- ارسالیها
- 381
- پسندها
- 5,173
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #231
نگاه شکیب به شایان برخورد کرد که با آن سر و صورت خونآلود و چشمان گشاد شده از خشم و نفرت، به سر بریده شدهی میثم نگاه میکرد و نفسنفس میزد. به تندی ظرفشویی را شست تا اثری برای پلیسها به جا نگذارد. از آشپزخانه که بیرون آمد، صدای همهمهی مردم به گوشش رسید. خب، از در که نمی توانستند فرار کنند. حواسش پی پلههای حیاط کشیده شد که شایان گفت:
- بالا پشت بوم راه در رو نداره. باید از پنجرههای آشپزخونه فرار کنیم.
به دنبال شکیب راه افتاد و پس از او، خواست از پنجرهی نسبتاً بزرگ به بیرون بپرد که شکیب با عصبانیت گفت:
- این شکلی؟ صورتت رو یه آب بزن.
از پنجره فاصله گرفت که شکیب گفت:
- چاقو رو بده به من.
شایان چاقو را به سمتش گرفت که شکیب نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت و سپس چاقو را در چند دستمال...
- بالا پشت بوم راه در رو نداره. باید از پنجرههای آشپزخونه فرار کنیم.
به دنبال شکیب راه افتاد و پس از او، خواست از پنجرهی نسبتاً بزرگ به بیرون بپرد که شکیب با عصبانیت گفت:
- این شکلی؟ صورتت رو یه آب بزن.
از پنجره فاصله گرفت که شکیب گفت:
- چاقو رو بده به من.
شایان چاقو را به سمتش گرفت که شکیب نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت و سپس چاقو را در چند دستمال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش