متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #141
دلارام قدم به سمتش نهاد و در آغوشش گرفت.
- دلم برات تنگ شده بود بی‌احساس.
بنیامین بی‌آنکه دستانش بر کمر دخترک قفل شود او را به عقب راند. مجبور بود. باید اینچنین رفتار سردی را از خود نشان می‌داد. دلارام متعجب از رفتار بنیامین، دلخور نگاهش کرد.
بنیامین از اتاق بیرون آمد و گفت:
- کسی تعقیبت نکرد؟
دلارام به دنبالش آمد و با لبخندی گفت:
- خوبه که پیامای منو می‌خونی.
بنیامین وارد آشپزخانه شد و خودش را مشغول برداشتن ظرف‌های کثیف از میز ناهارخوری کرد. دلارام تکیه به یخچال گفت:
- خوبیِ زندگی با یه آدم خلافکار اینه که چیزهای به درد بخوری ازش یاد می‌گیری.
بنیامین در سکوت پوست میوه‌های درون بشقاب را در سطل زباله‌ی کنار سینک ظرفشویی انداخت.
دلارام خیره به بنیامین گفت:
- سرگرد شعیبی دیروز از ما بازجویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #142
پنجشنبه شب بود و بر طبق عادت و همیشگی، شاهین مهمانیِ بسیار باشکوهی برگذار کرده بود. پس از وارد شدن به سالن، محمد را در کنار جمعی از دوستانش گوشه‌ای از پیست رقص دید.
محمد با دیدن شکیب، دست از حرف زدن برداشت و به سمتش آمد. با شانه‌اش به شانه‌ی شکیب ضربه‌ای زد که شکیب کمی به عقب متمایل شد. محمد خندید و گفت:
- چطوری شَک؟
شکیب اخمی بر پیشانی نهاد و زیر لب «خوبم» گفت. به اجبار و خواهش‌های محمد آمده بود. حوصله‌ی این مهمانیِ کوفتی را نداشت.
رُها کنجکاوانه پرسید:
- من چرا کیوان رو تو مهمونی نمی‌بینم؟
عرشیا: تو راهه، داره میاد.
محمد به شوخی خطاب به رُها گفت:
- موقعی که اینجاست مثل خروس جنگی بهش می‌پری، وقتی هم نیست «اوه عزیزم کیوان کجاست؟»
عرشیا به آرامی خندید و دانیال لبخندی بر لبش نقش بست.
رُها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #143
جلیل با جدیت گفت:
- چطورش برام مهم نیست ولی باید تو دفترش کشته بشه!
دانیال متعجب از حرف جلیل گفت:
- تو دفترش؟! زیاد فانتزی نیست؟
و محمد سری به نشانه‌ی تأیید حرفش تکان داد و گفت:
- شرکت دوربین داره، نگهبان داره؛ از همه مهم‌تر ارباب رجوع رو چیکار کنیم؟ چهره‌های ما دیده میشن.
بنیامین خطاب به محمد گفت:
- مشکل ما دوربین نیست، وقتی میشه هکش کرد.
جلیل به میان کلام آمد و گفت:
- چهره رو میشه تغییر داد. مشکل من اینه که وصیت نامه‌اش رو تو شرکت گذاشته. چیزایی هم که باب میل من باشه، داخلش ننوشته. از شما می‌خوام مجبورش کنید که یه وصیت نامه‌ی دیگه بنویسه و ذکر بشه که کل تشکیلاتش بعد از خبر مرگش، به من برسه. امضاء، اثرانگشت هم یادتون نره.
دیگر خبری از آن مرد مهربانی که چهره‌اش نشان می‌داد، نبود. کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #144
به واسطه‌ی چسب‌های جذبی در انگشتانش، ترسی نداشت که اثر انگشت خودش بر این پلاک به جا بماند. فقط می‌خواست قبل از رفتنش با یک نفر که مسبب نیمی از اتفاقات اخیر بود، تسویه حساب کند.
***
جمعه شب بود و عقربه‌های ساعت یک و بیست و پنج دقیقه را نشان می‌داد. پشت در ایستاده، و منتظر بود. با باز شدن در، زیر لب «سلام» گفت و، وارد خانه شد. دوستش کنارش قرار گرفت و لبخند به لب به او خیره شد. وضعیت خانه وحشتناک بود! اصلأ جایی برای راه رفتن و حتی نشستن نبود. کاناپه‌های طوسی رنگ مملو از لباس بود. عسلی مشکی رنگ بزرگی که در وسط پذیرایی قرار داشت پر از لیوان، جعبه‌ی پیتزا، چند دست بشقاب، قاشق، چنگال، چاقوی میوه خوری و میوه‌های پوست گرفته اما خورده نشده بود. در کف پارکت پلاستیک غذا، پتو، بالشت رها شده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #145
شکیب خیره در چشمان مشکی رنگش گفت:
- تو که می‌دونی چرا این حرفو می‌زنی؟
سِراج خیره به سر بدون مو، و چهره‌ی زرد رنگ شکیب با لبخندی گفت:
- با این کله‌ی کچلت شبیه یه شخصیت معروف شدی که... .
شکیب کلید ماشینش را از روی میز برداشت و به سمتش پرت کرد.
- ببند دهنتو سِراج!
سِراج لبخندی زد. خم شد، کلید ماشین را از کف آشپزخانه برداشت و بر روی میز گذاشت. خیره به شکیب گفت:
- هنوزم کابوس می‌بینی؟
شکیب سر تکان داد و گفت:
- به نسبت قبل کمتر.
سِراج زیر لب زمزمه کرد.
- منم همین‌طور.
با نوشیدن لیوان سوم و چهارم و پنجم و ... کلاً حالش دگرگون شد. سِراج پا به پای او می‌نوشید و لیوان را برایش پر می‌کرد. چقدر شکیب به این حال و هوای بی‌خبری نیاز داشت. گفتند و خندیدند و خاطرات گذشته‌شان را پیش کشیدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #146
دلش به حال دوستش سوخت. تنها کاری که از دست سِراج برمی‌آمد، بردن شکیب به نزد پزشک معالجش بود. شکیب حکایت مثلِ از چاله به چاه افتادن را داشت. در عین داشتن مشکل، مشکلی بزرگتر نصیبش شده بود.
غلطی خورد و به طرف چپ خوابید؛ اما با شنیدن صداهایی چشمانش را از هم گشود. از ماجراهای دیشب چیزی به یادش نمی‌آمد و نمی‌دانست چطور سر از این اتاق و تخت درآورده. نیاز داشت بخوابد اما اصواتی که مطلق به دختری بود، اجازه نمی‌داد با آرامش سر بر بالشت بگذارد. لحظه‌ای چشمانش را بست که با خنده‌ی بلند دخترک، صدایش را بالا برد و توام با حرص گفت:
- سِراج! سگ تو روحت.
سپس با کوفتگی از جا برخاست. سِراج با شنیدن صدای شکیب ابروانش را رو به بالا سوق داد و دخترک توام با ترس پتو را بر بالا تنه‌اش کشید و گفت:
- یه وقت نیاد تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #147
شایان سری تکان داد و خیره در چشمان امیر در کمال احترام به ناچار گفت:
- اهوم فهمیدم.
به اینچنین صحبت کردن شایانِ بی‌قید و بند به اخلاق باید عادت می‌کردند.
شهرزاد نگاهی به امیر کرد و گفت:
- منظور همکارم این بود که نیازی نیست نگران دوستت باشی. ما حواسمون بهش هست.
سپس رو به سیاوش و شایان خیره در چشمانشان گفت:
- چون که اطمینان لازم رو نسبت به شماها ندارم، تو بدنتون یه بمب خیلی کوچیک جاساز کردیم!
امیر چشمانش از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند! سیاوش حیرت‌زده سر افتاده‌اش را بالا گرفت و شایان خشمگین از جا برخاست و گفت:
- قرار ما این نبود!
شهرزاد با جدیت گفت:
- مجبور بودیم، چون اعتمادی به شماها نیست. اگه هر حرکت اضافه و خلاف چیزی که ما باهم طی کردیم از شما سر بزنه، اون قسمت اضافی از بدن شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #148
آن‌طور که جلیل گفته بود، این ساختمان اتاق نگهبانی نداشت. نگهبان کنار در بر صندلی می‌نشست و نظاره می‌کرد. ابتدای ورودشان به ساختمان تا ورودِ به شرکت دوربین قرار داشت. دوربین اتاق کار جلال مهم بود که قطع شود. نباید کسی متوجه میشد چه در درون اتاق می‌گذشت.
هنوز هک دوربین‌ها رو به اتمام نبود که بنیامین خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ گفت:
- می‌تونید برید.
محمد و کیوان را کمی استرس فرا گرفت. محمد نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد؛ که به دنبالش کیوان هم روانه شد. محمد به خاطر استرس و همچنین هوای گرمی که به صورتش می‌خورد، گره‌ی کراواتش را شل کرد. زیر لب با حرص گفت:
- تو این هوای گرم و خفه، کت و شلوار دادن بپوشم.
کیوان خیره در چهره‌ی برنزه شده‌اش گفت:
- حالا بده مثل یه جنتلمن شدی؟
محمد نگاهی به کیوان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #149
دخترک متعاقباً لبخندی زد و گفت:
- سلام جناب، سلامت باشید. بفرمائید!
محمد: برای دیدن آقای شفیعی وقت قبلی گرفته بودم.
بنیامین متعجب خطاب به محمد گفت:
- چیکار می‌کنی روانی؟
محمد خواست بگوید «خفه شو!» اما به جایش خیره به منشی گشت که از او پرسید:
- شما آقای؟
- سرخی.
منشی با لبخندی گفت:
- لطفاً منتظر باشید.
- بله.
دخترک از جای برخاست. محمد رفتنش را دنبال کرد که بنیامین با عصبانیت گفت:
- محمد فقط پنج دقیقه معطل کن! من هنوز نتونستم دوربین اون اتاق کوفتی رو هک کنم.
محمد با خونسردی گفت:
- اون دیگه مشکل خودته!
بنیامین لحظه‌ای نگاهش را از لپ‌تاپ گرفت و با حرص نفسش را به بیرون دمید. می‌دانست محمد لج کرده است. پس باید کارش را سریع تر به اتمام می‌رساند، تا مشکلی پیش نیاید. ای کاش کنارش بود تا مشتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #150
سپس خیره به گاوصندوق گفت:
- وصیت نامه‌ای که نوشتی تو همین گاوصندقِ؟
شفیعی خیره به محمد حرفی به میان نیاورد. محمد نگاهش کرد. یقه‌اش را با خشونت در دستانش گرفت و تهدیدآمیز اما به آرامی گفت:
- حرف بزن وقتی ازت سوال می‌پرسم!
شفیعی که کم مانده بود از ترس گریه کند گفت:
- بله بله.‌..تو همین گاوصندوقِ.
کیوان تکیه‌اش را از در گرفت و به سمت گاوصندوق قدم نهاد. محمد یقه‌ی شفیعی را رها کرد و کنارش ایستاد.
کیوان به رویِ یک زانویش نشست و خیره به گاوصندوق گفت:
- رمز؟
شفیعی که از نگاهِ توام با خشم محمد سخت ترسیده بود به سرعت گفت:
- یک، هفت، صفر، هفت، پنج، هشت.
کیوان رمز را وارد کرد و با صدایی شبیه به الارم، در گاوصندوق باز شد. داخل گاوصندوق چند دسته چک، مقدار زیادی پول و دلار، اسناد و مدارک و یک پاکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا