نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اتُمیک | مائده.خلف کاربر انجمن یک رمان

راجع به زندگی شخصیِ کدام یک از اعضای گروه اتُمیک کنجکاو هستید که نویسنده بیشتر بنویسه؟

  • ا. جاوید

    رای 0 0.0%
  • ۲. طاهر

    رای 0 0.0%
  • ۳. شکیب

    رای 0 0.0%
  • ۶. جمشید

    رای 0 0.0%
  • ۸. کیوان

    رای 0 0.0%
  • ۹. امیرحسین

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • این نظر سنجی بسته خواهد شده .

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #231
نگاه شکیب به شایان برخورد کرد که با آن سر و صورت خون‌آلود و چشمان گشاد شده از خشم و نفرت، به سر بریده شده‌ی میثم نگاه می‌کرد و نفس‌نفس میزد. به تندی ظرف‌شویی را شست تا اثری برای پلیس‌ها به جا نگذارد. از آشپزخانه که بیرون آمد، صدای همهمه‌ی مردم به گوشش رسید. خب، از در که نمی توانستند فرار کنند. حواسش پی پله‌های حیاط کشیده شد که شایان گفت:
- بالا پشت بوم راه در رو نداره. باید از پنجره‌های آشپزخونه فرار کنیم.
به دنبال شکیب راه افتاد و پس از او، خواست از پنجره‌ی نسبتاً بزرگ به بیرون بپرد که شکیب با عصبانیت گفت:
- این شکلی؟ صورتت رو یه آب بزن.
از پنجره فاصله گرفت که شکیب گفت:
- چاقو رو بده به من.
شایان چاقو را به سمتش گرفت که شکیب نگاهی به سر و انتهای خیابان انداخت و سپس چاقو را در چند دستمال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #232
شهرزاد بی‌حوصله گفت:
- چرا می‌پرسی؟
سیاوش توام با استرس گفت:
- میشه لطفاً جوابم سوالم رو بدی؟
صدای شهرزاد را کمی با تأخیر شنید.
- سابقه‌ی هردوی شما رو چک کردم. من به همون اندازه که تو رو می‌شناسم، شایان رو می‌شناسم، خب؟
- خلافکارا همدیگه رو می‌شناسن. هرچقدر گروه‌های کوچیک و بزرگی داشته باشن، همه همدیگه رو می‌شناسن.
شهرزاد خودکار در دستش را بر میز کارش رها کرد و با دست چپش موبایلش را گرفت.
- بله می‌دونم، چی می‌خوای بگی؟
سیاوش با لحنی مطمئن گفت:
- شایان شکیب رو می‌شناسه!
شهرزاد مشتاقانه گفت:
- چطور متوجه شدی؟
سیاوش: از رفتارشون.
هنگامی که صدایی از جانب شهرزاد نشنید، ادامه داد.
- اگه شایان دوست‌شون بوده باشه، باخت با توئه شهرزاد، چون از همه نقشه‌هات خبر دارن. من این احتمال رو هم میدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #233
شاهین خیره در چشمانش گفت:
- من تو کار شماها دخالت نمی‌کنم. هرچی که هست بین خودتون حلش کنید.
رحمان بهترین دوست شاهین بود، اما نه نزدیک‌ترین؛ و شش سالی میشد که موادش از شاهین تأمین میشد.
توام با خشم به صورت شاهین چشم دوخت و گفت:
- پس شایان رو به من تحویل بده شاهین.
شاهین: فعلاً داره برای من کار می‌کنه و این یعنی تحت حمایت من و تو گروه منه. اگه اتفاقی برای شایان بیافته، میشی نفر چهارم، نفر چهارمی که کشته میشه!
رحمان ساکت، درمانده و سرزنش‌گونه به شاهین خیره ماند. شاید بهتر بود اجازه می‌داد شایان به دنبال زندگی‌اش برود، چراکه الآن سه نفر از افرادش را هم از دست نمی‌داد.
شاهین از جا برخاست و به کنارش آمد و با لحنی دوستانه گفت:
- من از موضع قدرت با تو صحبت نمی‌کنم. مشابه اتفاقی که برای تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #234
شایان دستش را بر دست شهرزاد گذاشت تا رهایش کند.
- به خاطر منه که شماها تونستین وارد گروه بشین شهرزاد. همتون مدیونم هستین. من باعث شدم شکیب و جاوید و محمد رو بشناسید.
شهرزاد رهایش کرد و گفت:
- من شک دارم شایان؛ به اول تا آخر این ماجرا من شک دارم. من فکر می‌کنم ما شدیم گربه رقصون شماها.
شایان به عقب هولش داد، تا در صورتش حرف نزند.
- آها! پس بگو همه‌ی این داد و هوار و یقه‌گیری برای چیه. جنابعالی نشستی تو تاریکی شب با یه نور شمع فکر کردی که من دارم به شماها... .
جمله‌اش را ادامه نداد و متعجب گفت:
- من قول دادم شهرزاد، و چیزی مانعم نمیشه که زیر قولم بزنم.
شهرزاد به نشانه‌ی تشویق، با تمسخر برای شایان دو انگشتی دست زد و گفت:
- تو یه قهرمانی شایان! اما من نمی‌تونم ریسک کنم. تو با پنهان کاری تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #235
شایان خشمگین گفت:
- آشغال ممکنه ما رو برگردونن همون خراب شده‌ای که بودیم، چرا نمی‌فهمی خدا یه شانس به ما داده تا جبران کنیم؟
سیاوش خیره در چشمان سرخ از خشم شایان گفت:
- دستت رو از یقه‌ی من بردار! من هرکسی نیستم که تو باهاش این طوری رفتار می‌کنی.
شایان رهایش کرد و پی به سابقه‌اش برد که واقعاً هرکسی نیست. مغموم بر زمین چمباتمه زد و سرش را با دستانش گرفت. مواقعی که ناراحت میشد، خودش را به زیبا می‌سپرد؛ اما الآن زانوی غم بغل کرد تا شاید کمی با دلداری دادن به خودش آرام شود. سیاوش با دیدن حال زار شایان، به کنارش آمد و مغموم گفت:
- من متأسفم که...باعث شدم زیبا خانم وارد این ماجرا بشه.
شایان با ناراحتی زیر لب گفت:
- خفه شو!
سیاوش نفسش را به بیرون دمید و به این فکر کرد شاید بهتر باشد تنهایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #236
رویش را از کیاوش برگرداند و با نگاهی به اطرافش توام با حرص گفت:
- برای محبت خانوم بادیگارد بیش‌تری می‌ذاره تا یه وقت خدای نکرده سگ تو خیابون بهش پارس نکنه.
کیاوش: زمانی که پدرم رو ترک کرد به من فکر نکرد؟
اردشیر نگاهش را به کیاوش دوخت و جمله‌اش را با شرم بیان کرد.
- محبت اصلاً نمی‌خواست از شاهین بچه‌ای داشته باشه.
کیاوش با عصبانیت گفت:
- پس من اینجا چه غلطی می‌کنم؟
اردشیر: شاهین دوست داشت از عشق زندگیش یه بچه داشته باشه؛ و البته تنها راهی که محبت می‌تونست از شاهین جدا بشه، بچه بود.
کیاوش از شدت خشم نفسش را به بیرون دمید و به سقف اتاقش خیره شد.
اردشیر: پدرت نمی‌خواست بچه‌اش رو یه پرستار بزرگ کنه. محبت هم نمی‌خواست بهت وابسته بشه، به همین خاطر نموند و باهات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #237
وارد خانه که شد رایلی خانم به استقبالش آمد. از دیدن این سگ هاسکی زیبا و دوست داشتنی لبخندی بر لبش نقش بست. رایلی دورش چرخید و بو کشید؛ سپس از شهرزاد فاصله گرفت و روبه‌روی تلویزیون نشست تا به ادامه‌ی کارتونش برسد.
بی‌آنکه در را ببندد نگاهش را دور تا دور خانه چرخاند که نور کمی فضا را روشن کرده بود. خانه بسیار گرم بود و با خودش فکر کرد که شاید کولر خراب شده باشد. حالا که بیشتر به فضای خانه دقت کرده بود، متوجه شد که شکیب خانه‌ی قشنگ و البته سلیقه‌ی قشنگی هم دارد.
- سلام.
شکیب پس از مکثی طولانی زیر لب، بی‌حال گفت:
- سلام.
از شنیدن صدایش بسیار ذوق کرد. هرچند که بی‌میل به او جواب داده بود. مطمئن بود که برادرش او را دعوت به نشستن نمی‌کند. به همین خاطر به سمت کاناپه آمد و روبه‌رویش جای گرفت.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #238
شکیب به تمسخر گفت:
- پات رو از این خونه بذاری بیرون، می‌دونم بعدش کجا میری!
شهرزاد خیره در چشمانش با صلابت در کلامش گفت:
- زنمه، حلاله.
شکیب با تکان دادن سرش و بالا و پایین کردن ابروانش نشان داد که باور نمی‌کند، هیچ کدام از حرف‌هایش را. شهرزاد خیلی سخت می‌توانست برادرش را قانع کند که واقعاً به شخصیتی درست تبدیل شده است.
- کمی ذهنم بسته بود برای روبه‌رو شدن با این حقیقت که برادرم یه کثافته؛ و بعدها فهمیدم که چرا بیش‌تر اوقات خونه نبودی و کار رو بهونه می‌کردی.
شهرزاد با جدیت در کلامش گفت:
- به جونت قسم شکیب، من عوض شدم؛ اون کثافت سابقی که تو ازش تو ذهنت ساختی نیستم.
شکیب بی‌توجه به شهرزاد گفت:
- خدا به آنِسه و ثامر دو تا پسر داد، که اگر نمی‌داد خیلی بهتر میشد. چون یکی‌شون با حیوون هیچ فرقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #239
سلام خدمت شما دوستان عزیزی که رمان اینجانب رو همچنان با کم و کاستی‌هاش می‌خونید. در اوایل داستان من به اشتباه شکیب و محمد رو دوست معرفی کردم؛ در صورتی که این دو نفر برادر قلابی همدیگه بودن. از اون جایی که با خستگی می‌نویسم، متوجه چنین اشتباهی نشدم. پارت امشب کامل توضیح داده میشه و اشتباه من رفع میشه. پارت‌ها مدام ویرایش میشن. اعم از سن شخصیت‌ها، رنگ چشم، دیالوگ‌ها، و هرچیز دیگه‌ای که من به مرور زمان متوجه میشم که باید طور بهتری نوشته بشن.
لوکیشن اهواز هستش و مکان‌ها واقعی هستن. سرقت‌ها از مکان‌های واقعی انجام میشه. منظورم داخل رمان هستش! از مکان‌هایی که قرار سرقت بشه، داخل رمان تاکید می کنم باز هم، من دیدن می‌کنم که ببینم آیا مناسب سرقت هستن یا نه. و همین طور مسیرهایی که قراره شخصیت‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
381
پسندها
5,173
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #240
دستش را به سمت شکیب دراز کرد که موبایل در دستش قرار گرفت. وارد برنامه ضبط صوت شد و فهرست موارد ضبط شده را باز کرد. صدای ضبط شده را پخش کرد و تا به بخش مورد نظرش رسید، موبایل را نزدیک به شهرزاد گرفت تا واضح بشنود.
- فقط باور نمی‌کنم که برادرم عضو این گروه لعنتی باشه. باورم نمیشه شکیب که تو عضو گروه اتمیک باشی. بهم بگو دارم اشتباه می‌کنم.
شهرزاد با شنیدن صدای ضبط شده‌اش که مربوط میشد به دومین ملاقاتش با شکیب، استرس و نگرانی وجودش را فرا گرفت، که حالا می‌خواهند با این صداهای ضبط شده چکار کنند! محمد آخرین صدای ضبط شده را پخش کرد و گذاشت کمی جلوتر برود. سپس موبایل را، رو به شهرزاد گرفت.
- من به دلیلی به اینجا اومدم...که فقط منو اذیت کنی و حالم رو از اینی که هست بدتر کنی...چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا