- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,183
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #141
دلارام قدم به سمتش نهاد و در آغوشش گرفت.
- دلم برات تنگ شده بود بیاحساس.
بنیامین بیآنکه دستانش بر کمر دخترک قفل شود او را به عقب راند. مجبور بود. باید اینچنین رفتار سردی را از خود نشان میداد. دلارام متعجب از رفتار بنیامین، دلخور نگاهش کرد.
بنیامین از اتاق بیرون آمد و گفت:
- کسی تعقیبت نکرد؟
دلارام به دنبالش آمد و با لبخندی گفت:
- خوبه که پیامای منو میخونی.
بنیامین وارد آشپزخانه شد و خودش را مشغول برداشتن ظرفهای کثیف از میز ناهارخوری کرد. دلارام تکیه به یخچال گفت:
- خوبیِ زندگی با یه آدم خلافکار اینه که چیزهای به درد بخوری ازش یاد میگیری.
بنیامین در سکوت پوست میوههای درون بشقاب را در سطل زبالهی کنار سینک ظرفشویی انداخت.
دلارام خیره به بنیامین گفت:
- سرگرد شعیبی دیروز از ما بازجویی...
- دلم برات تنگ شده بود بیاحساس.
بنیامین بیآنکه دستانش بر کمر دخترک قفل شود او را به عقب راند. مجبور بود. باید اینچنین رفتار سردی را از خود نشان میداد. دلارام متعجب از رفتار بنیامین، دلخور نگاهش کرد.
بنیامین از اتاق بیرون آمد و گفت:
- کسی تعقیبت نکرد؟
دلارام به دنبالش آمد و با لبخندی گفت:
- خوبه که پیامای منو میخونی.
بنیامین وارد آشپزخانه شد و خودش را مشغول برداشتن ظرفهای کثیف از میز ناهارخوری کرد. دلارام تکیه به یخچال گفت:
- خوبیِ زندگی با یه آدم خلافکار اینه که چیزهای به درد بخوری ازش یاد میگیری.
بنیامین در سکوت پوست میوههای درون بشقاب را در سطل زبالهی کنار سینک ظرفشویی انداخت.
دلارام خیره به بنیامین گفت:
- سرگرد شعیبی دیروز از ما بازجویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش