متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خوشبختی جای دیگریست | amir_adabi کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
"به نام جان جانان"
کد داستان کوتاه: 68
ناظر: MARYAM.NAJAFI M.NAJAFI


اسم داستان کوتاه : "خوشبختی جای دیگریست"
اسم نویسنده : امیر ادبی
ژانر : #اجتماعی #درام #تاریخی

خلاصه:
سالها پیش،
دوشیزه‌ای در قصر زندگی می‌کرد
غرق در تجملات و جلال و جبروت
اما تهی؛
تهی از یک لحظه خوشبختی
چیزی که خود هیچگاه نمی‌دانست؛
تا اینکه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : AmirAdabi❆

مهدیه احمدی

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,701
پسندها
50,614
امتیازها
66,873
مدال‌ها
42
  • #2
IMG_20200404_133940_056.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : مهدیه احمدی

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
به نظرم روزگار جان دارد و زنده است. از همان ابتدای تولد انسان با او سر جنگ دارد و از ما متنفر است و هیچ‌ وقت روی خوش و خنده و خوشبختی‌اش را به ما نشان نمی‌دهد. الان شاید پیش خودت بگویی اینگونه نیست اما، هست و من برایت ثابت می‌کنم!
و با اطمینان می گویم که او با این وجود باز هم در برابر اراده ی ما ناتوان است.
الان که داری این متن را میخوانی؛ همین الان، در هر جا و هر شرایطی که هستی سعی کن که برای یک دقیقه لبخند نزنی و خوشحال نباشی، سعی کن فقط برای یک دقیقه.
دیدی؟! یک دقیقه از عمرت بدون این که بخندی و شاد باشی گذشت. قطعاً روزگار نه توانست آن را بدتر کند و نه بهتر! چرا؟! چون این کار به اراده خودت بود!
هیچ چیز و هیچ کس در برابر اراده ما قدرتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
10 اوت 1903
شهر غرق در شلوغی بود و خورشید داشت به پاریس شب بخیر می‌گفت و کم‌کم غروب می‌کرد. بااحتیاط و به آرامی، در پیاده رو در امتداد خیابان شانزه‌لیزه قدم می‌زدم. ناگهان دردی در شکمم پیچید. کار خودش بود. دیگر او هم می‌دانست که پدرش قرار است در یکی از همین روزها سر برسد. ایستادم. سرم را پایین انداختم و همانطور که دست روی شکمم می‌کشیدم به آرامی به او گفتم:
- اره عزیزم. بابا داره میاد، امشب می‌رسه!
خودم را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم که باعث شد لبخند آرامی بر گوشه ی لبانم بنشیند. به کلاهم دستی کشیدم، (گیپور روی کلاهم مثل همیشه به انگشترم گیر کرد و دقایقی درگیر در آوردن انگشترم از آن بودم) سپس دامنم را مرتب کردم و به راهم در میان جمعیت ادامه دادم.
تصمیم گرفتم امشب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
کسی من را به این اسم صدا نمی‌زد جز…
به سمت صدا که برگشتم، خودش بود: رزیتا؛
یکی از بهترین انسان هایی که میتوانست در زندگی‌ام حضور داشته باشد. قدیمی‌ترین و بهترین دوستی که می‌توانستم در این دنیا داشته باشم.
فاصله‌اش با من زیاد نبود برای همین می‌توانستم او را کامل ببینم. مثل همیشه کت و دامن ساده‌‌ای که نمی‌دانستم قرمز است یا قهوه‌ای را (در آن هوای تاریک رنگ آن قابل تشخیص نبود) به تن داشت و طبق معمول هم خبری از کلاه بر روی سرش نبود. انگار رسم و رسوم زنان نیویورکی در پوشیدن و زندگی در آنجا نیز نتوانسته بود سبک لباس پوشیدنش را تغییر دهد.
من را که دید همانطور که موهای خرمایی رنگش در هوا پخش میشد به سرعت به سمتم آمد. دوباره داشتم او را می‌دیدم آن‌هم پس از سه سال!
نزدیک که شد ایستاد. بدون هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
(رزیتا، اول شخص)
هنوز نمی‌توانستم باور کنم که همین روزهاست که قرار است فلور بچه‌ای به دنیا بیاورد و یک مادر شود. هنوز تک‌تک خاطرات بازیگوشی و دردسرهایمان را به‌خاطر دارم. خیلی زود این سه سال گذشته بود و اتفاقات بسیاری هم در نبود من در پاریس افتاده بود. سبدش را گرفتم تا بتواند راحت حرکت کند. بعد از سه سال برای دیدن او و خانواده‌ام تصمیم گرفتم باز به پاریس سفر کنم. خیلی عوض شده بود. با وجود اینکه کمی شکسته شده بود اما زیبا‌‌تر به‌نظر می‌رسید و البته الان دیگر یک خانم تمام عیار شده بود.
داشتیم به راهمان در میان خیابانی که مملو از ویلا و قصرهای اعیان نشین بود، ادامه می‌دادیم و من بیزار از آن همه تجملات و جلال و جبروت منتظر بودم تا از آن خیابان هرچه زودتر عبور کنیم و به خانه ی فلور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
از مسیر باغ که عبور کردیم عمارتی بزرگ نمایان شد که با مرمر سفید، نما شده بود و در تاریکی شب هم می‌درخشید.
همان جا ایستادم. فلور که کمی جلوتر رفته بود برگشت و گفت:
- رز، بیا بریم داخل هوا سرده!
مسیر نگاهم را که پیمود به عمارت بزرگشان رسید. با خنده سبدش را از دستم گرفت و ادامه داد:
- نگو که تعجب کردی! نکنه یادت رفته دوران بچگیت رو تو چه قصری گذروندی؟ البته هنوز هم داشتی اونجا زندگی می‌کردی اگه…
مکثی کرد و با خنده گفت:
- اگه کاری نمی‌کردی که پدرت اونطوری از ارث محرومت کنه!
با چشمانی گرد نگاهم را از خانه گرفتم و به او انداختم.
- احمق نباش!
ضربه ی آرامی به شانه اش زدم. سبد را از او گرفتم و در حالی که به سمت ورودی عمارت می‌دویدم و هر چند قدمی یکبار در هوا می‌پریدم با خنده فریاد زدم:
- ارزشش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
مارگارت تا مرا دید، در حالی که به سمتم می‌آمد گفت:
-اوه، خدای من!
کمکم کرد تا تن پوشم را در بیاورم و با حالتی شاکیانه گفت:
- حالتون خوبه خانم؟ رنگ صورتتون پریده!...آخه چرا نمیزارید خرید ها رو خودم انجام بدم؟!
لبخندی به او زدم و گفتم:
- من فکر میکنم قبلا در این مورد باهم به توافق رسیده بودیم، مگه نه مارگارت؟! من...
مارگارت حرفم را قطع کرد و خودش حرف همیشگی‌ام را ادامه داد:
- ...دوست ندارم که کسی خدمتکار باشه تو این خونه!
با طمأنینه و تاکید گفتم:
- تو عضو این خانواده هستی مارگارت!
مارگارت خواست حرفی بزند که با تکان دادن سرم منصرف شد. نفس عمیقی کشید و در حالی که از کنار رزیتا می‌گذشت غرغر کنان از آشپزخانه خارج شد.
رزیتا مشغول تماشای ما بود. با چشمانش مارگارت را دنبال کرد تا از آشپزخانه خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
با سرعت به سمتش رفتم و دستانم را در هم قفل کردم و زیر چانه‌ام بردم و تکرار کردم:
- اره؟ اره؟ بگو که قبول کردی! بگو…
رزیتا با همان لحن جدی و خشکش که معلوم بود می‌خواهد حرف مهمی بزند با لحنی آغشته به تعجب پاسخ داد:
- آه...معلومه که ردش کردم فلور!
از فرط عصبانیت کلاه گیپور دارم(که کلافه‌ام کرده بود و دیگر وقت آن بود که به شیوه‌ای از دستش خلاص شوم) از سرم برداشتم و محکم به سینه‌اش زدم. طوری واکنش نشان دادم که از جایش پرید.
- اوه خدای من! رز! نمی تونستی همون اول اینو بگی؟! رز تو هنوزم احمقی!
او با دیدن عکس العملم خودش را روی میز انداخته بود و فقط بلند بلند می‌خندید.
از طرفی دلم برای این مسخره بازی‌هایش تنگ شده بود و خودم هم خنده‌ام گرفته بود اما همانطور که به سمت سبد خرید که روی میز کوچکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AmirAdabi❆

مدیر بازنشسته
سطح
20
 
ارسالی‌ها
464
پسندها
12,250
امتیازها
31,973
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
دوباره برگشتم و مشغول باز کردن بند دور گوشت شدم. رزیتا دیگر حرفی نزند و تنها کاری که انجام داد این بود که یک لیوان چای دیگر برای خودش ریخت.
آرام به سمتم آمد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آرام گفت:
- قصد نداشتم ناراحتت کنم کلارا*
خنده‌ای کردم و سرم را به سمتش برگرداندم.
- تو هنوزم بهترین خواهر دنیایی!
این حرفم لبخند رضایت را بر لبانش نشاند و او را آرام کرد. برگشت و همانطور که به کنار میز تکیه داده بود و چای می‌نوشید پرسید:
- خب از ویلیام بگو. چطوره مادام؟
+ آه...خب، امشب داره از ماموریت میرسه. سه ماهه که لندن بود.
- واقعا؟!
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:
- فکر کنم تو آخرین نامه این رو بهت گفته بودم رز!
ناگهان مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد نگاهی به گوشه‌ی آشپزخانه انداخت و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا