متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
الناز ناباورانه از وضعیت فرشید دستانش را جلوی دهانش گرفت. نصف صورتش کبود و گردنش باندپیچی شده بود. هنوز باور نکرده بود که نقشه‌اش با زندگی خودش و فرشید چه کرده است. خدا را شکر کرد که حداقل زنده‌ست. آمد و سر بر سینه‌اش گذاشت و درحالی که هق‌هق می‌کرد گفت:
- ببخشید فرشید، من واقعاً متأسفم. منو ببخش؛ من نمی‌خواستم اینطوری بشه.
فرشید دست راستش را بر شال مشکی رنگ دخترک کشید. پیرهن آبی رنگی که بر تنش بود خیس از اشک‌های دخترک شده بود. لبخندی بی‌جان بر لبش نقش بست. اگر این بلا سرش نمی‌آمد الناز چطور در آغوشش می‌گرفت؟ دردهایش را فقط برای لحظه‌ای فراموش کرد. فقط برای لحظه‌ای این حس خوب از خاطرش برد که چه اتفاق وحشتناکی برایش رخ داده بود. دخترک نگاهش کرد و با بغض در صدایش گفت:
- ببخشید فرشید.
فرشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
شکیب خیره در چشمان الناز خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- به خاطر چی؟ ها؟ مگه نگفتی اذیتت می‌کنه؟ من چیزی که لایقش بود رو بهش دادم. بهش اخطار دادم، اما سرسری گرفت.
الناز توام با خشم و نفرت بر تخت سینه‌ی شکیب کوفت و هولش داد.
- وحشی، کثافت، تو یه کفتاری! یه آشغال به تمام معنا!
دوباره بر تخت سینه‌ی پسرک کوفت و توام با خشم فریاد زد.
- هیچ بویی از انسانیت نبردی. پستی، رذلی، خودخواهی، عوضی و عقده‌ای هستی، یه آدم خرابی که فکرش پر از کثافت و نجاسته!
حرف‌هایش حسابی شکیب را خشمگین کرد. از هرکسی انتظار این حرف‌های زشت را داشت به جز اِلیِ نازش! به اندازه‌ی کافی رفتار و حرف‌هایش را تحمل کرده بود. هولش داد که دخترک بر کاناپه افتاد. یقه‌ی مانتوی الناز را گرفت و به خودش نزدیک کرد. توام با خشم و صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
وارد خانه شد. شکیب را دید که تکیه به دیوار بر سرامیک نشسته و سرش را پایین گرفته است. رایلی بی سروصدا کنار شکیب دراز کشیده بود و به صاحبش خیره بود‌. قدمی به سمت دوستش نهاد، بر دو زانو نشست و دستش را بر شانه‌اش گذاشت.
- خوبی شکیب؟
سرش را بالا گرفت. محمد وقتی چشمان به اشک نشسته‌ی دوستش را دید با نگرانی گفت:
- حالت خوبه؟
شکیب با بی‌رغبتی سر تکان داد. محمد با دستانش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- برای چی گریه می‌کنی؟
سپس دستانش را برداشت. شکیب آب دهانش را بلعید و با صدایی گرفته و بغض‌آلود گفت:
- الناز اینجا بود. فهمیده بود چه بلایی سر فرشید اوردم.
محمد نفسش را عمیق به بیرون دمید. خب پس از ماجرای ابراهیم هنوز چیزی نفهمیده بود.
- چیا بهش گفتی حالا؟
شکیب دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- بهش گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #124
سپس بی‌آنکه منتظر جوابی از جانب شکیب باشد درحالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
- نه نگفتم! یادم میاد مایل بودی بشنوی.
شکیب با ناراحتی خیره به نیم رخ دخترک گشت. الناز دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- وقتی بچه بودم...یعنی هشت سالم که بود آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم. عاشقت شده بودم. قد و چهره‌ی مردونه‌ی تو، اینو تو ذهن من به وجود اورد که اگه بخوام بهت برسم باید هم قد تو باشم و چهره‌ی بزرگ گونه داشته باشم. غافل از اینکه...وقتی بزرگ شدم فهمیدم قشنگ‌ترین لحظه‌ی زندگی همون دوران بچگیته. نه دغدغه‌ای داری، نه می‌دونی حسرت و کینه چیه، دلتنگی و عذاب وجدان یعنی چی، بلد نیستی دروغ بگی، پنهون کاری نمی‌کنی، صداقت تو حرفات موج می‌زنه، در لحظه زندگی می‌کنی، شادی و خوشحالی، بدی و پلیدی تو وجودت نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #125
نگاهش که به محمد برخورد کرد با خستگی گفت:
- تو اینجایی هنوز؟ فکر کردم رفتی.
محمد که بر کاناپه دراز کشیده بود، نشست و درحالی که چشمانش را می‌مالید گفت:
- چی شد؟ از دل خانم خانما در اوردی؟
شکیب بی‌آنکه مسئله‌ی دقایق ماقبل را پیش بکشد، همان‌طور که به سمت کاناپه می‌آمد گفت:
- نعیم چند روز پیش اومده بود دم خونه‌ام. نمی‌دونم از کجا فهمیده بود من خلافکارم! یه چرت و پرتایی هم گفت که می‌خواد الناز رو ببره پیش خودش و نمی‌خواد پیش یه غریبه بزرگ بشه... .
بر کاناپه نشست و کلاهش را از سر برداشت.
- کلاً اومده بود اینجا گوه خوری با قاشق!
محمد ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- ترسوتر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم!
شکیب به جلو خم شد و توام با شک گفت:
- یعنی چی؟
محمد با اخمی بر پیشانی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #126
شهرزاد پرونده را باز کرد و با نگاهی به آن با صدایی رسا گفت:
- نام، سیاوش. سن، ۳۸ ساله. محل سکونت، اهواز. جرم، قتل! و محکوم به حبس ابد.
نگاهش را از نوشته‌های نسبتاً ریز گرفت، به چشمان بی‌تفاوت سیاوش دوخت و منتظر واکنشی از جانب او ماند.
سیاوش نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. اتاقی کوچک، با یک میز و دو صندلی و دیوارهای طوسی رنگ و دو لامپ سفید رنگی که فضای اتاق را نسبتاً نورانی کرده بودند، و یک آینه که درست در سمت چپش قرار داشت. اتاق به گونه‌ای بود که دیوارهایش انگار هرلحظه امکان دارد به یکدیگر نزدیک شوند و سیاوش را در خودشان مچاله کنند. اتاق در نظرش به بازجویی شباهت نداشت! انگار که اتاق مجازات بود. به عمد این اتاق را به این شکل طراحی کرده بودند. شاید هم به همین خاطر بود عده‌ای فقط با چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #127
شهرزاد به صندلی‌اش تکیه داد. سرش را به طرف راست برگرداند و سپس رو به سیاوش کرد.
- حبس ابد برای کسی که قتل عمد کرده مجازات سنگینی نیست؟ چیکار کردی که ترجیح دادن یه آدم خطرناکی مثل تو به جای سه تا ده سال حبس، تا آخر عمرش تو زندان بمونه؟ تو بهم بگو سیاوش! چطور به من تضمین میدی که یه آدم خطرناکی مثل تو رو آزاد بذارم؟
سیاوش با جدیت گفت:
- مجبوری سرگرد.
شهرزاد سری به طرفین تکان داد و گفت:
- نه، مجبور نیستم! می‌تونم این پیشنهاد رو به کسی دیگه‌ای هم بدم. اما فکر کردم فرد لایق این کارو پیدا کردم. کسی که یه زمانی خلافکار بوده، اما الآن پشیمونه!
سیاوش با اخمی بر پیشانی توام با حرص گفت:
- برای کسی که حبس ابد بهش خورده هیچ کاری نمیشه کرد. قانون فرصت دیگه‌ای برای ابراز پشیمونی من نمیده.
شهرزاد کمی مکث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #128
عکس‌ها دست به دست چرخیدند. امیر همان‌طور که عکس‌ها را از دست بنیامین می‌گرفت، بر روی میز مقابل شاهی گذاشت و گفت:
- قتل ابراهیم هیچ سرنخی نداره. خیلی تمیز انجام شده.
عینکش را برداشت و دستی به چشمانش کشید که از شدت خستگی کمی درد می‌کردند.
- معلوم نیست کسی خصومت شخصی باهاش داشته و یا یکی از همکارای ما این بلا رو سرش اورده.
عینک را بر چشمانش زد و خیره در چشمان شاهی گفت:
- به هرحال، ما کم دشمن نداریم اطرافمون.
سجاد در فکر فرو رفته بود. مدام این جمله‌ی «تو همین روزا منتظر یه اتفاق باش.» در ذهنش جولان می‌داد. پس منظور دوستش، قتل ابراهیم بود! قدیمی‌ترین عضو این گروه، که ابراهیم باشد اکنون حذف شده بود. درست به هدف زده بودند.
امیر: هیچ کدوم از همسایه‌ها متوجه رفت‌وآمد شکیب نشدن؛ اما دو نفر رو دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #129
شکیب اخمی بر پیشانی نشاند و با جدیت گفت:
- تو؟ اونی که باید بهم اعتماد می‌کرد، کرد. توئه پیزوری چی میگی؟
سجاد این بی‌احترامی را نتوانست تاب بیاورد. اسلحه‌اش را درآورد و توام با خشم به سمت شکیب نشانه گرفت. محمد برای دفاع از دوستش، از جا برخاست و اسلحه‌اش را به سمت سجاد نشانه گرفت. سپس بنیامین به سمت سجاد و کیاوش به سمت بنیامین اسلحه‌اشان را نشانه گرفتند. جو را متشنج و شاهین را خشمگین کرده بودند.
سجاد توام با خشم اسلحه‌ی در دستش را تکان داد و گفت:
- جرأت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن! برام کاری نداره مخت رو پخش زمین کنم.
محمد با عصبانیت رو به سجاد گفت:
- بعدش ببین زنده می‌مونی یا نه!
یوسف از جا برخاست و همان‌طور که سعی داشت اسلحه‌ی در دست بنیامین را پایین بگیرد خطاب به دوستانش گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
382
پسندها
5,183
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #130
دستش را محکم بر میز کوبید.
- اون بیرون دنبال یه نقطه ضعف از شماها هستن و شماها خیلی راحت با رفتارتون بهشون نشون می‌دید که نه بهم اعتماد دارید و نه اطمینان! خودتون رو جمع و جور کنید. دو نفر قراره بیان بین ما. اجازه ندید بفهمن قبلاً چی بینتون گذشته. دارم اخطار میدم! رفتار شما جای هیچ جبرانی نداره. خطای شما یعنی حذف از گروه! اما نه اون‌طور که شما فکر می‌کنید... .
اسلحه‌اش را بر روی میز، مقابلش گذاشت؛ که درست سر اسلحه شکیب را نشانه گرفته بود.
- مرگ شما یعنی حذف از گروه!
و اتمام جلسه! دانیال زودتر از دوستانش به بیرون آمد. از پله‌ها که به پایین می‌آمد پسر بچه‌ای را در سالن دید که بر صندلی نشسته است. کنجکاوانه به سمتش قدم نهاد.
- شما اینجا چیکار می‌کنی آقا پسر؟
پسرک دست از تاب دادن پاهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا