- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #71
ساعت تقریباً هفت بود که خودش را به خانهی الوندی رساند، در بزرگ خانه را پیرمردی برایش باز کرد و او با ماشین وارد خانه شد، وقتی از ماشین پیاده شد، مریلا را دید که به استقبالش میآمد، یک دامن کوتاه و یک تاپ بندی پوشیده بود، موهایش را دم اسبی بسته بود، تا از ماشین پیاده شد، مریلا مقابلش قرار گرفت و گفت:
- خوش اومدی.
- واو قربون خدا برم، عجب چیزی آفریده. دختر اینجور که سرما میخوری.
مریلا با خنده دو دستش را به گردن ساسان انداخت و گفت:
- مگه گرمای وجود تو میذاره من سرما بخورم. چرا دیر کردی؟
- از یه مسیری میاومدم تصادف شده بود مسیر رو بسته بودن یه خورده توی ترافیکش معطل شدم.
- بیا بریم تو، پدرم منتظرته.
و دست ساسان را گرفت و هر دو وارد ساختمان شدند. وارد پذیرایی که شدند، مریلا با...
- خوش اومدی.
- واو قربون خدا برم، عجب چیزی آفریده. دختر اینجور که سرما میخوری.
مریلا با خنده دو دستش را به گردن ساسان انداخت و گفت:
- مگه گرمای وجود تو میذاره من سرما بخورم. چرا دیر کردی؟
- از یه مسیری میاومدم تصادف شده بود مسیر رو بسته بودن یه خورده توی ترافیکش معطل شدم.
- بیا بریم تو، پدرم منتظرته.
و دست ساسان را گرفت و هر دو وارد ساختمان شدند. وارد پذیرایی که شدند، مریلا با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش