متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #91
بعد از شام به حیاط رفت تا کمی قدم بزند. پوریا خودش را پشت پنجره رساند. همینطور که او را نگاه می‌کرد، گفت:
- فکر کنم عاشق شده.
کمال همینطور که مشغول خوردن بود، گفت:
- مطمئن نیستم.
پوریا با شیطنت گفت:
- عاشق شده. من همه‌ی مکالماتش رو گوش می‌دم. حتم دارم عاشق شده.
کمال جرعه‌ای نوشابه نوشید و بعد گفت:
- به جای اینکه بیست و چهار ساعته بنشینی پای اون لپ تاپ مکالمات آرمین گوش بدی، یه کمی هم به درسات فکر کن. نزدیک امتحانات.
پوریا به سمت میز برگشت و گفت:
- من همه‌ی درس‌هام رو می‌خونم. داشت به یکی زنگ می‌زنه. می‌رم ببینم به کی زنگ زده.
و به سمت پله‌ها دوید. کمال سری تکان داد و گفت:
- خدا آخر و عاقبت من ر‌و با شما دوتا بچه به خیر کنه.
آرمین شماره‌ی یاسمن را گرفته بود و منتظر بود تا جواب دهد، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #92
***
ساسان روز اول کاریش را در شرکت الوندی شروع کرده بود و بنا به خواست الوندی می‌بایست در کنار شاهرخ کار می‌کرد. قرار بود ساسان اصولی را از شاهرخ یاد می‌گرفت. هر چند خودش هم یک حسابدار کامل بود، اما چیزی که او می‌بایست یاد می‌گرفت، دور زدن در حساب کردن بود.
شاهرخ با اینکه راس ساعت آمده بود، اما وقتی وارد اتاقش شد، ساسان را دید که پشت میزش نشسته بود و کتابی را می‌خواند که با ورود شاهرخ سر بلند کرد و گفت:
- سلام، صبحتون بخیر.
- سلام، صبح بخیر. زود اومدید.
ساسان کتاب را بست و گفت:
- آره فکر کنم از شوق کار جدید بود.
شاهرخ کیفش را روی میز گذاشت و با اشاره به کتاب توی دست ساسان گفت:
- اون کتاب من نیست.
- واسه شماست؟ رو میز عسلی بود، ببخشید بی‌اجازه برداشتم.
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #93
ساسان ضرباتی به در زد و وارد اتاق الوندی شد. به غیر از الوندی مرد جوان دیگری هم توی اتاق بود. ساسان با الوندی دست داد و الوندی مهمانش را که پسر یک از مدیرعاملان ارشد بود، به ساسان معرفی کرد.
ساسان ضمن دست دادن با آن مرد جوان، گفت:
- بسی باعث خوشوقتی منه آشنایی با شما آقای پویان.
- به هم چنین.
الوندی ضمن اینکه تعارف می‌کرد تا بنشینند، گفت:
- ساسان جان من با آقای پویان در رابطه با شما و کارخونه‌تون صحبت کردم. گفتم که هم تخصصش رو دارید، هم انگیزه و تجربه‌ش رو تا دوباره کارتون رو از سر بگیرید، اما چون سرمایه‌ی اولیه‌ی کافی رو ندارید، نمی‌تونید وارد بازار کار بشید. ایشون موافقت کردن که شرایط گرفتن یه وام رو واسه‌تون مهیا کنند.
ساسان خوشحال گفت:
- جداً؟ این خیلی عالیه، ممنونم آقای الوندی.
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #94
***
بیشتر از هر روزی منتظر اتمام کلاسشان بود. چند دقیقه مانده بود به اتمام کلاس موبایلش را از جیب بیرون آورد و زیر دسته‌ی صندلی گرفت و مشغول فرستادن اس‌ام‌اسی شد که صدای استاد او را به خودش آورد.
- آقای سالاری، گفته بودم سر کلاس من نباید از موبایل استفاده کنید.
همه‌ی نگاه‌ها به سمت آرمین برگشت. آرمین نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و گفت:
- استاد زمان کلاس تموم شده.
استاد با اخمی جوابش را داد:
- تا وقتی من سرکلاسم زمانش تموم نشده و شما حق ندارید قوانین کلاس من رو زیر پا بذارید.
آرمین ترجیح داد با یک عذرخواهی موضوع را فیصله دهد:
- عذر می‌خوام استاد، دیگه تکرار نمی‌شه.
استاد سری تکان داد و حرف‌های پایانی کلاسش را زد و بعد پایان کلاس را اعلام کرد. استاد که کلاس را ترک کرد، یکی از...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #95
یاسمن نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- چرا من باید کمکتون کنم یاد بگیرید؟ دوست‌های خودتون بهتر می‌تونن بهتون یاد بدن.
آرمین، اما رک گفت:
- این‌ها که بهانه‌ست برای این‌که بیشتر با هم آشنا بشیم. یاسمن من واقعاً دوستت دارم.
یاسمن با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
- چقدر راحت بیانش می‌کنید، این نشون میده قبلاً بارها این جمله به خیلی‌ها گفتید.
آرمین لحظاتی همینطور نگاهش کرد و بعد راحت گفت:
- دوست دخترهای زیادی داشتم. انکار نمی‌کنم، اما به هیچ‌کدومشون نگفتم دوستشون دارم، چون نداشتم. من فقط آدم پررویی هستم برای همین راحت حرفم رو می‌زنم.
یاسمن دوباره سربلند کرد و گفت:
- چطور باور کنم که راست می‌گید؟
- چطوری باید ثابت کنم که باور کنید، بگید من همون‌کار رو می‌کنم.
یاسمن کمی فکر کرد و بعد گفت:
- من فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #96
ساسان تا وارد شد، نگاهی داخل سالن چرخاند. به نظر مرتب‌تر و تمیزتر از دفعه قبل بود. برای همین با تحسین ابروی بالا برد و گفت:
- اینجا چیزی کم و کسر نداری؟
نادیا با شیطنت گفت:
- دارم.
- چی؟
- تو رو.
ساسان تا این را شنید نگاهش به سمتش برگشت. با لبخندی مقابلش قرار گرفت، سر نادیا را میان دستانش گرفت و گفت:
- باید یاد بگیری صبور باشی.
و باز بوسه‌ی به پیشانیش زد و در کنار هم روی مبل دونفره‌ی نشستند.
- داروهات رو مرتب مصرف می‌کنی؟
نادیا موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
- می‌خورم، چای می‌خوری؟
- آره.
نادیا برخاست به سمت آشپزخانه رفت و باز ساسان او را زیر نگاه آنالیزگرش گرفت. قدش خیلی بلند نبود و وقتی مقابل او می‌ایستاد به زور تا سینه‌اش می‌رسید؛ اما هیکل خوبی داشت. پوستش بی‌نهایت سفید و لطیف...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #97
ساسان موبایلش را برداشت و عکس سامان و سارا را به ریحانه نشان داد. ریحانه گوشی را از دست ساسان گرفت و در کنار صورت ساسان گرفت و گفت:
- شبیه خودته، بزرگ بشه می‌شه عینهو خودت.
ساسان گوشی را گرفت و گفت:
- خب حالا بگو ببینم مامان پسر من می‌شی؟
لبخندی رو لب ریحانه جا خوش کرد و گفت:
- همیشه فکر می‌کردم خدا، خدای آدم خوباس و با ما گناهکارها و آدم بدها کاری نداره. چند روز قبل از اون مهمونی، بعد از این‌که جشمید خیلی کتکم زد، پرتم کرد توی یه اتاق و در رو بست. اونشب خیلی گریه کردم. با خدا حرف می‌زدم و ازش گلایه می‌کردم، فقط یه چیز ازش خواستم، اونم این‌که فقط یه بار دیگه تو رو ببینم و بعدش بمیرم.
ساسان اشک روی گونه‌اش را گرفت و گفت:
- بذار کارام رو راست و ریست کنم، این ماموریت کاری هم که تموم شد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #98
ساسان با لبخندی گفت:
- فکر کنم اشتباه کردم، این یاروی که تو می‌گی اون آدم نیست. اون کسی که من دنبالش هستم یه تاجر معروف که سخت می‌شه پیداش کرد. رییسم می‌خواد باهاش قرار کاری ببنده‌ فامیلیش صیدان. فامیلی جمشید که صیدان نیست.
ریحانه ابروی بالا برد و گفت:
- نوچ فکر کنم حمیدی باشه یه بار اتفاقی روی کارت اعتباریش دیدم. می‌گم که من از جمشید به غیر از اسمش هیچی نمی‌دونستم.
ساسان نفس عمیقی کشید و گفت:
- چی شد گیرش افتادی؟
ریحانه هم با خجالت سر به زیر انداخت و گفت:
- توی یکی از همین مهمونی‌ها، پیله‌م شد و دست از سرم برنداشت. بعد که فهمید بدهکارم، همه‌ی بدهیام رو داد و ازم سفته گرفت. بعد فهمیدم افتادم توی منجلاب بردگیش.
- برای چی بدهی داشتی؟
- وقتی از خونه بیرون زدم و خواستم مستقل زندگی کنم، هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #99
- آره به خاطر امنیت خودشون گفتم.
ساسان مکثی کرد و بعد گفت:
- ممنون اما بهتره بدونی سارا قراره همسرت بشه، پس کاری نکن ناراحتش کنی.
آرش باز طوری نیشخند زد که ساسان را متوجه کند.
- من بهتر از تو می‌دونم چطور با همسرم رفتار کنم. مطمئن باش از الان من رو بیشتر از تو دوست داره.
- من فقط خوشبختی سارا رو می‌خوام.
- تمرکزت رو بذار روی کارت، خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد. آرش وقتی تلفن را قطع کرد با حرص گفت:
- خوشبختش می‌کنم، اما قبلش حسابم رو با تو صاف می‌کنم.
دو روز دیگر مراسم نامزدیش بود و او هنوز این موضوع را به آرمین نگفته بود. پس بهتر دید که با او تماس بگیرد، ولی مطمئن بود که ناراحت می‌شود. روی کامپیوتر و از طریق یکی از برنامه‌های مجازی سعی کرد تماس تصویری بگیرد. دقایقی طول کشید تا تصویر آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #100
- اونجور که من فهمیدم با پدرش رابطه‌ی صمیمی نداره. برم باهاش حرف بزنم شما برید سرکلاس بگید تا پنج دقیقه‌ی آرمین میاد.
و موبایل آرمین برداشت و به دنبالش رفت. آرمین روی نیمکتی نشسته بود و به شمشادها خیره بود. فریبرز در کنارش نشست و گفت:
- خیلی داری سخت می‌گیری، باید اجازه می‌دادی واسه‌ت توضیح بده. اینکه تلفن روش قطع کردی اصلاً درست نبود.
آرمین بغضش را فرو داد و گفت:
- خودش می‌دونه چقدر دوستش دارم. می‌دونه همه‌ی آرزوم این بود که وقتی می‌خواد ازدواج کنه همه‌ی مراسم‌های نامزدی و عروسیش رو من مدیریت کنم. این رو بهم قول داده بود وقتی عاشق شد قبل از هر کسی به من بگه، حالا دو روز مونده به نامزدیش به من زنگ زده و این موضوع رو می‌گه.
- ولی من فکر می‌کنم بازم داری عجولانه قضاوتش می‌کنی. بعد از کلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا