• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فولاد سخت | ف.زینلی کاربر انجمن یك رمان

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
به نام خالق مهر و ماه
آروم از جا بلند شد و به پشت صندلی رفت و گفت:
- من فولاد نقره‌ای هستم رئیس باند فولاد سخت، بذار درباره این سه جسدی که قبلا پیدا کردی حرف بزنم دنبال ربط اول با بقیه نباش چون قتل اولی که یه تاجر به نام بود در واقع یه سفارش بود که در مقابل سیصد میلیون پول، من او تاجر رو با اسلحه در خونه‌ زدمش البته برای اون کسی که سفارش داده بود بیشتر از اینا سود داشت، دومی به دلیل درگیری با یکی از اعضای ما بود و سومی جنس‌های مارو دزدیده بود، همه اینا رو گفتم که بدونی که دلیل مهم از قتلِ.
از پشت شلوارش یک کلت نقره‌ای بیرون کشید و روی صندلی نشست و گفت:
- و قتل چهارم به دلیل بلند پروازی بود و بلند پروازی دلیلی برای شلیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : پرینز نوچی

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
به نام خداوند حق و باطل
وقتی به سوپر مارکت رسیدیم دیدم که افراد مستقر شدن و اجازه ورود هیچ کس رو به سوپر مارکت نمیدن.
با سحر جلو رفتیم که افراد با دیدن ما راه باز کردن و اجازه دادن که ما وارد سوپر مارکت بشیم.
رو به یکی از افراد گفتم:

- چند نفری که اینجا هستند رو متفرق کنید.
احترام گذاشت و گفت:
- بله قربان.
وارد شدیم که محبی با قدم‌های بلند به طرف ما اومد و رو به من احترام گذاشت و گفت:
- سلام قربان.
- سلام محبی این موادی که گفتی کجاست؟
- از این طرف قربان.
به طرف اخر مغازه رفتیم و رو به روی یخچال سه تا سطل ماست رو روی زمین گذاشته بودن که درش باز شده بود و سه بسته سفید رنگ از داخل اونا پیدا بود.
دکتر مالکی داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
به نام خداوند حکیم
گوشیم رو بیرون آوردم و با سرهنگ وارسته تماس گرفتم که بعد از چند بوق برداشت و گفت:
- سلام سرگرد.

در جوابش گفتم:
- سلام قربان ما در اینجا سرنخ های دیگری پیدا کردیم.
- سرگرد چی پیدا کردی؟
- مقادیری شیشه و یک پیغام از طرف قاتل که ما رو به محل کار فرحی و ایزدی راهنمایی کرد، از تون یه درخواست دارم.
- چی سرگرد؟
- حکم بازرسی از دفتر خسروی و محل کار ایزدی و فرحی رو می‌خواستم قربان، این طور که از سرنخ پیداست در اون محل‌ها هم چیزی پیدا می‌کنیم.
- باشِ الان میگم آدرس‌ها و حکم بازرسی رو یکی از بچه‌ها بیاره به آدرسی که هستی.
- ممنون قربان، کاری با بنده ندارید؟
- نه، خداحافظ سرگرد.
- خداحافظ.
گوشی رو در جیبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
به نام خداوند ذهن و فکر
رو به سحر و محبی گفتم:
- فکر نکنم چیز دیگه‌ای پیدا کنیم افراد را جمع کنید بریم.
هر دو باهم گفتن:
- بله قربان.
حلقه و یاداشت رو درون جعبه گذاشتم و به افراد تجسس دادم تا به دنبال سرنخ باشند، از مغازه خارج شدم که یکی از افراد گفت:
- سرگرد.
برگشتم و با سرگرد اَمین نادری مواجه شدم جلو رفتم و سلام کردم در جوابم گفت:
- سلام روند کارتون چطور پیش میره؟
-خوبه، ببخشید شما برای چی اومدید؟
پاکتی را از جیب کتی سرمه‌ای که پوشیده بود بیرون آورد و رو به گرفت و گفت:
- سرهنگ این رو به من دادن تا به شما بدم در ضمن شما رو در این بازرسی همراهی کنم.
از دست این سرهنگ ولی خوب ظاهراً چاره‌ای نداشتم جز اینکه این همکاری رو قبول کنم، پاکت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
به نام خداوند حق و حقیقت
رو به پسر کردم و گفتم:
- اسم شما چیه؟
- رامتین نامدار.

- پیش سروش ایزدی کار می‌کردی؟
- بله، من پسر عمه‌اش هستم و با سروش شریکی این‎جا رو باز کردیم.
- در این سه ماه گذشته سروش ایزدی مشکوک نبود؟
نامدار سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
- چرا، سه ماه پیش بعدازظهر که اومدم مغازه سروش بعد از من رسید و با لبخند گفت که می‌خواد مغازه رو بزرگتر کنه و اجناس بیشتری رو بیاره با تعجب گفتم با کدوم پول سروش گفت باباش بهش داده آخه بابای سروش وضع مالی خوبی داره بعد از چند روز رفت زمین کنار مغازه رو به قیمت صد میلیون خرید و بعد از دو روز بنّا اومد و شروع به ساخت کرد و بعد از یک ماه تمام کاراش انجام شد توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
به نام خداوند مهربان
کلیدها را از نامدار گرفتم و او را با یکی از افراد و محبی فرستادم تا ببره اداره بعد به ما ملحق بشه.
همه جا را گشتیم و در صندوق مغازه یکی از اون حلقه‌ی یشم پیدا کردم با کاغذی به همون مضمون، که حسم به من می‌گفت که این دو برای فولاد سخت کار می‌کردن و این حلقه‌ها برای همین بود.
بعد از تمام شدن کار اونا به ساعت نگاه کردم و با دیدن ساعت دوازده رو به همه گفتم:
- خسته نباشید، ادامه کار را بعد از ظهر دنبال می‌کنیم.
همه احترام گذاشتند و گفتند:
- بله قربان.

به صدای زنگ گوشیم از جیبم درش اوردم و دیدم محبیِ، جواب دادم:
- بله.
- سلام قربان، لازمه من بیام؟
- سلام نه دیگه لازم نیست ما داریم میایم اداره بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
به نام خالق زیبایی
- این حلقه رو توی انگشت سروش دیدم، بعدازظهر بهم زنگ زد و گفت رامتین امشب می‌خوام ببرمت یک مهمونی توپ ساعت نه شب میام دنبالت گفتم باشه، ساعت هشت بوتیک رو تعطیل کردم و رفتم خونه و آماده شدم سروش بهم گفت یک پیراهن نقره‌ای براق بپوش با شلوار مشکی گفتم باشه، کنجکاو شده بودم که کجا می خواد منو ببره، وقتی رسید دیدم که ماشین پدرش که یک رانای نقره‌ای بود دستش بود، با تعجب گفتم چرا با این ماشین اومدی گفت برای امشب باید ماشینمون هم نقره‌ای باشه خودش هم مثل من لباس پوشیده بود.
لیوان رو به دست گرفت و دوباره کمی آب خورد و گفت:
- با ماشین به طرف لواسون رفتیم و بعد از رسیدن به طرف ویلایی با در نقره‌ای رفتیم وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
به نام نامی الله
ازش پرسیدم:
- اون فرد جدید کی بود؟
- یه زن بود، که یک بلوز و شلوار نقره‌ای پوشیده بود و شال نقره‌ای رو آزادانه انداخته بود که مواهی بلوندش توی صورتش ریخته بود وقتی ما داشتیم بیرون می رفتیم دیدمش سروش باهاش احواپرسی کرد و بعد باهم به طرف ماشین رفتیم با تعجب از سروش پرسیدم اون کی بود سروشم گفت اون زن یکی از شرکای نقره‌اس و اون تنها خانم بین تمام این افراده و خیلی هم سرسخته نذاشته هیچ کس بهش نزدیک بشه ازش پرسیدم اسمش چیه گفت تارا، تارا فرخ.
- دیگه درباره این زن چی گفت؟
- فقط گفت که چند بار اون رو دیده و یکبار از مغازه خرید کرده.
- وقتی برگشتید دیگه خبری از اون مرد با داغ نشد؟
- نه دیگه خبری نشد و چند روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
به نام خداوند زمین و زمان
به اتاق سحر رفتم و دیدم در حال نوشتنه، آروم تقه‌ای به در زدم که سر بلند کرد و من رو دید، بلند شد و با لبخند احترام گذاشت.
رو بهش گفتم:
- هر اطلاعاتی که می‌تونی از تارا فرخ برام پیدا کن. من به همراه محبی میرم تا مغازه و دفترکار رو بگردم.
- بله قربان.
از اتاق سحر بیرون اومدم و محبی رو صدا کردم:
- سروان محبی.
از اتاقش بیرون اومد و احترام گذاشت. گفت:
- بله قربان.
- دو نفر از افراد به همراه دکتر مالکی و دستیارش رو بگو تا ده دقیقه دیگه حاضر باشن تا...
از داخل جیبم کاغذ رو بیرون کشیدم و نگاه کردم؛ ادامه دادم:
- تا به خیابون آب بریم.
- بله قربان.
احترام گذاشت و رفت، بعد از اومدن افراد از اداره بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,590
پسندها
14,045
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
به نام خداوند مهربان
- برای یک بیمارستان قرار بود تجهیزات وارد کنیم، کسی که سفارش داده بود گفته بود فرقی نمی‌کنه که چقدر هزینه‌اش بشه، برای همین بهروز یه سفر به آلمان داشت و با یکی از شرکت‌های اون‌جا قرارداد بست و تجهیزات رو برای اون فرد آورد حدود دویست ملیون برامون سود داشت غیر از اون هم چیزی نبود.
- خوبه، ببخشید می تونم اگر مدرکی در گاوصندوق از آقای خسروی هست رو ببینم.
دادفر با تعجب به من نگاه کرد که اضافه کردم:
- این شامل حکم بازرسی است، من می‌تونستم بدون گفتن به شما خواستار باز کردن گاو صندوق بشم.
دادفر کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- با من بیاید.
به دنبالش وارد اتاق دیگری شدیم و او در گاوصندوق رو باز کرد و رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا