- ارسالیها
- 382
- پسندها
- 5,183
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #121
الناز ناباورانه از وضعیت فرشید دستانش را جلوی دهانش گرفت. نصف صورتش کبود و گردنش باندپیچی شده بود. هنوز باور نکرده بود که نقشهاش با زندگی خودش و فرشید چه کرده است. خدا را شکر کرد که حداقل زندهست. آمد و سر بر سینهاش گذاشت و درحالی که هقهق میکرد گفت:
- ببخشید فرشید، من واقعاً متأسفم. منو ببخش؛ من نمیخواستم اینطوری بشه.
فرشید دست راستش را بر شال مشکی رنگ دخترک کشید. پیرهن آبی رنگی که بر تنش بود خیس از اشکهای دخترک شده بود. لبخندی بیجان بر لبش نقش بست. اگر این بلا سرش نمیآمد الناز چطور در آغوشش میگرفت؟ دردهایش را فقط برای لحظهای فراموش کرد. فقط برای لحظهای این حس خوب از خاطرش برد که چه اتفاق وحشتناکی برایش رخ داده بود. دخترک نگاهش کرد و با بغض در صدایش گفت:
- ببخشید فرشید.
فرشید...
- ببخشید فرشید، من واقعاً متأسفم. منو ببخش؛ من نمیخواستم اینطوری بشه.
فرشید دست راستش را بر شال مشکی رنگ دخترک کشید. پیرهن آبی رنگی که بر تنش بود خیس از اشکهای دخترک شده بود. لبخندی بیجان بر لبش نقش بست. اگر این بلا سرش نمیآمد الناز چطور در آغوشش میگرفت؟ دردهایش را فقط برای لحظهای فراموش کرد. فقط برای لحظهای این حس خوب از خاطرش برد که چه اتفاق وحشتناکی برایش رخ داده بود. دخترک نگاهش کرد و با بغض در صدایش گفت:
- ببخشید فرشید.
فرشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش