متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #131
گفتن همین جمله از زبان رادوین کافی بود تا حضار درون سالن پی به باقی ماجرا ببرند! آن‌ها از یکدیگر شناخت کمی داشتند، در همین حد که رنگ و یا خواننده‌ی محبوب یکدیگر را بدانند. از گذشته‌شان و البته کثافت بودنشان در زمینه‌ای، زیاد چیزی نمی‌گفتند. اما شاهین هر چیز ریز و درشتی را از زندگیشان پیدا می‌کرد. به هرحال باید خیالش را از بابت مطمئن بودن آن شخص راحت می‌کرد.
دانیال حرفی به میان نیاورد. به هرحال دیگر حقیقت زندگی‌اش فاش شده بود. و امیر که اکنون توانست بفهمد پسر بچه‌هایی که دزدیده می‌شوند توسط چه کسی آن عاقبت وحشتناک بر سرشان می‌آمد.
کیاوش با ذهنی مشوش از شنیدن حرف‌های رادوین، وارد اتاق کار شاهی شد. بر صندلی چرم لم داد و نگاهش را به پدرش دوخت که صدایش توام با خشم به گوش می‌رسید.
- جلوی خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #132
دخترک که سرم را وصل کرد، با نگاهی به شکیب سر صحبت را اینگونه باز کرد:
- اوایل که اومدم اینجا شروع به کار کردم... .
هنگامی که با پسرک چشم در چشم شد، تاب نگاه خیره‌اش را نیاورد و سر به زیر گرفته ادامه داد.
- اوایلی که اومدم اینجا خیلی تو روحیه‌ام تأثیر منفی گذاشت. زندگی شخصیم همین طوریش هم بالا و پایین داشت. اومدنم به اینجا هم باعث شد خیلی غصه بخورم. اینجا همه جور آدمی هست. پیر، جوون، خانم، آقا. یه آقای مسنی بود که وضع ریه‌اش خیلی داغون بود. می‌اومد درمان تا زمان بیشتری داشته باشه. شیمی درمانی براش درمان قطعی نبود، چون کلاً اون آقا زیاد فرصت نداشت.
انگشت اشاره‌اش را به تخت روبه‌رویش نشانه گرفت و گفت:
- روی همین تخت می‌نشست و می‌رقصید. آهنگ عربی می‌ذاشت و خوشحال می‌رقصید. طوری رفتار می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #133
دخترک کنجکاوانه پرسید:
- می‌تونم اسمت رو بدونم؟
- بله خواهش می‌کنم. اسمم شکیبِ.
دخترک لبخندی زد و گفت:
- چه اسم قشنگی!
شکیب متعجب از حرف دخترک گفت:
- شما اولین نفری هستین که اینو بهم میگه.
دخترک با شوق گفت:
- اوم، جدی؟
شکیب سر تکان داد.
- بله.
- میشه با من راحت باشی؟ معذب میشم وقتی اینطوری باهام حرف میزنی. فکر کنم همسن باشیم، درسته؟
شکیب سر به زیر گرفته پاسخ داد:
- ۲۸ سالمه.
دخترک سری تکان داد و گفت:
- من ۲۳ سالمه، اما همه بهم میگن سنم کمتر می‌خوره باشه.
شکیب نگاهش کرد و در نظرش آمد با این چهره‌ی ساده و اندام لاغر و قد نسبتاً کوتاهی که داشت سنش دقیقاً کمتر می‌خورد باشد. به نشانه‌ی تأکید سرش را تکان داد و گفت:
- بله درسته.
دخترک خودش را کمی به شکیب نزدیک کرد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #134
قلب الناز به تپش افتاد. با دیدن شکیب، خشمگین رو به فرشید گفت:
- این چه بازی مسخره‌ایِ که راه انداختی؟
فرشید با اخمی بر پیشانی گفت:
- من یا تو؟ مرگ یه بار شیون هم یه بار؛ تمومش کن الناز، همینجا!
شکیب با نگرانی رو به الناز گفت:
- چه خبره اینجا؟
فرشید به جای الناز پاسخ داد:
- همه‌اش نقشه بود. یه بازیِ احمقانه که قرار نبود به اینجا ختم بشه.
و به زخم گردنش اشاره کرد. شکیب نگاه از فرشید گرفت و رو به الناز زیر لب ناباورانه زمزمه کرد:
- نقشه؟
الناز بی‌صدا گریه کرد. فرشید با آن صدای ضعیف و گرفته‌اش ادامه داد:
- آره، قرار نبود اینقدر جدی پیش بره. مگه نه الناز؟ قرار نبود با احساسات دو نفر از آدمای زندگیت بازی کنی.
الناز اشکی از چشمش چکید و با صدایی لرزان خیره به شکیب گفت:
-آره...آره، من این بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #135
این تمام ماجرایی بود که شکیب این همه سال از دخترک پنهان کرده بود. برای الناز کاری نداشت مواقعی که شکیب خانه نیست با کمی جستجو در کمد لباس‌هایش متوجه حقیقت نهفته در چند ورق کاغذ شود. رفتارش، طرز حرف زدنش به مانندِ آدم‌های نرمال نبود. کلاً برای الناز شک برانگیز بود.
شکیب درحالی که به الناز نزدیک میشد با صدایی لرزان گفت:
- الناز به جونت قسم این چیزی که میگی نیست! قسم می‌خورم همه‌ی حقیقت این نیست.
الناز درحالی که گریه می‌کرد گفت:
- بهم دروغ نگو! نه الآن که حقیقت رو می‌دونم.
شکیب ایستاد و به ناچار گفت:
- آره، آره حق باتوئه! من خواستم تنهاییم رو پر کنم. اما وقتی سروکله‌ی خانواده‌ات پیدا شد، تمام سعیم رو کردم که کمکت کنم... .
الناز به میان کلامش آمد و گفت:
- حق با تو بود شکیب! من لیاقت یه زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #136
شکیب با صدایی گرفته گفت:
- حق با تو بود محمد! همه‌ی حرفات درست بودن...من خودخواهی کردم.
محمد بی‌توجه به حرف‌هایش گفت:
- بهتره بری استراحت کنی. بعداً راجع بهش حرف می‌زنیم.
شکیب چشمانش را بست و سعی کرد دردی را که در معده‌اش احساس می‌کرد نادیده بگیرد. چشمانش تر شدند.
- وقتشه الناز رو به خانواده‌اش برگردونم.
و سکوت محمد نشانه‌ای برای موافقتش به سخن شکیب شد. بسیار دیر به این نتیجه رسیده بود، اما به هرحال فهمیده بود چه خبطی کرده است.
***
به مراسم خاک سپاری ابراهیم آمده بودند. جاوید و بنیامین، و کنارشان محمد ایستاده بود. دیگر کسی از دوستان ابراهیم حضور نداشت. شقایق معشوقه‌ی ابراهیم کنار مادرش ایستاده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. افراد حاضر در مراسم انگشت شمار، و از اقوام شقایق بودند. ابراهیم هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #137
محمد کنار دانیال نشست و گفت:
- واقعاً هم چیزی نیست!
و به دست راست آتل بسته‌ی جاوید اشاره کرد. بنیامین رو به رادوین کرد و گفت:
- افتاد تو قبر.
دانیال متعجب ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- نکنه جاوید رو هم زنده زنده می‌خواستن باهاش دفن کنن؟
عرشیا به آرامی خندید. رادوین خیره در چشمان برادرش گفت:
- یعنی چی افتادی تو قبر؟
جاوید با مظلومیت گفت:
- پام خورد به سنگ افتادم تو قبر.
رادوین با شنیدن این حرف توام با خشم گفت:
- چرا حواس کوفتیت رو جمع نمی‌کنی؟ چرا سر به هوایی؟ خوشت میاد مثل احمق‌ها رفتار کنی؟
جاوید خجالت‌زده از صدای بلند برادرش گفت:
- باشه داداش، دیگه تکرار نمیشه.
رادوین با اخمی بر پیشانی از برادرش فاصله گرفت و از سالن خارج شد.
بنیامین کنار جاوید ایستاد و دست بر شانه‌اش گذاشت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #138
خانم لرکی وحشت‌زده از دیدن دخترک بیچاره، اشک در چشمانش حلقه بست. شکیب با حوله دخترک را پوشاند. اجزای چهره‌اش را از نظر گذراند. چشمانش باز و مردمک چشمانش رو به بالا بودند. چهره‌ی قشنگش کبود و لبانش ترک‌ترکی شده بود. همان‌طور که گریه می‌کرد در آغوشش گرفت و، وقتی جسم سرد دخترک با دستانش تماس پیدا کرد هراسان خطاب به خانم لرکی گفت:
- زنگ بزنید آمبولانس، زود باشید!
خانم لرکی که در اثر این اتفاق شوکه شده بود، تکان نخورد. شکیب بر سرش فریاد زد:
- عجله کن!
خانم لرکی درحالی که اشک می‌ریخت با فریاد شکیب بر خودش لرزید. خودش که موبایل نداشت. به همین خاطر از حمام بیرون آمد و برای پیدا کردن تلفن و یا موبایل به خانه سرک کشید. وقتی چیزی پیدا نکرد با قدم‌هایی لرزان به طبقه‌ی پایین آمد.
- اِلیِ نازم صدامو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #139
دکتر با چهره‌ای غم‌زده از اتاق بیرون آمد. شکیب تکیه از دیوار گرفت و با قدم‌هایی سست به سمتش آمد. به چشمان قهوه‌ای رنگ مرد مسنی که برای گفتن حقیقت کمی اضطراب داشت، خیره شد. او نیازی نداشت حرف‌هایش را بشنود. بدن سرد و کبود الناز حقیقت را خیلی زودتر گفته بود. فقط امیدی واهی داشت.
- متأسفم! کاری از دست ما بر نیومد. ایشون در اثر این اقدامی که کردن جونشون رو از دست دادن. ضربات چاقو روی مچ دست، شکم، ران پا باعث شده که خون‌ریزی شدیدی داشته باشن؛ که همین موجب مرگشون شده. ایشون فقط می‌خواسته خون از بدنش خارج بشه. شاید اگر زودتر متوجه این اقدام می‌شدین می‌تونستیم ایشون رو نجات بدیم.
لحظه‌ای دست از حرف زدن برداشت و پس از کنکاش در انگشتان دست شکیب برای پیدا کردن حلقه، کنجکاوانه پرسید:
- شما چه نسبتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #140
خیره به سنگ قبر بود. خانم لرکی کنار قبر نشسته بود و با دستمال در دستش نم چشمانش را می‌گرفت. گل‌های رز رنگارنگ پرپر شده نوشته‌های بر سر قبر را پوشانده بود. بوی گلاب و حلوا شکیب را عصبی کرده بود. بر سر میت پیرمردی آمد، قرآن خواند و رفت. سه نفر از اعضای دخترک کنارش بودند. کسانی که غریبه‌ای آشنا بودند.
محمد می‌دانست دیر و یا زود الناز این بلا را بر سر خودش می‌آورد. مشخص بود مسبب مرگ الناز چه کسی‌ست؛ شکیبب با خودخواهی‌اش! باتوجه به بیماری شکیب، اکنون زمان مناسبی نبود که محمد این حقیقت غیرقابل انکار را بر فرق سرش بکوبد.
نگاهش را از سنگ قبر گرفت و به اطراف چرخاند. با دیدن فرشید، از شکیب فاصله گرفت و به سمتش آمد. بازویش را گرفت و توام با خشم گفت:
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟
فرشید با چشمانی گریان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا