متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #71
ساعت تقریباً هفت بود که خودش را به خانه‌ی الوندی رساند، در بزرگ خانه را پیرمردی برایش باز کرد و او با ماشین وارد خانه شد، وقتی از ماشین پیاده شد، مریلا را دید که به استقبالش می‌آمد، یک دامن کوتاه و یک تاپ بندی پوشیده بود، موهایش را دم اسبی بسته بود، تا از ماشین پیاده شد، مریلا مقابلش قرار گرفت و گفت:
- خوش اومدی.
- واو قربون خدا برم، عجب چیزی آفریده. دختر این‌جور که سرما می‌خوری.
مریلا با خنده دو دستش را به گردن ساسان انداخت و گفت:
- مگه گرمای وجود تو می‌ذاره من سرما بخورم. چرا دیر کردی؟
- از یه مسیری می‌اومدم تصادف شده بود مسیر رو بسته بودن یه خورده توی ترافیکش معطل شدم.
- بیا بریم تو، پدرم منتظرته.
و دست ساسان را گرفت و هر دو وارد ساختمان شدند. وارد پذیرایی که شدند، مریلا با...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #72
***
هر چند مرجان هنوز خواب بود اما او بیدار بود، نگاهش سرد و بی‌تفاوت بود اما چهره‌اش آرام به نظر می‌رسید، ساعت مچی‌اش را از کنار چراغ خواب برداشت و نگاه کرد. ساعت دو صبح بود، آرام از تخت بیرون آمد، لباس پوشید و موبایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
اس ام اسی ارسال کرد و بعد سریع آن را از حافظه‌ی گوشی‌اش پاک کرد و روی مبل رها شد. احساس سردرد شدیدی داشت، کمی شقیقه‌هایش را ماساژ داد که با صدای مرجان به خودش آمد .
- چی شده شاهرخ؟
نگاهش به سمت مرجان چرخید، بدنش را با یک لباس پوشانده بود.
– کمی سرم درد می‌کنه نمی‌تونم بخوابم.
– یه مسکن می‌خواهی؟
شاهرخ سری تکان داد. مرجان به آشپزخانه رفت و با مسکن و لیوان آبی به کنارش برگشت، شاهرخ قرص را خورد و گفت:
- یه نخ سیگار واسه‌م روشن می‌کنی؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #73
***
تازه آفتاب زده بود که از خواب بیدار شد و از تخت بیرون آمد. یه شلوارک و رکابی پوشید و به سمت پنجره رفت. پرده را که کنار زد، مریلا که توی تخت خوابیده بود پتو را روی سرش کشید و گفت:
- نکن دیوونه.
– پاشو بریم یه کم شنا کنیم.
مریلا از زیر پتو گفت:
- دیوونه‌ی تو، خوابم میاد ساسان.
– پس من می‌رم. پدرت یه مایو اضافه داره بهم بده.
مریلا به خنده افتاد و پتو را از روی سرش کنار زد و گفت:
- تو دیوونه‌ترین آدم دنیایی، برو پایین، از یکی از خدمتکارها بخواهی بهت میدن.
ساسان از اتاق بیرون رفت، توی سالن بزرگ بالا هیچ‌کسی نبود. نگاهی از بالا به پایین انداخت اما کسی را ندید. از پله‌ها سرازیر شد و وارد سالن شد. خدمتکار زن میان‌سالی که آرایش ملایمی داشت و یک لباس به سبک لباس‌های خدمتکاران اروپایی...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #74
***
صبح یک کلاس تخصصی داشت که بدون هیچ دردسری تمام شد اما کلاس بعدیشان درس عمومی ادبیات بود، درسی که اصلاً او از استادش خوشش نمی‌آمد و عصر همان روز اولین جلسه‌ی زبان انگلیسی بود که می‌بایست با هم کلاسی‌هایش کار می‌کرد.
با محسن و فریبرز و مرتضی در یک ردیف نشسته بود، کتابی که استاد برای این درس معرفی کرده بود را ورق می‌زد، کتابی سنگین ادبی و پر از شعر.
فریبرز هم که داشت کتاب آرمین را نگاه می‌کرد پوفی کرد و گفت:
- نمی‌دونم چرا هر چی استاد عقده‌ای این ترم گیر ما افتاده، آخه یکی نیست بهشون بگه آخه بی‌انصاف‌ها این چه برخوردیه با یه دانشجویی ترم اولی دارید، اون از استاد نیمایی این هم از استاد خلیلی.
آرمین شروع کرد آرام شعری از کتاب را زمزمه کردن اما گویا برایش سخت بود هر کلمه‌ی اشتباه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #75
کتاب را روی میز انداخت و گفت:
- خانم سهرابی شما بخونید، به گمونم تنها کسی که سر این کلاس واقعاً فارسی زبان، خانم سهرابی باشن، بخونید خانم سهرابی.
اما یاسمن برخاست و در جواب استاد گفت:
- خیلی می‌بخشید استاد، شما در ظاهر استاد ادبیات هستید، اما رفتارتون این رو نشون نمیده. یه استاد ادبیات نباید به خودش اجازه بده اسم و فامیل دیگران مسخره کنه، شما بهتر از هر کسی باید معنی اسم‌ها و فامیل‌ها رو بدونید و از پیشینه‌ش خبر داشته باشید. شما چطور استاد ادبیاتی هستید که بی‌ادبانه دیگران مسخره می‌کنید؟ چرا به خودتون حق می‌دید بچه‌های کلاس رو فارسی زبان ندونید؟ درسته استادید، اما این اجازه رو ندارید شخصیت بچه‌های کلاستون رو زیر سوال ببرید. به نظر من شما هنوز توی همون دورانی زندگی می‌کنید که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #76
***
دوتا برگه دستش گرفته بود و همینطور که توی اتاقش قدم می‌زد، آن‌ها را مطالعه می‌کرد. دقایقی بعد به سمت تلفن رفت و شماره‌ی اتاق سارا را گرفت و خواست که به اتاقش بیاید. روی صندلی بزرگ و زیبایش که پشت میز چوبی بزرگ و زیبایش قرار داشت، ولو شد. خودکارش را برداشت و توی دست می چرخاند و منتظر سارا بود که ضرباتی به در خورد و در باز شد و سارا وارد اتاق شد.
- بله آقای سالاری با من کار داشتید؟
- این دوتا لیست رو شما نوشتید؟
- کدوم لیست‌ها؟
آرش کاغذها را از روی میز برداشت و به سمتش گرفت. سارا جلو رفت و کاغذها را گرفت. نگاهی انداخت و گفت:
- بله من تایپ کردم. مشکلی داره؟
- نه، لیست اصلی رو کی نوشته؟
- هلن نوشت به من داد تایپش کردم.
آرش با اخمی گفت:
- کجاست؟
- به من گفت میره نمایشگاه.
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #77
سارا دست به سینه زد و همینطور که نگاهش به تندیس مریم‌مقدس بود، جوابش را داد:​
- فقط ازتون تعریف می‌کنه.​
آرش هم مثل او دست به سینه نشست و گفت:​
- امروز دوشنبه‌ست، خوبه آخر هفته رو یه جشن نامزدی کوچولو بگیریم؟​
سارا گاردش را رها کرد و نگاهش را به آرش داد:​
- من که هنوز جوابی به شما ندادم، بعدم جمعه من کلی کار دارم.​
آرش با همان شیطنت نگاهش کرد:​
- جواب هم میدی. در ضمن منظور من از آخر هفته یکشنبه بود، جمعه رو باید بیای سرکار.​
سارا کلافه گفت:​
- ببخشید حواسم نبود اینجا یکشنبه‌ها تعطیل. ساسان هم می‌تونه بیاد؟​
...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #78
سارا نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- من با پدرت آشنا نشدم، یعنی قراره کی باهاشون آشنا بشم؟
آرش نیم‌نگاهی به او انداخت:
- یه چیزی رو بهتره بدونی، من با سلطان رابطه‌ی خوبی ندارم.
نگاه سارا به سمتش برگشت و گفت:
- یعنی اونقدری رابطه‌تون خوب نیست که حتی پدر صداش نمی‌کنید؟
- دقیقاً.
- اونوقت می‌تونم دلیلش رو بدونم؟
آرش قاطعانه جواب داد:
- نه.
سارا با کنایه گفت:
- ممنون که انقدر قشنگ جوابم رو می‌دی.
آرش خندید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- بعضی چیزها حتی یادآوریش هم زجرآوره، ولی من واسه تو می‌گم، سلطان‌ اصلاً رفتار خوبی با مادرم نداشت. اون هر چیزی که داشت از مادرم بود، این ثروت هم از مادرم به من و آرمین به ارث رسیده. سلطان یه آدم معمولی بود که با مادرم ازدواج کرد، ولی به جای قدردانی از...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #79
***
کتایون از اینکه سارا به خواستگاری آرش جواب مثبت داده بود، خیلی خوشحال بود. همان لحظه انگشتر زمرد خودش را از انگشت بیرون آورد و به دست سارا انداخت و بعد سریع دستور برپا کردن یک جشن را داد. آرش آن‌ها را تنها گذاشته بود تا با هم صحبت کند و خودش به اتاق کتابخانه پناه برده بود. روی مبلی نشسته بود و به قاب عکس مادرش که توی دستش بود، نگاه می‌کرد. موبایلش زنگ خورد. با دیدن شماره ساسان مکثی کرد و با شیطنت جوابش را داد:
- به سلام برادرزن جان.
ساسان متعجب گفت:
- برادرزن!
- آره دیگه، داریم کم‌کم فامیل می‌شیم.
ساسان متحیر گفت:
- مگه بهت جواب مثبت داده؟
آرش خندید و گفت:
- یه درصد فکر کن جواب مثبت نده.
- خب مبارکتون باشه.
آرش به موضوع کار خودش برگشت:
- چیکار کردی؟
- همه چیز اونطور که...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #80
ساسان اخمش را به جان نادیا ریخت و گفت:
- ببین یه کاری نکن ببندمت به تخت.
نادیا آرام و با التماس به چشمانش نگاه کرد. نگاهش از درد بی‌فروغ بود:
- آخه من به چه درد تو می‌خورم، چرا نمی‌ذاری برم؟
ساسان عصبی برخاست و بر سرش داد زد:
- پاشو، پاشو ببینم.
و بازوی نادیا را گرفت و از روی تخت بلندش کرد. همینطور که او را به دنبال خودش می‌برد، خطاب به زیبا گفت:
- وقتی صدات کردم اون حوله‌ها‌ی که گرفتم واسه‌م میاری.
در حمام را باز کرد و نادیا را هل داد توی حمام و همینطور که مقابل در حمام ایستاده بود، کت و پیراهنش را در آورد.
زیبا آرام با خودش گفت:
- به عجب مردی!
ساسان با گفتن «یه قیچی برام بیار» به داخل حمام رفت و در را بست. نادیا کز کرده بود و گوشه‌ی حمام نشسته بود. ساسان دوش آب سرد را باز کرد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا