- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #91
بعد از شام به حیاط رفت تا کمی قدم بزند. پوریا خودش را پشت پنجره رساند. همینطور که او را نگاه میکرد، گفت:
- فکر کنم عاشق شده.
کمال همینطور که مشغول خوردن بود، گفت:
- مطمئن نیستم.
پوریا با شیطنت گفت:
- عاشق شده. من همهی مکالماتش رو گوش میدم. حتم دارم عاشق شده.
کمال جرعهای نوشابه نوشید و بعد گفت:
- به جای اینکه بیست و چهار ساعته بنشینی پای اون لپ تاپ مکالمات آرمین گوش بدی، یه کمی هم به درسات فکر کن. نزدیک امتحانات.
پوریا به سمت میز برگشت و گفت:
- من همهی درسهام رو میخونم. داشت به یکی زنگ میزنه. میرم ببینم به کی زنگ زده.
و به سمت پلهها دوید. کمال سری تکان داد و گفت:
- خدا آخر و عاقبت من رو با شما دوتا بچه به خیر کنه.
آرمین شمارهی یاسمن را گرفته بود و منتظر بود تا جواب دهد، اما...
- فکر کنم عاشق شده.
کمال همینطور که مشغول خوردن بود، گفت:
- مطمئن نیستم.
پوریا با شیطنت گفت:
- عاشق شده. من همهی مکالماتش رو گوش میدم. حتم دارم عاشق شده.
کمال جرعهای نوشابه نوشید و بعد گفت:
- به جای اینکه بیست و چهار ساعته بنشینی پای اون لپ تاپ مکالمات آرمین گوش بدی، یه کمی هم به درسات فکر کن. نزدیک امتحانات.
پوریا به سمت میز برگشت و گفت:
- من همهی درسهام رو میخونم. داشت به یکی زنگ میزنه. میرم ببینم به کی زنگ زده.
و به سمت پلهها دوید. کمال سری تکان داد و گفت:
- خدا آخر و عاقبت من رو با شما دوتا بچه به خیر کنه.
آرمین شمارهی یاسمن را گرفته بود و منتظر بود تا جواب دهد، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر