نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #141
شکیب خیره در چشمان مشکی رنگش گفت:
- تو که می‌دونی چرا این حرفو می‌زنی؟
سِراج خیره به سر بدون مو، و چهره‌ی زرد رنگ شکیب با لبخندی گفت:
- با این کله‌ی کچلت شبیه یه شخصیت معروف شدی که... .
شکیب کلید ماشینش را از روی میز برداشت و به سمتش پرت کرد.
- ببند دهنتو سِراج!
سِراج لبخندی زد. خم شد، کلید ماشین را از کف آشپزخانه برداشت و بر روی میز گذاشت. خیره به شکیب گفت:
- هنوزم کابوس می‌بینی؟
شکیب سر تکان داد و گفت:
- به نسبت قبل کمتر.
سِراج زیر لب زمزمه کرد.
- منم همین‌طور.
با نوشیدن لیوان سوم و چهارم و پنجم و ... کلاً حالش دگرگون شد. سِراج پا به پای او می‌نوشید و لیوان را برایش پر می‌کرد. چقدر شکیب به این حال و هوای بی‌خبری نیاز داشت. گفتند و خندیدند و خاطرات گذشته‌شان را پیش کشیدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #142
دلش به حال دوستش سوخت. تنها کاری که از دست سِراج برمی‌آمد، بردن شکیب به نزد پزشک معالجش بود. شکیب حکایت مثلِ از چاله به چاه افتادن را داشت. در عین داشتن مشکل، مشکلی بزرگتر نصیبش شده بود.
غلطی خورد و به طرف چپ خوابید؛ اما با شنیدن صداهایی چشمانش را از هم گشود. از ماجراهای دیشب چیزی به یادش نمی‌آمد و نمی‌دانست چطور سر از این اتاق و تخت درآورده. نیاز داشت بخوابد اما اصواتی که مطلق به دختری بود، اجازه نمی‌داد با آرامش سر بر بالشت بگذارد. لحظه‌ای چشمانش را بست که با خنده‌ی بلند دخترک، صدایش را بالا برد و توام با حرص گفت:
- سِراج! سگ تو روحت.
سپس با کوفتگی از جا برخاست. سِراج با شنیدن صدای شکیب ابروانش را رو به بالا سوق داد و دخترک توام با ترس پتو را بر بالا تنه‌اش کشید و گفت:
- یه وقت نیاد تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #143
شایان سری تکان داد و خیره در چشمان امیر در کمال احترام به ناچار گفت:
- اهوم فهمیدم.
به اینچنین صحبت کردن شایانِ بی‌قید و بند به اخلاق باید عادت می‌کردند.
شهرزاد نگاهی به امیر کرد و گفت:
- منظور همکارم این بود که نیازی نیست نگران دوستت باشی. ما حواسمون بهش هست.
سپس رو به سیاوش و شایان خیره در چشمانشان گفت:
- چون که اطمینان لازم رو نسبت به شماها ندارم، تو بدنتون یه بمب خیلی کوچیک جاساز کردیم!
امیر چشمانش از تعجب نزدیک بود از حدقه بیرون بزنند! سیاوش حیرت‌زده سر افتاده‌اش را بالا گرفت و شایان خشمگین از جا برخاست و گفت:
- قرار ما این نبود!
شهرزاد با جدیت گفت:
- مجبور بودیم، چون اعتمادی به شماها نیست. اگه هر حرکت اضافه و خلاف چیزی که ما باهم طی کردیم از شما سر بزنه، اون قسمت اضافی از بدن شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #144
آن‌طور که جلیل گفته بود، این ساختمان اتاق نگهبانی نداشت. نگهبان کنار در بر صندلی می‌نشست و نظاره می‌کرد. ابتدای ورودشان به ساختمان تا ورودِ به شرکت دوربین قرار داشت. دوربین اتاق کار جلال مهم بود که قطع شود. نباید کسی متوجه میشد چه در درون اتاق می‌گذشت.
هنوز هک دوربین‌ها رو به اتمام نبود که بنیامین خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ گفت:
- می‌تونید برید.
محمد و کیوان را کمی استرس فرا گرفت. محمد نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد؛ که به دنبالش کیوان هم روانه شد. محمد به خاطر استرس و همچنین هوای گرمی که به صورتش می‌خورد، گره‌ی کراواتش را شل کرد. زیر لب با حرص گفت:
- تو این هوای گرم و خفه، کت و شلوار دادن بپوشم.
کیوان خیره در چهره‌ی برنزه شده‌اش گفت:
- حالا بده مثل یه جنتلمن شدی؟
محمد نگاهی به کیوان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #145
دخترک متعاقباً لبخندی زد و گفت:
- سلام جناب، سلامت باشید. بفرمائید!
محمد: برای دیدن آقای شفیعی وقت قبلی گرفته بودم.
بنیامین متعجب خطاب به محمد گفت:
- چیکار می‌کنی روانی؟
محمد خواست بگوید «خفه شو!» اما به جایش خیره به منشی گشت که از او پرسید:
- شما آقای؟
- سرخی.
منشی با لبخندی گفت:
- لطفاً منتظر باشید.
- بله.
دخترک از جای برخاست. محمد رفتنش را دنبال کرد که بنیامین با عصبانیت گفت:
- محمد فقط پنج دقیقه معطل کن! من هنوز نتونستم دوربین اون اتاق کوفتی رو هک کنم.
محمد با خونسردی گفت:
- اون دیگه مشکل خودته!
بنیامین لحظه‌ای نگاهش را از لپ‌تاپ گرفت و با حرص نفسش را به بیرون دمید. می‌دانست محمد لج کرده است. پس باید کارش را سریع تر به اتمام می‌رساند، تا مشکلی پیش نیاید. ای کاش کنارش بود تا مشتی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #146
سپس خیره به گاوصندوق گفت:
- وصیت نامه‌ای که نوشتی تو همین گاوصندقِ؟
شفیعی خیره به محمد حرفی به میان نیاورد. محمد نگاهش کرد. یقه‌اش را با خشونت در دستانش گرفت و تهدیدآمیز اما به آرامی گفت:
- حرف بزن وقتی ازت سوال می‌پرسم!
شفیعی که کم مانده بود از ترس گریه کند گفت:
- بله بله.‌..تو همین گاوصندوقِ.
کیوان تکیه‌اش را از در گرفت و به سمت گاوصندوق قدم نهاد. محمد یقه‌ی شفیعی را رها کرد و کنارش ایستاد.
کیوان به رویِ یک زانویش نشست و خیره به گاوصندوق گفت:
- رمز؟
شفیعی که از نگاهِ توام با خشم محمد سخت ترسیده بود به سرعت گفت:
- یک، هفت، صفر، هفت، پنج، هشت.
کیوان رمز را وارد کرد و با صدایی شبیه به الارم، در گاوصندوق باز شد. داخل گاوصندوق چند دسته چک، مقدار زیادی پول و دلار، اسناد و مدارک و یک پاکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #147
اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت. چیزی که خیلی به آن بی‌توجه بود. دست کم گرفتن یک خودی! خیلی احمق بود که به برادرش اعتماد کرد. فکر نمی‌کرد که هرگز کوچک‌ترین خیانتی از او ببیند. اما دقیقاً پشت مهربانی‌اش، برای اموال، زحمات چندین ساله و ثمره‌ی زندگیِ جلال نقشه کشیده بود و برنامه‌ها داشت.
کیوان به شفیعی تشر زد:
- زود باش بنویس! معطل نکن.
شفیعی با دستی لرزان خودکار را از روی میز برداشت و نزدیک صفحه برد. شروع به نوشتن کرد؛ اما لرزش دستش اجازه نمی‌داد درست و خوانا بنویسید.
کیوان: درست بنویس پیری.
شفیعی کاغذی دیگر برداشت و شروع به نوشتن کرد.
محمد لبخندی زد و گفت:
- هولش نکن! ما که عجله‌ای نداریم؛ فعلاً در خدمتش هستیم.
شفیعی بار دیگر صفحه را خراب کرد و دوباره نوشت. محمد و کیوان خیره به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #148
شفیعی قدم به سمت میزش نهاد. کیف سامسونتش را از زیر میز برداشت و به سمت گاوصندوق آمد. همه‌ی پول و دلار را در آن جای داد و درش را بست. کیف را بر روی میز روبه‌روی محمد قرار داد.
محمد از جا برخاست و به شفیعی با سر اشاره داد تا پشت میزش بنشیند. با قدم‌هایی لرزان بر صندلی نشست و نگاه نگران و ترسیده‌اش را به محمد دوخت. محمد خفه کن را از جیب کُتش بیرون آورد و همان‌طور که مشغول بستنش بود گفت:
- می‌دونی کثیف تر از ما کیا هستن؟
شفیعی که دیگر می‌دانست مرگش در این شب حتمی‌ست، از ترس ضربان قلبش اوج گرفت و رنگ از رخسارش پرید.
محمد خیره در چشمانش ادامه داد:
- کسایی که از اعتماد همدیگه سوءاستفاده می‌کنن! درست مثل کاری که برادرت کرد.
کتی که بر صندلی آویزان شده بود را برداشت و مچاله شده بر قلب شفیعی گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #149
شش عصر روز دوشنبه بود و اوایل تیر ماه. تحمل هوای گرم اهواز طاقت فرسا شده بود. بی‌حال وارد مطب شد. بی‌توجه به نگاه‌های حضار، قدم به سمت اتاق تزریقات نهاد و پس از سلام و احوالپرسی با خانم بخشی بر یک تخت خالی به انتظار نشست. پس از دقیقه‌ای با شنیدن «سلام» دخترک سرش را بالا گرفت و به آرامی سلام کرد. حوصله‌ی دخترک را اصلاً نداشت. حالش را پرسید که با گفتن «خوبم» با لحنی خشک و سرد دهان دخترک را بست. دخترک متوجه بداخلاقی شکیب شد. با خودش فکر کرد شاید این رفتارش به این پیرهن مشکی رنگی که بر تن کرده ربطی داشته باشد.
هنگامی که سوزن آنژیوکت را در پوستش فرو کرد خون آمد. کمی وحشت به جان دخترک رخنه کرد. هول شد و نفهمید چکار کند و چطور خون را بند بیاورد.
شکیب با عصبانیت رو به دخترک گفت:
- وقتی بلد نیستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
380
پسندها
5,181
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #150
شکیب، بی‌حال اما با لحنی جدی گفت:
- قیمت همینی هستش که شاهین بهت گفت. کمتر از این نمیشه.
رحیم: فکر نکنم تو برای جوش خوردن این معامله اومده باشی اینجا؛ وگرنه که... .
سنگ ریزه‌ی زیر پایش را به طرفی پرت کرد و گفت:
- وگرنه که شرایط رو قبول می‌کردی.
شکیب به چهره‌ی جدیِ رحیم نگاه کرد. چهره‌ای سبزه، با موهایی که از جلوی سر ریخته بود و فقط اطرافش مو داشت. ته ریشی کم پشت، و چشمان میشی رنگ و لب و بینیِ نسبتاً بزرگی داشت. لاغر اندام و قد بلند بود. زنجیری طلا به گردن و انگشتری عقیق به دست داشت.
میل داشت با اسلحه‌ی نداشته‌اش مغزِ رحیم را متلاشی کند؛ او که می‌دانست چه چیزی در فکر و ذهن رحیم می‌گذرد.
- می‌دونی که می‌تونم معامله رو بهم بزنم.
رحیم دستانش را از جیبش درآورد و نزدیک به شکیب ایستاد.
- نه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا