- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 405
- پسندها
- 5,506
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #141
شکیب با انگشت به میز آرایشی روبهرویش اشاره کرد.
- پشت کشو دومی.
محمد از جا برخاست. کشو را باز کرد و پس از کنار زدن چند دست جوراب، سرنگ را به همراه گاروی قرمز رنگی برداشت. همین که برایش تزریق کرد حس خوب، و شادابی در وجودش رخنه کرد.
محمد: بهتری؟
دوای دردش بود چرا بهتر نباشد. چیزی نگفت و سرش را بر شانهی محمد گذاشت.
***
ساعت از دوازده شب گذشته بود. شکیب بعد از تماس کیوان، به همراه محمد خودش را به انبار رساند. جایی که فقط چند کیلومتر از خانهی شاهین، یعنی کیانشهر فاصله داشت. وارد انبار شدند. نگاه شکیب به کیوان و عدنان افتاد که شخص به زمین افتاده را کتک میزدند و جمشید به تماشا ایستاده بود. حواس شکیب معطوف زن و پسر بچهای شد که دست و پا بسته گریه میکردند. دهانشان بسته بود و سعی داشتند...
- پشت کشو دومی.
محمد از جا برخاست. کشو را باز کرد و پس از کنار زدن چند دست جوراب، سرنگ را به همراه گاروی قرمز رنگی برداشت. همین که برایش تزریق کرد حس خوب، و شادابی در وجودش رخنه کرد.
محمد: بهتری؟
دوای دردش بود چرا بهتر نباشد. چیزی نگفت و سرش را بر شانهی محمد گذاشت.
***
ساعت از دوازده شب گذشته بود. شکیب بعد از تماس کیوان، به همراه محمد خودش را به انبار رساند. جایی که فقط چند کیلومتر از خانهی شاهین، یعنی کیانشهر فاصله داشت. وارد انبار شدند. نگاه شکیب به کیوان و عدنان افتاد که شخص به زمین افتاده را کتک میزدند و جمشید به تماشا ایستاده بود. حواس شکیب معطوف زن و پسر بچهای شد که دست و پا بسته گریه میکردند. دهانشان بسته بود و سعی داشتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش