متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #111
یک‌ساعت از نیمه شب گذشته بود و او توی ماشین در حاشیه‌ی یکی از اتوبان‌ها ایستاده بود و جفت راهنمایی ماشینش روشن بود. دقایقی بعد ماشین امداد خودرو از کنار ماشینش گذشت و مقابل ماشینش ایستاد. مردی از ماشین پیاده شد و به سمت ماشینش آمد. او هم پیاده شد و به سمتش رفت و کاپوت ماشین را بالا زد. مردی که لباس امداد خودرو پوشیده بود، با چراغ قوه به موتور ماشین نگاه کرد و گفت:
- موتورش داغونه، اینجا نمی‌شه درستش کرد.
او هم دستش را لبه‌ی ماشین گذاشت و درست در کنار آن مرد قرار گرفت و گفت:
- خونه‌م هم ناامن، حتی موبایلم. یه تراشه‌ی زیر باتری موبایلم کار گذاشته، نمی‌دونم چیه؟
مرد امداد خودرو که همان امین بود، نیم‌نگاهی بهش انداخت و گفت:
- یحتمل شنود و ردیاب، رضا خیلی باید حواست جمع کنی.
- یعنی لو رفتم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #112
همینکه اشک‌هایش را گرفت باز اشک تازه از چشمانش جوشید. درون تخت نشسته بود. به تاج تخت تکیه زده بود. دستانش را به دور زانوانش که زیر پتو بود، حلقه کرده بود و به نقطه‌ای خیره بود. در اتاق باز شد و ماریا به همراه خدمتکاری با سینی صبحانه وارد اتاق شد و نزدیکش لب تخت نشست. مهربان دست روی دستش گذاشت و گفت:
- خوبی؟
سارا نگاه پر اشکش را به چشمان آبی ماریا دوخت.
- نه خوب نیستم. نمی‌بایست این اتفاق می‌افتاد.
ماریا لبخند مهربانی به رویش زد، شاید از نظر او مسئله‌ای نبود که سارا از آن ناراحت باشد، اما از نظر سارا فاجعه‌ای رخ داده بود و همین فاجعه به قدری او را ناراحت کرده بود که از دست خودش و آرش عصبانی بود.
آرام اشک تازه‌ای روی صورت سارا را گرفت و گفت:
- دیر یا زود این اتفاق می‌افتاد، سخت نگیر عزیزم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #113
***
سر کلاس زبان بود، اما فکر و ذکرش جای دیگری بود که با صدای اعلان گوشی‌اش نگاهی به گوشی انداخت. آرش پیامی برایش فرستاده بود که در اولین فرصت با او تماس بگیرد.
تماسی مهم را بهانه کرد و از کلاس بیرون آمد. همینطور که به سمت پله‌ها می‌رفت، شماره‌ی آرش را گرفت که با دومین زنگ جواب داد.
- به سلام آقای دکتر، چطوری استاد؟
آرمین سردتر از همیشه جوابش را داد:
- سلام، خوبم، شما خوبید؟
آرش لحن سردش را که شنید متوجه ناراحتی‌اش شد:
- چیه؟ هنوز از دستم ناراحتی؟
- اهمیتی نداره.
- داره، اگه خوشحال نباشی، همه چیز رو کنسل می‌کنم. صبر می‌کنم تا این ترمت تموم بشه بعد وقتی تو اومدی، جشن نامزدیمون رو برپا می کنیم.
آرمین بلافاصله گفت:
- واقعاً اینکار رو می‌کنید؟
آرش مکثی کرد، حرفی زده بود که نمی‌توانست پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #114
از دست خودش و پدرش به شدت عصبانی بود و فهمیده بود که عجولانه تصمیم گرفته و برادرش را قضاوت کرده است؛ ولی با اینحال می‌خواست مطمئن‌تر شود. برای همین شماره‌ی دفتر وکیلاشان را در لندن گرفت. بعد از صحبت کوتاهی با منشی، اجازه پیدا کرد با وکیل صحبت کند. مشغول صحبت با او بود که فریبرز و محسن هم خودشان را به او رساندند، اما چون آرمین داشت با تلفن صحبت می‌کرد، در کنارش نشستند و حرفی نزدند. آرمین وقتی تلفن را قطع کرد به انگلیسی به خودش فحشی داد که فریبرز گفت:
- ما که هنوز حرفی نزدیم چرا فحش میدی؟
آرمین نگاهش کرد، اما فکرش جای دیگری بود، لحظه‌ی بعد برخاست و گفت:
- من باید برم.
فریبرز نگران صدایش زد:
- آرمین کجا؟
- کار دارم.
و صبر نکرد. خودش را به پارکینگ رساند. سهیلا مثل روز قبل کنار ماشین آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #115
رادپور که احساس خوبی از این تماس نداشت، بعد از مکثی گفت:
- می‌دونم که دوست نیستی، چی می‌خوای؟
- کار و بار چطوره؟
رادپور کاغذ باطله‌ی مقابلش روی میز را مچاله کرد و در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد، گفت:
- اینکه با یه خط امن تماس گرفتی، نشون میده آدم عادی نیستی.
آرش نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- داریم بازی می‌کنیم، یار کم داریم. زنگ زدم ببینم اهلش هستی؟
- چه جور بازیه؟
- بازی دزد و پلیس، دزد زیاد داریم، ولی پلیس نداریم. خواستم بدونم پلیس بازیمون می‌شید؟
رادپور مکثی کرد و بعد گفت:
- شما هم نخواسته باشی ما بالاخره هستیم. تو سوراخ موش هم برید، گیرتون می‌ندازیم.
آرش خنده‌ای سر داد:
- حالا چرا انقدر عصبانی؟
رادپور با نفرت گفت:
- من امثال شماها رو خوب می‌شناسم. معلومه باز یه جای پا روی دمتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #116
***
بعد از یک روز کاری خسته‌کننده، وقتی به خانه آمد که ساعت دو بعد ازظهر بود. مهندس و سعید توی سالن پذیرایی با هم مشغول صحبت بودند. ساسان خسته وارد شد سلامی داد و داشت به سمت اتاقش می‌رفت که مهندس صدایش زد.
- ساسان باید باهم صحبت کنیم.
ساسان خسته گفت:
- اتفاقاً منم باید با شما صحبت کنم، ولی الان فقط خسته‌ام و می‌خوام بخوابم.
- چند دقیقه صبر کن، موضوع خیلی مهمه.
ساسان پوفی کشید به سمتشان برگشت و روی مبلی رها شد و گفت:
- بفرمایین.
مهندس بی‌مقدمه سوالش را پرسید:
- این دختره که بردی توی باغ ازش مراقبت می‌کنی، واقعاً کیه؟
ساسان نیم نگاهی به سعید انداخت و گفت:
- توی مهمونی که بودیم یه حرف‌های زد که فکر کردم یه چیزای می‌دونه. برای همین از دست جمشید نجاتش دادم که بتونم ازش اطلاعات بکشم.
مهندس با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #117
- هه، توهم ورت نداره. من دیوید رو به خاطر اون دو تکه الماسی که برای آزادی خواهرت داده بودم، کشتم و گروهش رو نابود کردم.
ساسان متعجب گفت:
- الماس؟!
- من عادت ندارم به کسی باج بدم ساسان و اگر ناچاراً باج بدم، موقع پس گرفتنش حسابی از خجالتش در میام.
ساسان بعد از لحظه‌ای سکوت جوابش را داد:
- با اینکه تلخ‌تر شدی، اما چون پسر دیبا خانمی، خیالم راحت که خواهرم خوشبخت شده. خداحافظ.
و تلفن را قطع کرد، آرش در حال قدم زدن در نمایشگاهش بود. حرف آخر ساسان او را خلع سلاح کرده بود. مقابل ویترین جواهرات ایستاده بود و خیره آنها را نگاه می‌کرد، جواهراتی دست‌ساز که از کشورهای مختلف خریداری کرده بود و هر کدامشان جلوه‌ی خاص داشت.
خیره به دستبند ظریف زنانه‌ای که نگین‌های زیبای عقیق داشت، بود که موبایلش باز زنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #118
همان یک تماس کوتاه، آنقدری فکرش را مشغول کرده بود که لحظه‌ی نمی‌توانست فراموش کند. بهت‌زده مقابل تلویزیون نشسته بود. به صفحه‌ی تلویزیون خیره و فنجان چایش توی دستش خشک شده بود. همسرش معصومه موقع آشپزی او را زیر نظر داشت و مدام زیر چشمی او را می‌پایید. محسن از اتاقش بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت.
- مامان خیلی گشنمه، این شاممون حاضر نشد؟
معصومه به خودش آمد و گفت:
- چیه پسر؟ چی می‌خواهی؟
محسن متعجب نگاهی در صورت مادرش چرخاند و باز گفت:
- میگم شام چی داریم؟
- غذای ظهر دارم گرم می‎کنم. میز بچین.
محسن چشمی گفت و همینطور که بشقاب‎ها را برمی‎داشت، گفت:
- اتفاقی افتاده؟
معصومه سوالش را بی‎جواب گذاشت. چون باز تمام توجه‌اش به سوی همسرش کشیده شده بود. محسن که از آشپزخانه بیرون رفت، دخترش مریم وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #119
***
ساسان رانندگی می‌کرد و مهندس در کنارش نشسته بود. روی صندلی عقب هم دسته گل طبیعی و زیبایی قرار داشت. هر دو ساکت بودند و به صدای خواننده‌ی که ترانه‌ی غمگینی را می‌خواند، گوش می‌کردند. مهندس از وقتی حرکت کرده بودند این ترانه را سه بار گوش کرده بود و برای بار چهارم داشت پخش می‌شد. ساسان نیم‌نگاهی به مهندس انداخت و صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- می‌گم مهندس بهتر نیست یه کم پدر و پسری با هم حرف بزنیم یه وقت یه چیزی پرسیدن سه نشه؟
نگاه مهندس به سویش برگشت و گفت:
- چی بپرسن مثلاً؟
- اسم مادر توی شناسنامه‌ی من رو نوشتن رویا، رویا خانم مثلنی می‌شه همسر شما. در جریان باشید.
مهندس سری تکان داد و باز ساسان پرسید:
- مادر من یعنی همسر شما کی فوت کرده؟
- هشت سال قبل، بر اثر سکته‌ی قلبی.
- اوکی، حله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #120
مهندس سری تکان داد و بعد از مکثی که طولانی بود، گفت:
- بهتره قبل از اینکه آرش خودش این موضوع رو بفهمه، بهش بگی.
- فرصتش پیش بیاد بهش می‌گم. راستی تونستید در مورد این پسره شاهرخ چیزی بفهمید؟
- هیچ چیزی ازش به دست نیاوردیم، ولی این رو فهمیدم که به شدت تحت نظر الوندیه، گویا بهش مشکوک هستن.
ساسان پشت چراغ قرمز توقف کرد، نگاهی به آینه بغل ماشین انداخت و گفت:
- احتمال داره پلیس باشه؟ چون شاهرخ پاکزاد نیست.
- احتمالش هست.
ساسان نگاهش را به مهندس داد و گفت:
- اگه پلیس باشه، برای ما خطری نداره؟
- ما الان هم توی دل خطریم، ولی اگه پلیس باشه بازی به نفع ماست.
ساسان کمی فکر کرد، نمی‌فهمید نفع این موضوع برای آن‌ها چیست، اما نمی‌خواست سوالش را بپرسد. برای همین سوال دیگری پرسید:
- آرش برای چی می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا