.
همه خُفتند و منِ دلشده را خواب نَبُرد
همه شب دیده ی من بر فلک اِستاره شِمُرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز نایَد
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بِمُرد
(مولانا)
نازنینا نظری کن منم این خسته راهت
شرر افکنده به جانم صنما برق نگاهت
سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت، نه بخسبم نه بخیزم
(مولانا)
.
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان، رو بگرداند ز من
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
(حافظ)