نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فولاد سخت | ف.زینلی کاربر انجمن یك رمان

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
به نام خداوند عالم حکیم
سوار برماشین درحال رفتن به سمت خیابون آرام بودیم که من بسته‌ای رو که از گاوصندوق دادفر برداشته بودیم رو بررسی می کردم که دوباره به همان جعبه و حلقه یشم درونش رسیدم.
با دیدن جعبه و بعد حلقه رو به محبی که پشت فرمون بود گفتم:
- سریع یه جا پارک کن و به دو ماشین دیگه هم بگو وایسن.
محبی که از دستور من جا خورده بود، می‌تونستم تعجب رو از چشمای عسلی و صورتش بخونم ولی سریع گفت:
- بله قربان.
راهنما زد و کنار ایستاد و دو ماشین دیگر نیز پشت سر ما پارک کردن، از ماشین پیاده شدم و کنار محبی ایستادم که سه نفر افراد دیگر نیز کنار ما اومدن که رو به محبی کردم و گفتم:
- محبی تو به همراه جاوید و اشکان برمی‌گردید به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
به نام خداوند ابر و باد
دانای کل:
روی صندلی ننو مشکی رنگش در بالکن نشسته بود و به جلو و عقب می رفت، چشماش رو بسته بود و از نسیم خنکی که به صورتش می‌خورد لبخند محوی روی صورتش بود، همه جا رو سکوت فراگرفته بود که این برایش بهترین چیز بود.
سکوت ناگهان با صدای گوشی که روی میز کنارش بود شکسته شد.
چشماش رو باز کرد و به صفحه گوشی نگاه کرد و با دیدن اسم سایه جواب داد:
- بگو
- رئیس دادفر رو گرفتن.
با تعجب گفت:
- چی؟
- رئیس، پلیس اومد دفتر دادفر و اونو کت بسته بردن.

فقط یک جمله گفت:
- مهم نیست برو مقر.
و گوشی را قطع کرد.
از جا بلند شد و به داخل اتاق پا گذاشت، اتاقی که همه اون به رنگ نقره‌ای براق رنگ شده بود و وسایل اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
به نام خداوند آرامش و طوفان
مهرگان:
به اداره رسیدیم، من به طرف اتاق سحر رفتم و در رو باز کردم که دیدم سحر داره چیزی رو یاداشت می کنه رو بهش گفتم:
- سروان ابتهاج.
سحر با شنیدن صدام سر بلند کردم و اومد جلو و احترام گذاشت و گفت:
- بله قربان.
وسایل رو به دستش دادم و گفتم:
- این مدارک رو بررسی کن و اگه لازمه بفرست آزمایشگاه.
سحر گفت:
- بله قربان.
از اتاقش بیرون اومدم و به سمت اتاق بازجویی رفتم و به سرباز شریفی گفتم:
- شایان دادفر رو بیارین برای بازجویی.
احترام گذاشت و گفت:

- بله قربان.
وارد اتاق شدم و به مسئولین اون‌جا سلام کردم و وارد اتاق شدم و روی صندلی نشستم.
بعد از چند دقیقه شریفی با شایان دادفر وارد شد، رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
به نام خداوند مهر و لبخند
رو بهش گفتم:
- تاحالا چی براشون وارد کردی؟
کمی فکر کرد و گفت:
- فقط یک بار رو خواستن براشون وارد کنم، اونم بار کیف زنونه بود، ولی تا حالا از موارد که خواستن از مرز خارج کردم.
- اونا چی بودن؟
- یه بار یه سری جعبه بود که گفت ظرفه ولی به نظرم چیز دیگه‌ای بود یه بار هم یه کانتینر پلمپ شده بود که خواست با کشتی بفرستم.
- نفهمیدی توی اونا چی بود؟
- توی یکی از جعبه‌های که از دست کارگر افتاد و یکی از قطعاتش بیرون افتاد مثل هارد کامپیوتر بود.
- دیگه محموله‌ای نبود؟
- نه، بعد از مرگ خسروی فولاد سیاه از قول رئیسشون فولاد نقره‌ای گفت که باید منتظر باشم.
- این فولاد سیاهی که در موردش حرف می‌زنی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
به نام خداوند عشق و لبخند
محبی در رو باز کرد و احترام گذاشت و گفت:
- قربان گوشی آقای دادفر رو آوردم.
از جام بلند شدم و گفتم:
-به اتاق سرهنگ می‌ریم و با ایشون صحبت می‌کنم تو هم گوشی پیش خودت باشه تا برگردم.
- بله قربان.
پرونده رو از روی میز برداشتم و جلوتر از اون بیرون رفتم و خودم رو به اتاق سرهنگ رسوندم و رو به منشی گفتم:
- کسی داخله؟
احترام گذاشت و گفت:
- نه قربان.
چند تقه به در اتاق زدم که سرهنگ گفت:
- بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام گذاشتم و گفتم:
- سلام قربان.
- سلام چی شده فاضل؟
- قربان با بازجویی از آقای دادفر به چیزای خوبی رسیدم.
- خب بشین و تعریف کن فاضل.
روی صندلی نزدیک میز سرهنگ نشستم و گفتم:
- قربان اینطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
به نام خداوند خالق رنگین کمان
منشی کنار رفت و اون فرد وارد شد، اول جا خوردم چون هم قد بلند بود هم هیکل بزرگی داشت مثل یک بادیگارد از جا بلند شدم که رو به هردوی ما احترام گذاشت و گفت:
- سلام قربان سرگرد ماهیار سرفراز هستم.
سرهنگ به طرفش رفت و بهش دست داد و گفت:
- سلام خوش اومدی سرگرد، سرهنگ وارسته هستم.
به دست به من اشاره کرد و گفت:
- سرگرد فاضل مسئول پرونده فولاد سخت.
سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم و گفتم:
- سلام.

نگاهی به من کرد و گفت:
- سلام.
سرهنگ به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بشین سرگرد.
اومد و روبه روی من نشست و به سرهنگ نگاه کرد و سرهنگ رو به هردوی ما گفت:
- باند فولاد سخت برای هم دایره ما و شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
به نام خداوند عشق و لبخند
رو به سرهنگ گفتم:
- قربان من می‌تونم قرار رو با نقره بذارم؟
سرهنگ از پشت میز بلند شد و به طرف پنجره که طرف چپش میشد رفت و بعد از چند لحظه گفت:
- قرار بذار سرگرد ولی برای بیست روز دیگه.
لبخند زدم و گفتم:
- بله قربان، با اجازه.
احترام گذاشتم و از در بیرون رفتم و به سمت اتاقم رفتم و بین راه محبی رو صدا زدم:
- سروان محبی.
محبی از اتاقش بیرون زد و اومد کنار من احترام گذاشت و گفت:
- بله قربان.
ایستادم و رو بهش گفتم:
- دادفر رو به همراه گوشیش بیار اتاقم.
-بله قربان.
احترام گذاشت و دور شد.
به اتاقم رسیدم و وارد شدم و پشت میزم نشستم و نگاهم رو به پنجره که گوشه‌اش یه گلدون گل اطلسی سفید بود، روز اولی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
- آره یه پیشنهاد ویژه دارم.
-یه چند لحظه صبر کن تا با رئیس هماهنگ کنم.
نمی دونم چقدر در سکوت گذشت تا اینکه صدای بم تیموری دوباره از پشت تلفن اومد:
- رئیس موافقت کرد، گفت قرار ملاقات برای کی باشه.
من نگاهی تقویم انداختم با با دیدن دوم اسفند، ورق زدم و روز ۲۲ اسفند رو به دادفر نشون دادم که اونم گفت:
- ۲۲ اسفند.
دوباره سکوت شد و بعد از چند دقیقه صدای تیموری رو شنیدم که گفت:
- رئیس گفت مشکلی نیست ۲۲ اسفند ساعت هفت عصر جلوی در دفترت منتظر باش تا یه سانتافه نقره‌ای بیاد دنبالت در ضمن اگه پیشنهاد قابل حملِ همراهت بیارش.
و قطع کرد.
رو به دادفر کردم و گفتم:
- جناب دادفر شما تا روز ملاقات به یکی از خانه‌های امن ما می‌رید.
رو به محبی گفتم:
- جناب دادفر رو به اتاقت ببر تا من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
***​
نقره
روی صندلی در باغ نشسته بودم و به درختان بی بار و برگ نگاه می کردم خدمتکار نزدیکم شد و دیسی از میوه را روی میز کنارم گذاشت و رفت، نگاهی به میوه‌ها انداختم و از بینشان انار را دیدم در همین لحظه فولاد سیاه بهم نزدیک شد کنارم ایستاد و گفت:
- قربان دادفر زنگ زد و برای بیست روز دیگه قرار گذاشت.
لبخند زدم که خودم لذتش رو درک می کردم و گفتم:
- بهم یه انار بده.
از داخل دیس بزرگترین انار رو برداشت و به دستم داد، رو بهش گفتم:
- می تونی بری، مقدمات مهمان‌ها رو فراهم کن.
- بله قربان.
و رفت.
دستم را بالا آوردم و شروع به فشار دادنش کردم و در ذهنم گردن اون پلیس کوچولو رو تصور کردم که ناگهان انار در دستم از هم پاشید و آب سرخش دستم رو رنگین کرد،دستم رو بالا آوردم و انار را با شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز

پرسنل مدیریت
مدیر بُعد میانه
سطح
21
 
ارسالی‌ها
5,101
پسندها
14,275
امتیازها
54,473
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
***​
مهرگان:
به خانه یاکان که در شرق تهران بود رسیدیم و من اول از ماشین پیاده شدم و بعدش دادفر رو پیاده کردم و هر دو به سمت خونه ویلایی یاکان رفتیم و من زنگ را فشار دادم بعد از چند لحظه صدای بم آیهان رو شنیدم که گفت:
- بله.
آیفونش تصویری بود برای همین کمی جلو رفتم و گفتم:
- سرگرد مهرگان فاضل.
- بفرمایید.
در باز شد و من و دادفر وارد شدیم و بعد از از گذشتن از راهرویی که با گل‌های شاه‌پسند تزیین شده بود به ایوان رسیدیم و دیدم که آیهان کنار در وایساده و با دست‌هایی که روی سینه تکیه داده بود به من نگاه می‌کرد، به تیپش نگاه کردم که یه شلوار جین آبی پوشیده بود با تیشرت سرمه‌ای که ترکیب عجیبی با پوست گندمیش و چشمای قهوه‌ایش داشت.
نگاهش مثل سلطانی بود که منتظر غلامشه، همین فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا