شعر مجموعه اشعار "رقص در تاریکی |sama_tor کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sama_tor
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,389
  • کاربران تگ شده هیچ

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
■ تندیس ■

و هنگامی که شب همه جا را فرا می گیرد
و همه چیز تاریک می شود ...
تمام قلبم پر میشود از حجم وسیعی از طیف رنگی خاطرات !
گاهی تلخ و گاهی شیرین ...!
غم ها به تمام بافت های تنم شبیخون زده است
راه نجات کجاست ؟
دلم می خواهد فرار کنم !
حتی از دست خودم !
این غم انگیز است ...!
لبهایم دچار است به این خنده ی زورکی و مرده
عادتی تلخ تر از مرگ وجود ...
.
اکنون فقط تو را می خواهم !
می خواهم مقصد راه دور و دراز این مسافر باشی ... !
می بینی ؟
تو مرا دوست نداشتی !
چه ساخته بودم از تو ؟
تندیسی که گمان می کردم هرگز خرد نخواهد شد !
اما ...میبینی ؟
تو رفتی !
عاقبت تندیس ها حسرت بود و تبر عادل ابراهیم !
من بی ایمان به تو ایمان داشتم !
چه ساخته بودم از تو ؟
سوالم را بی جواب بگذار ...همه می دانند ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
■ جاده ■

جاده ای پهناور به وسعت بی کران اسمان
در انتظار عابری خسته و دلتنگ ، لحظه ها را شمارش می کند .
می روم !
و انگار خورشید غم زده ای درون وجودم غروب
می کند !
نگاه منتظرم از آن ثانیه هایی ست که به سختی می گذرد ...
از آن دست و زمین وسیع و برهوتی از دلتنگی !
و قلبم
درون برجی کهنه از خاطرات زندگی می کند
نسیم سوزناک پاییزی
خبر از زمستان می دهد
زمستانی که قصد دارد بیاید و مرا از همیشه
غمگین تر کند !
همه چیز از بین رفته و راهی نیست !
به کجا بسپارم خرابه های وجودم را ؟
همچنان منتظرم
جاده های انتظار ، بد مسیر است !
ای کاش می دانستی و ای کاش می دیدی
جان دادن هر خاطره را در نگاه من !
نور کم سویی به زمین می تابد
و خورشید ، هنوز امیدوار است ...
پر سبزآبی شالم در هوا می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
[ دریاچه های درد]

می خندم!
به بیهوده خندیدن های خودم!
زندگی همه اش یک دروغ است!
یک دروغ بزرگ...!
و آرام تبدیل می کند مرا به چیزی که دوست ندارم باشم.
و شاید کسی که از آن متنفرم!
نگاه کن!
چه ساده، هر احساس می میرد در درون نگاهم!
می خندم، به خنده های بیهوده ی خودم
و با هر خنده
قطره ای اشک درون خلوتم جاری می‌شود...
اشک می ریزم
نه برای نداشته ها
فقط برای مرگ داشته هایم!
درخت جوانی وجودم، پیر و پیر تر می شود
و گل های نیلوفر درون خاطرم پژمرده می شوند!
همچنان تغییر می کنم...
و می شوم کسی که از آن متنفرم!
تبدیل می شوم به چیزی که دردها دوست دارد
خسته تر از درد و دل هایم هستم
خیالم باید که سفر کند
هوای این شهر پر از خالیست!
عشق، شادی، و آرامش!
واقعیت کجاست؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
[ کمرنگ]

وقتی غمگینم... میشه کمرنگ بشی؟
اینجوری درد بیشتری می کشم
وقتی که آهنگ گوش میدم و به یه گوشه خیره میشم
که به دردام فکر کنم....میشه دردت رو از بین ببری؟
انگشتهایم همچنان تنه ی قلم رو بر روی خط های صاف و یکدست کاغذ می رقصونه...
جایی برای من توی قلبت نیست!
حقیقت همین است....
میشه کمرنگ بشی؟
میشه شجاع باشم؟
قلبم شکسته....
خیلی بیشتر!
بیشتر از چیزی که تصور می کنی!
غمگینم و نمی تونم در موردش دروغ بگم!
هر وقت گریه کردم،هر وقت دلم میخواست یک جیغ بلند بکشم؟
میشه کمرنگ بشی؟
آروم نه، سریع!
سریع تر برو!
برو و هرگز به عقب نگاه نکن
احساساتت عقب گرد نمی کند!
برو و کمرنگ شو...
من کنار می ایم
من همیشه کنار می آیم
با درد
با خودم
با تو
با شکستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
[ خطرناک]


نگاهت میکنم
و فکر میکنم
...
اگر تو وجود نداشتی!
چقدر دایره ی افکارم،" توخالی می‌ماند!
چه مقدار شب ها به درازا می کشید و لحظات در بهت گذر پاییز، در اوج زمستان...
جا می ماند!
من از عمق یک شب سردِ زمستانی حرف میزنم...
از تصور مرگ یک رویا در درون نگاهِ درختان بی برگ و رنگ!
از آن مه عمیقی که فرزندان کوچک شاخه های عریان درختان را
رهسپار نوازش بی رحم بادهای سوزناک کرد
و انگار خاطرات تو در بند بند وجودم
جا می ماند!
از زخم هایی که درونم پوست برداشته شده است، چه می توان گفت؟
نگاهت میکنم
و فکر میکنم
امشب چه زود به پایان خواهد رسید
چه مقدار دیگر باید اشک بریزم؟
برای همه چیزی، که دیگر هیچ چیز نیست!؟
برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
[ میتوانی این همه درد را حس کنی؟ ]

به وسعت تمام دوستت دارم هایی که از تو نشنیدم
خسته ام!
حتی خودم هم، درد مرا نمی فهمد!
گاهی میخندم! به گل ها آب می دهم...
گاهی قلبم میشکند و هر روز، می میرد
هنوز هم به سقف خیره ام، و انگار هیچ چیز جذابیتی ندارد!
به غروب خورشید نگاه میکنم و
دلم می خواهد هرگز طلوع نکنم...
میخواهم تنها باشم
انقَدَر تنها که حل بشوم در گوشه ی این اتاق
دیگر دلم نمی خواهد کسی دلتنگم شود
نمی خواهم کسی نگرانم شود، زنگ بزند، کنارم بیاید
از همه چیز خسته شده ام!
حتی خودم هم، نمی فهمم که چه کسی هستم!
ظرفِ ظرفیتم شکسته...
دستت را بگذار روی قلبم،
(این همه درد را حس میکنی؟)
همه چیز از بین رفته، این بار من هم از بین رفته ام
تمام احساسات من رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
انعکاس ها


به باریکه ی نوری که از شیشه ی پنجره عبور می‌کند نگاه کن
گاهی احساسات هم می‌تواند از این ظریف تر باشد
شکستنی، پر از عشق، و امید....
دنیای عجیبی است
دنیای واژه ها و کلمات...!
می‌تواند غمگین کند، شاد کند و عشق ببخشد
می‌تواند قلب تو را بشکند...
این قدرت است...
و من عاشق بازی با قدرت هستم...
رقص گروهی برگ های درختان را در نسیم گرم تابستانی ببین
و فکر کن... آن ها چه ساده می توانند شاد باشند
چگونه می‌توانند بعد از طوفان غم انگیز شب این گونه باشند؟
آن ها به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نیستند
به زمان تعلق ندارند
و فقط می‌گذرند تا زمانی که به یک خاطره تبدیل شوند
گاهی، همانند برگ درختان فکر کن
زندگی، اینگونه زیباتر خواهد بود...
تو را دوست دارم، و دوستت خواهم داشت!
اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] .ANITA.

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
[ در هنگام شب ]

در هنگام شب
پرواز میکنم
به سوی رویاهایی که فقط رویا خواهد ماند
همانند آن دردی که فقط در شب، احساس می شود
دیروز، امروز، فردا...
اونجا، اینجا و آنجا...!
و چه فرقی می‌کند؟ مگر مهم است؟
که در چه زمان و یا در چه مکانی باشم؟
بدون رویای تو،هیچ چیز خیلی مهم نیست!
و زندگی مرده وار، ادامه دارد!
ساکن و ثابت، کمی کدر!
انگار کمی از رنگ و رو رفته، آیینه ی زندگی !
روح من نیاز به یک خانه تکانی دارد!
مرا ببر ! برفراز قایقی از جنس صداقت، به سوی
مقصدی ناتمام
همراه با بقچه ای از جنس آرامش...
کنارم باش و لبخند بزن...
بگذار احساس کنم قبل از مرگ، زنده بودن را...
بخند، می‌خواهم خوب نگاهت کنم
لحظات زیبا، زود می‌گذرد!
مگر چه میتوانم با خودم حمل کنم
به غیر از انبوهی از خاطرات کهنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
[ زخم هایم ترمیم نمی‌شوند]

من بزرگ می شوم
و سعی میکنم روزهای زیادی را فراموش کنم
زخم زبان ها را نادیده بگیرم
و بخندم
تلاش می‌کنم که شکستگی هایم ترمیم شود
اما در وجود من، همیشه یک غم عجیب و ناآشنا باقی خواهد ماند
همان دردی که هر زمان بی قرارم، سراغم می آید
همچنان زنده ام، با یک قلب شکسته که سعی می‌کند خوب بشود
و تلاش می‌کنم انسان بمانم...
دوباره یک پاییز جدید از راه می رسد
و نمایش آغاز می شود...!
و درد مهمان تمام شب هایی که طولانی و طولانی تر میشود، خواهد شد
درمانی ندارم...!
درون ذهن خسته ام، احساسات قدم می‌زنند
و با آخرین ذرات نیرویی که برایم باقی مانده
تلاش می‌کنم، آن ها را نادیده بگیرم...
پاییز می آید، اکنون بسیار شکسته ام
اکنون خسته تر م...
لطفا برو، می خواهم با شکستگی هایم آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] .ANITA.

sama_tor

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/2/20
ارسالی‌ها
108
پسندها
1,084
امتیازها
6,403
مدال‌ها
8
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
زمستان، فصل پذیرش است

اکنون لحظات به کندی می‌گذرد...
شاید بتوانم میان آنها از خودم برای هزاران بار عبور کنم...
بارش باران بر روی خاطرات و تنهایی ام،
آن احساس باشکوهی که با رویای تو دارم...
همه چیز از من جان می‌گیرد
و می میرم...
جز احساس دلتنگی، چیزی برای من باقی نمانده است...
ماه ها و فصل ها می گذرند...
همچنان دلتنگم...
همیشه دلتنگم...
اما، باید بپذیرم...
و این سخت ترین قسمت در کتاب زندگی ام است...
"پذیرفتن
احساس میکنم هر لحظه ممکن است که قلبم منفجر شود
اما تنم خسته تر از آن است که آن را نشان دهد...
شب های بسیاری را گذراندم...
پاییز تمام شد و در اواسط زمستان هستیم...
هر شب به آسمان نگاه میکنم...
آیا تو هم،.... به من فکر میکنی؟
زمان زیادی تا آغاز بهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sama_tor

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا