نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #131
قلب الناز به تپش افتاد. با دیدن شکیب، خشمگین رو به فرشید گفت:
- این چه بازی مسخره‌ایِ که راه انداختی؟
فرشید با اخمی بر پیشانی گفت:
- من یا تو؟ مرگ یه بار شیون هم یه بار؛ تمومش کن الناز، همینجا!
شکیب با نگرانی رو به الناز گفت:
- چه خبره اینجا؟
فرشید به جای الناز پاسخ داد:
- همه‌اش نقشه بود. یه بازیِ احمقانه که قرار نبود به اینجا ختم بشه.
و به زخم گردنش اشاره کرد. شکیب نگاه از فرشید گرفت و رو به الناز زیر لب ناباورانه زمزمه کرد:
- نقشه؟
الناز بی‌صدا گریه کرد. فرشید با آن صدای ضعیف و گرفته‌اش ادامه داد:
- آره، قرار نبود اینقدر جدی پیش بره. مگه نه الناز؟ قرار نبود با احساسات دو نفر از آدمای زندگیت بازی کنی.
الناز اشکی از چشمش چکید و با صدایی لرزان خیره به شکیب گفت:
-آره...آره، من این بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #132
این تمام ماجرایی بود که شکیب این همه سال از دخترک پنهان کرده بود. برای الناز کاری نداشت مواقعی که شکیب خانه نیست با کمی جستجو در کمد لباس‌هایش متوجه حقیقت نهفته در چند ورق کاغذ شود. رفتارش، طرز حرف زدنش به مانندِ آدم‌های نرمال نبود. کلاً برای الناز شک برانگیز بود.
شکیب درحالی که به الناز نزدیک میشد با صدایی لرزان گفت:
- الناز به جونت قسم این چیزی که میگی نیست! قسم می‌خورم همه‌ی حقیقت این نیست.
الناز درحالی که گریه می‌کرد گفت:
- بهم دروغ نگو! نه الآن که حقیقت رو می‌دونم.
شکیب ایستاد و به ناچار گفت:
- آره، آره حق باتوئه! من خواستم تنهاییم رو پر کنم. اما وقتی سروکله‌ی خانواده‌ات پیدا شد، تمام سعیم رو کردم که کمکت کنم... .
الناز به میان کلامش آمد و گفت:
- حق با تو بود شکیب! من لیاقت یه زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #133
شکیب با صدایی گرفته گفت:
- حق با تو بود محمد! همه‌ی حرفات درست بودن...من خودخواهی کردم.
محمد بی‌توجه به حرف‌هایش گفت:
- بهتره بری استراحت کنی. بعداً راجع بهش حرف می‌زنیم.
شکیب چشمانش را بست و سعی کرد دردی را که در معده‌اش احساس می‌کرد نادیده بگیرد. چشمانش تر شدند.
- وقتشه الناز رو به خانواده‌اش برگردونم.
و سکوت محمد نشانه‌ای برای موافقتش به سخن شکیب شد. بسیار دیر به این نتیجه رسیده بود، اما به هرحال فهمیده بود چه خبطی کرده است.
***
به مراسم خاک سپاری ابراهیم آمده بودند. جاوید و بنیامین، و کنارشان محمد ایستاده بود. دیگر کسی از دوستان ابراهیم حضور نداشت. شقایق معشوقه‌ی ابراهیم کنار مادرش ایستاده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد. افراد حاضر در مراسم انگشت شمار، و از اقوام شقایق بودند. ابراهیم هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #134
محمد کنار دانیال نشست و گفت:
- واقعاً هم چیزی نیست!
و به دست راست آتل بسته‌ی جاوید اشاره کرد. بنیامین رو به رادوین کرد و گفت:
- افتاد تو قبر.
دانیال متعجب ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- نکنه جاوید رو هم زنده زنده می‌خواستن باهاش دفن کنن؟
عرشیا به آرامی خندید. رادوین خیره در چشمان برادرش گفت:
- یعنی چی افتادی تو قبر؟
جاوید با مظلومیت گفت:
- پام خورد به سنگ افتادم تو قبر.
رادوین با شنیدن این حرف توام با خشم گفت:
- چرا حواس کوفتیت رو جمع نمی‌کنی؟ چرا سر به هوایی؟ خوشت میاد مثل احمق‌ها رفتار کنی؟
جاوید خجالت‌زده از صدای بلند برادرش گفت:
- باشه داداش، دیگه تکرار نمیشه.
رادوین با اخمی بر پیشانی از برادرش فاصله گرفت و از سالن خارج شد.
بنیامین کنار جاوید ایستاد و دست بر شانه‌اش گذاشت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #135
خانم لرکی وحشت‌زده از دیدن دخترک بیچاره، اشک در چشمانش حلقه بست. شکیب با حوله دخترک را پوشاند. اجزای چهره‌اش را از نظر گذراند. چشمانش باز و مردمک چشمانش رو به بالا بودند. چهره‌ی قشنگش کبود و لبانش ترک‌ترکی شده بود. همان‌طور که گریه می‌کرد در آغوشش گرفت و، وقتی جسم سرد دخترک با دستانش تماس پیدا کرد هراسان خطاب به خانم لرکی گفت:
- زنگ بزنید آمبولانس، زود باشید!
خانم لرکی که در اثر این اتفاق شوکه شده بود، تکان نخورد. شکیب بر سرش فریاد زد:
- عجله کن!
خانم لرکی درحالی که اشک می‌ریخت با فریاد شکیب بر خودش لرزید. خودش که موبایل نداشت. به همین خاطر از حمام بیرون آمد و برای پیدا کردن تلفن و یا موبایل به خانه سرک کشید. وقتی چیزی پیدا نکرد با قدم‌هایی لرزان به طبقه‌ی پایین آمد.
- اِلیِ نازم صدامو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #136
دکتر با چهره‌ای غم‌زده از اتاق بیرون آمد. شکیب تکیه از دیوار گرفت و با قدم‌هایی سست به سمتش آمد. به چشمان قهوه‌ای رنگ مرد مسنی که برای گفتن حقیقت کمی اضطراب داشت، خیره شد. او نیازی نداشت حرف‌هایش را بشنود. بدن سرد و کبود الناز حقیقت را خیلی زودتر گفته بود. فقط امیدی واهی داشت.
- متأسفم! کاری از دست ما بر نیومد. ایشون در اثر این اقدامی که کردن جونشون رو از دست دادن. ضربات چاقو روی مچ دست، شکم، ران پا باعث شده که خون‌ریزی شدیدی داشته باشن؛ که همین موجب مرگشون شده. ایشون فقط می‌خواسته خون از بدنش خارج بشه. شاید اگر زودتر متوجه این اقدام می‌شدین می‌تونستیم ایشون رو نجات بدیم.
لحظه‌ای دست از حرف زدن برداشت و پس از کنکاش در انگشتان دست شکیب برای پیدا کردن حلقه، کنجکاوانه پرسید:
- شما چه نسبتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #137
خیره به سنگ قبر بود. خانم لرکی کنار قبر نشسته بود و با دستمال در دستش نم چشمانش را می‌گرفت. گل‌های رز رنگارنگ پرپر شده نوشته‌های بر سر قبر را پوشانده بود. بوی گلاب و حلوا شکیب را عصبی کرده بود. بر سر میت پیرمردی آمد، قرآن خواند و رفت. سه نفر از اعضای دخترک کنارش بودند. کسانی که غریبه‌ای آشنا بودند.
محمد می‌دانست دیر و یا زود الناز این بلا را بر سر خودش می‌آورد. مشخص بود مسبب مرگ الناز چه کسی‌ست؛ شکیبب با خودخواهی‌اش! باتوجه به بیماری شکیب، اکنون زمان مناسبی نبود که محمد این حقیقت غیرقابل انکار را بر فرق سرش بکوبد.
نگاهش را از سنگ قبر گرفت و به اطراف چرخاند. با دیدن فرشید، از شکیب فاصله گرفت و به سمتش آمد. بازویش را گرفت و توام با خشم گفت:
- اینجا چه غلطی می‌کنی؟
فرشید با چشمانی گریان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #138
دلارام قدم به سمتش نهاد و در آغوشش گرفت.
- دلم برات تنگ شده بود بی‌احساس.
بنیامین بی‌آنکه دستانش بر کمر دخترک قفل شود او را به عقب راند. مجبور بود. باید اینچنین رفتار سردی را از خود نشان می‌داد. دلارام متعجب از رفتار بنیامین، دلخور نگاهش کرد.
بنیامین از اتاق بیرون آمد و گفت:
- کسی تعقیبت نکرد؟
دلارام به دنبالش آمد و با لبخندی گفت:
- خوبه که پیامای منو می‌خونی.
بنیامین وارد آشپزخانه شد و خودش را مشغول برداشتن ظرف‌های کثیف از میز ناهارخوری کرد. دلارام تکیه به یخچال گفت:
- خوبیِ زندگی با یه آدم خلافکار اینه که چیزهای به درد بخوری ازش یاد می‌گیری.
بنیامین در سکوت پوست میوه‌های درون بشقاب را در سطل زباله‌ی کنار سینک ظرفشویی انداخت.
دلارام خیره به بنیامین گفت:
- سرگرد شعیبی دیروز از ما بازجویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #139
پنجشنبه شب بود و بر طبق عادت و همیشگی، شاهین مهمانیِ بسیار باشکوهی برگذار کرده بود. پس از وارد شدن به سالن، محمد را در کنار جمعی از دوستانش گوشه‌ای از پیست رقص دید.
محمد با دیدن شکیب، دست از حرف زدن برداشت و به سمتش آمد. با شانه‌اش به شانه‌ی شکیب ضربه‌ای زد که شکیب کمی به عقب متمایل شد. محمد خندید و گفت:
- چطوری شَک؟
شکیب اخمی بر پیشانی نهاد و زیر لب «خوبم» گفت. به اجبار و خواهش‌های محمد آمده بود. حوصله‌ی این مهمانیِ کوفتی را نداشت.
رُها کنجکاوانه پرسید:
- من چرا کیوان رو تو مهمونی نمی‌بینم؟
عرشیا: تو راهه، داره میاد.
محمد به شوخی خطاب به رُها گفت:
- موقعی که اینجاست مثل خروس جنگی بهش می‌پری، وقتی هم نیست «اوه عزیزم کیوان کجاست؟»
عرشیا به آرامی خندید و دانیال لبخندی بر لبش نقش بست.
رُها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #140
جلیل با جدیت گفت:
- چطورش برام مهم نیست ولی باید تو دفترش کشته بشه!
دانیال متعجب از حرف جلیل گفت:
- تو دفترش؟! زیاد فانتزی نیست؟
و محمد سری به نشانه‌ی تأیید حرفش تکان داد و گفت:
- شرکت دوربین داره، نگهبان داره؛ از همه مهم‌تر ارباب رجوع رو چیکار کنیم؟ چهره‌های ما دیده میشن.
بنیامین خطاب به محمد گفت:
- مشکل ما دوربین نیست، وقتی میشه هکش کرد.
جلیل به میان کلام آمد و گفت:
- چهره رو میشه تغییر داد. مشکل من اینه که وصیت نامه‌اش رو تو شرکت گذاشته. چیزایی هم که باب میل من باشه، داخلش ننوشته. از شما می‌خوام مجبورش کنید که یه وصیت نامه‌ی دیگه بنویسه و ذکر بشه که کل تشکیلاتش بعد از خبر مرگش، به من برسه. امضاء، اثرانگشت هم یادتون نره.
دیگر خبری از آن مرد مهربانی که چهره‌اش نشان می‌داد، نبود. کاملاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا