام آن کار نترسید. جوزف می‌گفت:
- اگر واقعا سخت کار کنی، به موفقیت می‌رسی.
- هر چه کاشتی را درو می‌کنی.
از نظر اجدادش، گرفتن شغل با حقوق و داشتن یک خانه نشان‌دهندۀ «موفقیت» بود، اما او همیشه می‌خواست که ما بیشتر از آنچه بودیم باشیم. هیچ‌یک از ما با رویایی بزرگ نشدیم که با مقاومت پدر مواجه نشود:
- این خیال‌بافی را متوقف و برای خودت یک شغل واقعی پیدا می‌کنی!
نه. پدرمان می‌خواست ما رویایی داشته باشیم و آن را حفظ کنیم.
حدود ۹۰ درصد از جمعیت گری و بیشتر ساکنان ایندیانا در «آسیاب» فولاد اینلند که در فاصله نیم ساعتی با ماشین در همسایگی شرق شیکاگو قرار دارد، شغل پیدا کردند. جوزف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #18
فولاد داخلی پایان رنگین‌کمان برای نسل‌های خانواده بود. گفته می‌شد که زندگی در گری تنها سه نتیجه داشت: آسیاب، زندان یا مرگ. دو گزینه آخر مربوط به زندگی دسته‌جمعی بود که طرف مقابل جامعۀ ما بود. اما هر سرنوشتی که به‌نظر می‌رسید برای ما تعیین شده، جوزف مصمم بود مسیرش را تغییر دهد. هر ساعتی که کار می کرد در این فکر بود. فرار ما فرار او بود، با مادر.

* * *

جوزف یکی از شش فرزند بود: چهار پسر، دو دختر. به‌عنوان برادر بزرگ‌تر، خواهری که بعد از او به‌دنیا آمد: وِرنا مِی⁴⁵ بود. خواهر ما ربی او را به‌یاد ورنا می‌انداخت، می‌گفت: وظیفه‌شناس، مهربان، کدبانوی کوچولوی شایسته و عاقل با وجود سن کم. جوزف عاشق مراقبت ورنا می از خانه و بچه‌ها بود. به‌یاد می‌آورد وقتی که او هفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #19
بنابراین تصمیم گرفت آواز بخواند، اما وقتی نوبت به او رسید، آنقدر تکان خورد و عجله کرد که صدایش لرزید؛ و کل کلاس از خنده منفجر شد. او با «تحقیر» به میزش بازگشت و انتظار تنبیه دیگری داشت. وقتی معلمش نزدیک شد، جوزف از ترس خم شد. او گفت:
- تو خیلی خوب خواندی. آن‌ها به‌خاطر این می‌خندند که تو مضطرب بودی، نه به‌خاطر اینکه بد بودی. تلاش خوبی بود.
جوزف می‌گوید، هنگام پیاده رفتن از مدرسه به خانه، با خود عهد بست که «به آن‌ها نشان خواهم داد» و رویاپردازی دربارۀ «یک زندگی در صنعت نمایشی» را شروع کرد. من تا همین اواخر این داستان را نمی‌دانستم. او این را از گذشته‌اش پیدا و سعی کرد معنی را پس از واقعه به‌کار ببرد. فکر نمی‌کنم هیچ‌یک از ما جکسون‌ها برای درک عمیق‌ترین تاریخ خود زحمت کشیده‌ایم یا حتی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Deleted

H A N I N

نو ورود
سطح
8
 
ارسالی‌ها
493
پسندها
808
امتیازها
4,683
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #20
این توافق یک سال طول کشید تا او به شرق برود تا زندگی جدیدی را با مرد دیگری در گری، ایندیانا برقرار کند. گمان می‌کنم که جوزف احساس می‌کرد مانند طناب در یک طناب‌کشی توسط پدر و مادرش کشیده می‌شود. برای مردی که همیشه نصیحت دربارۀ «با هم بودن و خانواده» داشته، نمی‌دانم چگونه ایستادگی کرده است. تنها چیزی که می‌دانم این است که او اولین‌بار پس از سوار شدن در اتوبوس در تمام مسیر از اوکلند به گری آمد. در بدو ورود، فکر می‌کرد شهر «کوچک، کثیف و زشت» است، اما مادرش آنجا بود و با خواندن بین خطوط، فکر می‌کنم احساس کوچکی از «شهرت» در اطرافش پیدا کرد. اینجا یک بچه نه اهل آرکانزاس بلکه اهل کالیفرنیا بود و داستان‌های زندگی‌اش در ساحل غربی توجه زیادی را از سوی دختران محلی جلب کرد. بنابراین، در ۱۶ سالگی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا