- ارسالیها
- 368
- پسندها
- 5,412
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #121
خیره به سنگ قبر بود. خانم لرکی کنار قبر نشسته بود و با دستمال در دستش نم چشمانش را میگرفت. گلهای رز رنگارنگ پرپر شده نوشتههای بر سر قبر را پوشانده بود. بوی گلاب و حلوا شکیب را عصبی کرده بود. بر سر میت پیرمردی آمد، قرآن خواند و رفت. سه نفر از اعضای دخترک کنارش بودند. کسانی که غریبهای آشنا بودند.
محمد میدانست دیر و یا زود الناز این بلا را بر سر خودش میآورد. مشخص بود مسبب مرگ الناز چه کسیست؛ شکیبب با خودخواهیاش! باتوجه به بیماری شکیب، اکنون زمان مناسبی نبود که محمد این حقیقت غیرقابل انکار را بر فرق سرش بکوبد.
نگاهش را از سنگ قبر گرفت و به اطراف چرخاند. با دیدن فرشید، از شکیب فاصله گرفت و به سمتش آمد. بازویش را گرفت و توام با خشم گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
فرشید با چشمانی گریان...
محمد میدانست دیر و یا زود الناز این بلا را بر سر خودش میآورد. مشخص بود مسبب مرگ الناز چه کسیست؛ شکیبب با خودخواهیاش! باتوجه به بیماری شکیب، اکنون زمان مناسبی نبود که محمد این حقیقت غیرقابل انکار را بر فرق سرش بکوبد.
نگاهش را از سنگ قبر گرفت و به اطراف چرخاند. با دیدن فرشید، از شکیب فاصله گرفت و به سمتش آمد. بازویش را گرفت و توام با خشم گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
فرشید با چشمانی گریان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش