• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
سپس دستش را بر شانه‌ی پسرک گذاشت و گفت:
- میای یه بازی جالب باهم داشته باشیم؟
پسرک که کاملاً با دانیال احساس راحتی کرده بود ذوق‌زده گفت:
- آره، آره.
دستان پسرک را در دستش گرفت و سپس با تکه پارچه‌ای که در دست داشت، دستان پسرک را از پشت محکم بست. پسرک متوجه این رفتار دانیال نشد. نفهمید چرا این کارها را می‌کند. فکر کرد یکجور بازی‌ست. اما بعدش دردی که به جانش منتقل کرد به پسرک فهماند که این بازی اصلاً خوب نیست! درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- من نمی‌خوام بازی کنم...ولم کن! می‌خوام برم... .
دردش که هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد صدای گریه‌اش بلندتر میشد. سعی داشت خودش را از دانیال رها کند، اما با این دستان بسته و البته زور دانیال کاری از دست این پسر بچه‌ی ریز جثه بر نمی‌آمد. گریه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
آرزو نگاهش کرد و توام با بغض گفت:
- دیگه برام اهمیت نداره دانیال.
باید همان چیزی را که دخترک می‌خواست به او می‌داد؛ برطرف کردن شک‌هایش.
***
شاهین طبق روال همیشه مهمانیِ بزرگی در این پنجشنبه شب برگزار کرده بود.
- کارتون عالی بود بچه‌ها! بیشتر از چیزی که با شاهین توافق کرده بودم به شماها دادم.
محمد سرش را به نشانه‌ی تعظیم پایین گرفت و با خوشرویی گفت:
- خیلی ممنونم از شما جناب شفیعی.
جلیل دستی بر شانه‌اش کشید و سپس از او فاصله گرفت‌.
به سمتی که بنیامین و محمد بودند، قدم نهاد. بعد از سلام و احوالپرسی با یکدیگر، بنیامین خسته از جمع، رو به دوستانش خداحافظی کرد و پس از شنیدن جوابی از آنان خانه را ترک کرد.
شکیب رو به محمد بی‌حال گفت:
- اصلاً حال و حوصله این مهمونیِ کوفتی رو ندارم. به اصرار تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
دانیال لبخندی زد، از محبت و عشق آرزو.
- می‌خوام به قولت عمل کنی.
شدت اشک ریختن آرزو بیشتر شد. به تخته سینه‌ی دانیال کوفت و گفت:
- خیلی بی‌رحمی دانیال که از من می‌خوای همچین کاری رو کنم.
دانیال مچ دستانش را گرفت و مغموم گفت:
- نمی‌خوام به زندگیت لطمه‌ای بزنم. درک کن آرزو! زندگی کنار من معقول نیست. من اونی نیستم که بتونم تو رو خوشبخت کنم.
آرزو به سادگی گفت:
- بیا با هم فرار کنیم!
دانیال خندید و آرزو گفت:
- من نمی‌خوام از دستت بدم.
دانیال او را در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد.
- قول بده بعد از من عاشق بشی... .
آرزو لبش را به دندان گزید. دوست نداشت زندگی‌اش را بدون دانیال تصور کند.
- بعدش بچه‌دار بشی... .
آرزو او را سخت در آغوش گرفت.
- یه مادر نمونه برای بچه‌هات باشی... .
آرزو اشک ریخت.
- و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
سپس خیره به ماشینی که تعقیبش می‌کردند بنیامین از ادامه‌ی کارش دست کشید. پس از صرف ربع ساعت زمان، مرد به مکان مورد نظرشان که رسید، در جایی بیرون از شهر، بنیامین ادامه‌ی کارش را از سر گرفت؛ و پس از صرف چند دقیقه ماشین از حرکت باز ایستاد. کیوان با فاصله‌ی زیادی از مرد نگه داشت. مرد متعجب از خاموش شدن ناگهانیِ ماشینش، پیاده شد. نگاهی دور تا دور ماشین انداخت و سپس کاپوت را بالا زد، اما چون سر در نمی‌آورد مشکل دقیقاً از چیست، کاپوت را بست. موبایلش را درآورد. آنتن نداشت. تا چند قدمی از ماشین فاصله گرفت تا آنتن موبایلش را بررسی کند. اما ناامید خودش را به ماشین رساند و سوار شد.
کیوان با شوق گفت:
- حرف نداری پسر!
بنیامین: قابلی نداشت.
منتظر حرکتی از جانب مرد ماندند که ناگهان از ماشین پیاده شد و پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
بهادر خوشحال از شنیدن این حرف گفت:
- بردین انگشت نگاری؟
- بله، سریعاً فرستادم بچه‌ها روش کار کنن. جواب تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده میشه.
با نشستن در اینجا نمی‌توانست آرام باشد، چراکه همین سرنخ امیدوارش کرده بود. از جا برخاست و به همراه عسکری اتاق را ترک کردند.
***
در راهروی دادگاه طبق روال همهمه بود. سربازی سعی داشت میان دو مرد که با یکدیگر درگیر بودند را جدا کند. زن و مردی با صدای بلند با هم صحبت می‌کردند و، مرد خط و نشان می‌کشید که اگر راضی به طلاق نشود، بلایی بر سر همسرش می‌آورد! فحش‌های رکیکی میان دو مرد درحال ردوبدل شدن بود و سربازی مدام تذکر می‌داد مراقب حرف زدنشان باشند. چند پسر جوان دستبند به دست کنار سربازی ایستاده، و منتظر بودند نوبتشان بشود. دخترک جوانی نظرش را جلب کرد. ماه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
قطره اشکی از چشم آرزو چکید. همدستی با یک خلافکار؟ دانیال چنین چیزی از او نخواسته بود. خودش هم نمی‌خواست آبرو و اعتبارش را از دست بدهد.

- چی می‌خواید بدونید؟

بهادر خوشحال از آنکه توانسته بود او را مجاب به حرف زدن کند به عکس اشاره کرد و گفت:

- می‌شناسید؟

آرزو نگاهی به عکس انداخت و با تکان دادن سرش گفت:

- بله.

- آدرس!

آرزو با بغض در صدایش گفت:

- من آدرسی ازش ندارم. اما فکر می‌کنم دانیال بدونه.

بهادر نفسش را عمیق به بیرون دمید و گفت:

- لطفاً آدرس آقای محبی رو بنویسید.

سپس خودکار و کاغذ را زیر دستان آرزو گذاشت. آرزو خودکار آبی رنگ را از روی کاغذ برداشت و با دستی لرزان آدرس خانه‌ی معشوقه‌اش را نوشت. کاغذ کمی خیس از اشک‌هایش شد. دست راستش را رو به دهانش گرفت و با دست چپش کاغذ را کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
با بستن چشمانش ادامه داد:
- وقتی بی‌هوش و بی‌حال داشت نگاهم می‌کرد، من بدنش رو تیکه تیکه می‌کردم. صدای ضجه‌اش تو مخم بود. همون شب تیکه‌های بدنش رو دادم سگای شهر خوردن.
چشمانش را از هم گشود و گفت:
- می‌دونی شکیب! من کار خوبو کردم. خانواده‌اش هنوز امید دارن که شاید پسرشون یه روزی پیدا بشه. آره، من کار درست رو کردم.
بهت او را فرا گرفت. باورش نشد دانیال چنین کاری کرده است.
دانیال: اون پسر بچه‌ها قراره یه زندگی مثل منو تجربه کنن...یا شاید مثل من بشن.
شکیب برای ماشین جلویی بوق زد، اما آن ماشین خیال نداشت به او راه دهد. باید قبل از آنکه پلیس به آنجا می‌رسید، خود را به خانه‌ی دانیال می‌رساند؛ که امری محال بود.
دانیال: من می‌خواستم یکی باشه که درکم کنه...و اون پسر بچه‌ها منو درک کردن.
بی‌توجه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
تکیه به نرده‌های بالکن، اسلحه‌اش را بر شقیقه‌اش گذاشت. شکیب که در ماشین خیره به دانیال بود، انگار که دوستش صدایش را می‌شنود، فریاد زد:
- نه این کارو نکن!
آرزو وحشت‌زده درحالی‌که خیره به دانیال بود، از ماشین پیاده شد. به سمت ساختمان دوید که مأموران سد راهش شدند. آرزو جیغ زد.
- دانیال!
بی‌آنکه توجهی به آرزو داشته باشد، چشمانش را بست و ماشه را بی‌امان کشید. صدای مهیبی فضای خانه را در هم شکافت و جمعیتی که ماجرا را تماشا می‌کردند جیغی از سر ترس و تعجب کشیدند.
چشمان به خون نشسته‌اش نگاهش را به آسمان آفتابی دوخت و اسلحه از دستش رها شد و جسم بی‌جانش چهار طبقه را به پایین سقوط کرد. بهادر و نیروها به تندی خودشان را به سمت بالکن رساندند. با برخورد دانیال به پارکینگ ساختمان صدای شکسته شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
شکیب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان شاهین که در رگه‌هایی از رنگ سرخ گم شده بود، خیره شد. جمشید سیگارش را در ظرف خاموش کرد و به همراه عدنان به سمت شکیب آمدند. دستانش را گرفتند و او را به عقب کشاندند. شکیب توام با خشم گفت:
- ولم کنین!
او را به دیوار چسباندند و با پایشان پای او را قفل کردند تا مبادا ضربه‌ای بزند. شکیب تقلا کرد اما نتوانست از حصار دستانشان آزاد شود. رو به شاهین که به آرامی به سمتش می‌آمد فریاد زد:
- من کار درست رو کردم شاهین! سعی داشتم نجاتش بدم...کاری که تو نکردی.
شاهین: یعنی تو بیشتر از من می‌فهمی؟
شکیب توام با خشم گفت:
- شاید!
روبه‌رویش قرار گرفت. گستاخیِ در وجودش را باید یه طوری جلویش را می‌گرفت.
- من از کسی که سر خود کاری انجام بده خوشم نمیاد.
با پنجه بوکسی که در دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
420
پسندها
5,540
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
نگاهش را از محمد گرفت. بی‌هوش و یا خواب نبود، فقط چشمانش را از درد بسته بود. پتو را کنار زد و نیم خیز شد که توجه محمد را به خودش جلب کرد. از جا برخاست و به سمتش آمد. دست بر شانه‌اش گذاشت و مانع از تکان خوردنش شد. شکیب بی‌آنکه چموشی کند، دراز کشید و چشمانش را از درد بهم فشرد. با بی‌حالی زبان گشود:
- درد دارم.
محمد با ناراحتی گفت:
- می‌دونم شکیب؛ کتکت زد، نازت که نکرد.
شکیب خطاب به محمد توام با حرص گفت:
- سگ تو روحت مادر...!
محمد بی‌آنکه ناراحت و یا خشمگین شود گفت:
- تا تو باشی سر خود کاری انجام ندی. اگه می‌دیدنت؟ اگه از روی ماشین شناساییت می‌کردن؟... .
شکیب خیره در چشمان محمد صدایش را بالا برد و گفت:
- من تو اون لحظه به فکر این چیزا نبودم، فقط می‌خواستم کمکش کنم.
محمد دستی به صورتش کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا