- ارسالیها
- 380
- پسندها
- 5,181
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #141
شکیب خیره در چشمان مشکی رنگش گفت:
- تو که میدونی چرا این حرفو میزنی؟
سِراج خیره به سر بدون مو، و چهرهی زرد رنگ شکیب با لبخندی گفت:
- با این کلهی کچلت شبیه یه شخصیت معروف شدی که... .
شکیب کلید ماشینش را از روی میز برداشت و به سمتش پرت کرد.
- ببند دهنتو سِراج!
سِراج لبخندی زد. خم شد، کلید ماشین را از کف آشپزخانه برداشت و بر روی میز گذاشت. خیره به شکیب گفت:
- هنوزم کابوس میبینی؟
شکیب سر تکان داد و گفت:
- به نسبت قبل کمتر.
سِراج زیر لب زمزمه کرد.
- منم همینطور.
با نوشیدن لیوان سوم و چهارم و پنجم و ... کلاً حالش دگرگون شد. سِراج پا به پای او مینوشید و لیوان را برایش پر میکرد. چقدر شکیب به این حال و هوای بیخبری نیاز داشت. گفتند و خندیدند و خاطرات گذشتهشان را پیش کشیدند و...
- تو که میدونی چرا این حرفو میزنی؟
سِراج خیره به سر بدون مو، و چهرهی زرد رنگ شکیب با لبخندی گفت:
- با این کلهی کچلت شبیه یه شخصیت معروف شدی که... .
شکیب کلید ماشینش را از روی میز برداشت و به سمتش پرت کرد.
- ببند دهنتو سِراج!
سِراج لبخندی زد. خم شد، کلید ماشین را از کف آشپزخانه برداشت و بر روی میز گذاشت. خیره به شکیب گفت:
- هنوزم کابوس میبینی؟
شکیب سر تکان داد و گفت:
- به نسبت قبل کمتر.
سِراج زیر لب زمزمه کرد.
- منم همینطور.
با نوشیدن لیوان سوم و چهارم و پنجم و ... کلاً حالش دگرگون شد. سِراج پا به پای او مینوشید و لیوان را برایش پر میکرد. چقدر شکیب به این حال و هوای بیخبری نیاز داشت. گفتند و خندیدند و خاطرات گذشتهشان را پیش کشیدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش