- تاریخ ثبتنام
- 21/5/19
- ارسالیها
- 5,480
- پسندها
- 14,588
- امتیازها
- 54,473
- مدالها
- 24
- سن
- 31
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
سوار برماشین درحال رفتن به سمت خیابون آرام بودیم که من بستهای رو که از گاوصندوق دادفر برداشته بودیم رو بررسی می کردم که دوباره به همان جعبه و حلقه یشم درونش رسیدم.
با دیدن جعبه و بعد حلقه رو به محبی که پشت فرمون بود گفتم:
- سریع یه جا پارک کن و به دو ماشین دیگه هم بگو وایسن.
محبی که از دستور من جا خورده بود، میتونستم تعجب رو از چشمای عسلی و صورتش بخونم ولی سریع گفت:
- بله قربان.
راهنما زد و کنار ایستاد و دو ماشین دیگر نیز پشت سر ما پارک کردن، از ماشین پیاده شدم و کنار محبی ایستادم که سه نفر افراد دیگر نیز کنار ما اومدن که رو به محبی کردم و گفتم:
- محبی تو به همراه جاوید و اشکان برمیگردید به دفتر دادفر و شایان دادفر رو دستگیر میکنید و میبرید اداره.
محبی رو به من...
با دیدن جعبه و بعد حلقه رو به محبی که پشت فرمون بود گفتم:
- سریع یه جا پارک کن و به دو ماشین دیگه هم بگو وایسن.
محبی که از دستور من جا خورده بود، میتونستم تعجب رو از چشمای عسلی و صورتش بخونم ولی سریع گفت:
- بله قربان.
راهنما زد و کنار ایستاد و دو ماشین دیگر نیز پشت سر ما پارک کردن، از ماشین پیاده شدم و کنار محبی ایستادم که سه نفر افراد دیگر نیز کنار ما اومدن که رو به محبی کردم و گفتم:
- محبی تو به همراه جاوید و اشکان برمیگردید به دفتر دادفر و شایان دادفر رو دستگیر میکنید و میبرید اداره.
محبی رو به من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش