نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
سپس بی‌آنکه منتظر جوابی از جانب شکیب باشد درحالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:
- نه نگفتم! یادم میاد مایل بودی بشنوی.
شکیب با ناراحتی خیره به نیم رخ دخترک گشت. الناز دستی به چشمان نمناکش کشید و گفت:
- وقتی بچه بودم...یعنی هشت سالم که بود آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم. عاشقت شده بودم. قد و چهره‌ی مردونه‌ی تو، اینو تو ذهن من به وجود اورد که اگه بخوام بهت برسم باید هم قد تو باشم و چهره‌ی بزرگ گونه داشته باشم. غافل از اینکه...وقتی بزرگ شدم فهمیدم قشنگ‌ترین لحظه‌ی زندگی همون دوران بچگیته. نه دغدغه‌ای داری، نه می‌دونی حسرت و کینه چیه، دلتنگی و عذاب وجدان یعنی چی، بلد نیستی دروغ بگی، پنهون کاری نمی‌کنی، صداقت تو حرفات موج می‌زنه، در لحظه زندگی می‌کنی، شادی و خوشحالی، بدی و پلیدی تو وجودت نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
نگاهش که به محمد برخورد کرد با خستگی گفت:
- تو اینجایی هنوز؟ فکر کردم رفتی.
محمد که بر کاناپه دراز کشیده بود، نشست و درحالی که چشمانش را می‌مالید گفت:
- چی شد؟ از دل خانم خانما در اوردی؟
شکیب بی‌آنکه مسئله‌ی دقایق ماقبل را پیش بکشد، همان‌طور که به سمت کاناپه می‌آمد گفت:
- نعیم چند روز پیش اومده بود دم خونه‌ام. نمی‌دونم از کجا فهمیده بود من خلافکارم! یه چرت و پرتایی هم گفت که می‌خواد الناز رو ببره پیش خودش و نمی‌خواد پیش یه غریبه بزرگ بشه... .
بر کاناپه نشست و کلاهش را از سر برداشت.
- کلاً اومده بود اینجا گوه خوری با قاشق!
محمد ابروانش را رو به بالا سوق داد و گفت:
- ترسوتر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم!
شکیب به جلو خم شد و توام با شک گفت:
- یعنی چی؟
محمد با اخمی بر پیشانی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
شهرزاد پرونده را باز کرد و با نگاهی به آن با صدایی رسا گفت:
- نام، سیاوش. سن، ۳۸ ساله. محل سکونت، اهواز. جرم، قتل! و محکوم به حبس ابد.
نگاهش را از نوشته‌های نسبتاً ریز گرفت، به چشمان بی‌تفاوت سیاوش دوخت و منتظر واکنشی از جانب او ماند.
سیاوش نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند. اتاقی کوچک، با یک میز و دو صندلی و دیوارهای طوسی رنگ و دو لامپ سفید رنگی که فضای اتاق را نسبتاً نورانی کرده بودند، و یک آینه که درست در سمت چپش قرار داشت. اتاق به گونه‌ای بود که دیوارهایش انگار هرلحظه امکان دارد به یکدیگر نزدیک شوند و سیاوش را در خودشان مچاله کنند. اتاق در نظرش به بازجویی شباهت نداشت! انگار که اتاق مجازات بود. به عمد این اتاق را به این شکل طراحی کرده بودند. شاید هم به همین خاطر بود عده‌ای فقط با چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #124
شهرزاد به صندلی‌اش تکیه داد. سرش را به طرف راست برگرداند و سپس رو به سیاوش کرد.
- حبس ابد برای کسی که قتل عمد کرده مجازات سنگینی نیست؟ چیکار کردی که ترجیح دادن یه آدم خطرناکی مثل تو به جای سه تا ده سال حبس، تا آخر عمرش تو زندان بمونه؟ تو بهم بگو سیاوش! چطور به من تضمین میدی که یه آدم خطرناکی مثل تو رو آزاد بذارم؟
سیاوش با جدیت گفت:
- مجبوری سرگرد.
شهرزاد سری به طرفین تکان داد و گفت:
- نه، مجبور نیستم! می‌تونم این پیشنهاد رو به کسی دیگه‌ای هم بدم. اما فکر کردم فرد لایق این کارو پیدا کردم. کسی که یه زمانی خلافکار بوده، اما الآن پشیمونه!
سیاوش با اخمی بر پیشانی توام با حرص گفت:
- برای کسی که حبس ابد بهش خورده هیچ کاری نمیشه کرد. قانون فرصت دیگه‌ای برای ابراز پشیمونی من نمیده.
شهرزاد کمی مکث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #125
عکس‌ها دست به دست چرخیدند. امیر همان‌طور که عکس‌ها را از دست بنیامین می‌گرفت، بر روی میز مقابل شاهی گذاشت و گفت:
- قتل ابراهیم هیچ سرنخی نداره. خیلی تمیز انجام شده.
عینکش را برداشت و دستی به چشمانش کشید که از شدت خستگی کمی درد می‌کردند.
- معلوم نیست کسی خصومت شخصی باهاش داشته و یا یکی از همکارای ما این بلا رو سرش اورده.
عینک را بر چشمانش زد و خیره در چشمان شاهی گفت:
- به هرحال، ما کم دشمن نداریم اطرافمون.
سجاد در فکر فرو رفته بود. مدام این جمله‌ی «تو همین روزا منتظر یه اتفاق باش.» در ذهنش جولان می‌داد. پس منظور دوستش، قتل ابراهیم بود! قدیمی‌ترین عضو این گروه، که ابراهیم باشد اکنون حذف شده بود. درست به هدف زده بودند.
امیر: هیچ کدوم از همسایه‌ها متوجه رفت‌وآمد شکیب نشدن؛ اما دو نفر رو دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #126
شکیب اخمی بر پیشانی نشاند و با جدیت گفت:
- تو؟ اونی که باید بهم اعتماد می‌کرد، کرد. توئه پیزوری چی میگی؟
سجاد این بی‌احترامی را نتوانست تاب بیاورد. اسلحه‌اش را درآورد و توام با خشم به سمت شکیب نشانه گرفت. محمد برای دفاع از دوستش، از جا برخاست و اسلحه‌اش را به سمت سجاد نشانه گرفت. سپس بنیامین به سمت سجاد و کیاوش به سمت بنیامین اسلحه‌اشان را نشانه گرفتند. جو را متشنج و شاهین را خشمگین کرده بودند.
سجاد توام با خشم اسلحه‌ی در دستش را تکان داد و گفت:
- جرأت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن! برام کاری نداره مخت رو پخش زمین کنم.
محمد با عصبانیت رو به سجاد گفت:
- بعدش ببین زنده می‌مونی یا نه!
یوسف از جا برخاست و همان‌طور که سعی داشت اسلحه‌ی در دست بنیامین را پایین بگیرد خطاب به دوستانش گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #127
دستش را محکم بر میز کوبید.
- اون بیرون دنبال یه نقطه ضعف از شماها هستن و شماها خیلی راحت با رفتارتون بهشون نشون می‌دید که نه بهم اعتماد دارید و نه اطمینان! خودتون رو جمع و جور کنید. دو نفر قراره بیان بین ما. اجازه ندید بفهمن قبلاً چی بینتون گذشته. دارم اخطار میدم! رفتار شما جای هیچ جبرانی نداره. خطای شما یعنی حذف از گروه! اما نه اون‌طور که شما فکر می‌کنید... .
اسلحه‌اش را بر روی میز، مقابلش گذاشت؛ که درست سر اسلحه شکیب را نشانه گرفته بود.
- مرگ شما یعنی حذف از گروه!
و اتمام جلسه! دانیال زودتر از دوستانش به بیرون آمد. از پله‌ها که به پایین می‌آمد پسر بچه‌ای را در سالن دید که بر صندلی نشسته است. کنجکاوانه به سمتش قدم نهاد.
- شما اینجا چیکار می‌کنی آقا پسر؟
پسرک دست از تاب دادن پاهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #128
گفتن همین جمله از زبان رادوین کافی بود تا حضار درون سالن پی به باقی ماجرا ببرند! آن‌ها از یکدیگر شناخت کمی داشتند، در همین حد که رنگ و یا خواننده‌ی محبوب یکدیگر را بدانند. از گذشته‌شان و البته کثافت بودنشان در زمینه‌ای، زیاد چیزی نمی‌گفتند. اما شاهین هر چیز ریز و درشتی را از زندگیشان پیدا می‌کرد. به هرحال باید خیالش را از بابت مطمئن بودن آن شخص راحت می‌کرد.
دانیال حرفی به میان نیاورد. به هرحال دیگر حقیقت زندگی‌اش فاش شده بود. و امیر که اکنون توانست بفهمد پسر بچه‌هایی که دزدیده می‌شوند توسط چه کسی آن عاقبت وحشتناک بر سرشان می‌آمد.
کیاوش با ذهنی مشوش از شنیدن حرف‌های رادوین، وارد اتاق کار شاهی شد. بر صندلی چرم لم داد و نگاهش را به پدرش دوخت که صدایش توام با خشم به گوش می‌رسید.
- جلوی خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #129
دخترک که سرم را وصل کرد، با نگاهی به شکیب سر صحبت را اینگونه باز کرد:
- اوایل که اومدم اینجا شروع به کار کردم... .
هنگامی که با پسرک چشم در چشم شد، تاب نگاه خیره‌اش را نیاورد و سر به زیر گرفته ادامه داد.
- اوایلی که اومدم اینجا خیلی تو روحیه‌ام تأثیر منفی گذاشت. زندگی شخصیم همین طوریش هم بالا و پایین داشت. اومدنم به اینجا هم باعث شد خیلی غصه بخورم. اینجا همه جور آدمی هست. پیر، جوون، خانم، آقا. یه آقای مسنی بود که وضع ریه‌اش خیلی داغون بود. می‌اومد درمان تا زمان بیشتری داشته باشه. شیمی درمانی براش درمان قطعی نبود، چون کلاً اون آقا زیاد فرصت نداشت.
انگشت اشاره‌اش را به تخت روبه‌رویش نشانه گرفت و گفت:
- روی همین تخت می‌نشست و می‌رقصید. آهنگ عربی می‌ذاشت و خوشحال می‌رقصید. طوری رفتار می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,170
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #130
دخترک کنجکاوانه پرسید:
- می‌تونم اسمت رو بدونم؟
- بله خواهش می‌کنم. اسمم شکیبِ.
دخترک لبخندی زد و گفت:
- چه اسم قشنگی!
شکیب متعجب از حرف دخترک گفت:
- شما اولین نفری هستین که اینو بهم میگه.
دخترک با شوق گفت:
- اوم، جدی؟
شکیب سر تکان داد.
- بله.
- میشه با من راحت باشی؟ معذب میشم وقتی اینطوری باهام حرف میزنی. فکر کنم همسن باشیم، درسته؟
شکیب سر به زیر گرفته پاسخ داد:
- ۲۸ سالمه.
دخترک سری تکان داد و گفت:
- من ۲۳ سالمه، اما همه بهم میگن سنم کمتر می‌خوره باشه.
شکیب نگاهش کرد و در نظرش آمد با این چهره‌ی ساده و اندام لاغر و قد نسبتاً کوتاهی که داشت سنش دقیقاً کمتر می‌خورد باشد. به نشانه‌ی تأکید سرش را تکان داد و گفت:
- بله درسته.
دخترک خودش را کمی به شکیب نزدیک کرد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا