متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
ساسان نگاهش میخ جوجه‌های که در حال کباب شدن بودند، داد:
- می‌دونی زیبا خانم ما آدما یه وقت‌هایی همه چیز داریم، اما فکر می‌کنیم هیچی نداریم، اما یه وقتی هم هست ظاهراً همه چیز داریم، اما در واقع هیچی نداریم. می‌فهمی چی می‌گم؟
زیبا صادقانه جوابش را داد:
- راستش نه، سواد زیادی که ندارم. اینجور حرف‌ها رو خوب نمی‌فهمم.
ساسان با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- بچه هم داری؟
زیبا نگاهش را به جوجه‌ها داد و گفت:
- یه دونه دختر داشتم همون موقع‌ها که خیلی کوچیک بود، گذاشتمش سر راه. می‌دونم بردنش کدوم پرورشگاه، الان نوزده سالشه. می‌ره دانشگاه‌. یه وقت‌هایی می‌رم از دور نگاش می‌کنم. کپ خودمه، تپلی و سفید.
- چرا خودت بزرگش نکردی؟
زیبا آهی کشید:
- اگر پیش من می‌موند یکی می‌شد مثل خودم، شاید هم مثل...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
و داشت به سمت در می‌رفت که نادیا از تخت پایین آمد و به سمتش دوید و از پشت او را بغل کرد و گفت:
- بگو که اشتباه نمی‌کنم، به خدا هیچ‌وقت انقدر توی زندگیم مطمئن نبودم. تو ساسانی، ساسان خودم. مگه نه؟
و گریه امانش را برید. ساسان هم بغض گلویش را گرفت و دستان نادیا را از دور کمرش باز کرد و به سمتش چرخید. نادیا با صورتی خیس داشت نگاهش می‌کرد. آرام خودش را روی پنجه‌ی پا بالا کشید. خیره در چشمانش گفت:
- خودشی مگه نه؟
ساسان آرام سری تکان داد که نادیا در میان گریه به خنده افتاد و به یکباره خودش را به آغوش ساسان انداخت. ساسان زیر گوشش زمزمه کرد:
- چیکار کردی با من ریحانه؟ دختر من که آدم عشق نبودم.
نادیا که ساسان او را ریحانه خطاب کرده بود عقب آمد و گفت:
- اسم من رو یادته؟
- من خیلی چیزها...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
ساسان با لبخندی از اتاق بیرون آمد، زیبا به سمتش آمد و گفت:
- آقا در رو قفل نمی‌کنید؟
- نه، قول داده فرار نکنه.
- آقا به قول یه معتاد که اعتباری نیست.
- هست. مراقبش باش زیبا خانم، واسه‌ش سوپ و غذایی مقوی درست کن. هر چیزی که لازم بوده گرفتم.
ساسان بعد از کلی سفارش در رابطه با ریحانه، از خانه باغ بیرون آمد و به سمت خانه‌اش به راه افتاد.
***
باز هم دیر وقت بود که به خانه برگشت. طبق معمول همیشه عمارت توی سکوت فرو رفته بود و سلطان‌خان و چنگیز توی سالن نزدیک شومنیه مقابل هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند‌. تا وارد سالن شد، آن‌ها را دید به سمتشان رفت و مثل همیشه گفت:
- بَه، بازم که نشستید دارید واسه‌م نقشه می‌کشید؟
سلطان نیم‌نگاهی به او انداخت و فنجان قهوه‌اش را از روی میز برداشت و گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
و با لبخند تمسخر آمیزی به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و گوشی تلفنی که در کنارش بود برداشت و از خدمتکاری خواست به اتاقش بیاید. دقایقی بعد ضرباتی به در اتاقش خورد و خدمتکار وارد اتاق شد. به خدمتکار دستور داد تمام وسایل آرمین و مادرش از اتاقش جمع و بسته بندی شود.
خدمتکار که از اتاق بیرون رفت، عکس مادرش را برداشت و گفت:
- متاسفم مامان، می‌دونم این خونه رو خیلی دوست داشتی اما دیگه دورانش تموم شده، این خونه بدون تو صفایی نداره. می دونم من به خاطر فروختنش می‌بخشی.
با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد، موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید. اسم سارا را که روی صفحه دید با لبخندی گفت:
- مگه می‌تونه دوستت نداشته باشه، دختره خیلی ساده‌ست.
و جوابش را داد:
- به به سارا خانم، بالاخره برای اولین بار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
و سکوت کرد در حالی که با دیدن پدرش که با چنگیز از خانه بیرون می‌رفتند ابروی هم کشید‌. سارا هم لحظه‌ی صبر کرد و بعد صدایش زد:
- آرش...آرش.
و باز هم آرش حرفی نزد که سارا باز گفت:
- یعنی الان سکوت کردی من حرف بزنم.
و باز هم آرش حرفی نزد که سارا گفت:
- خب من حرفی ندارم دیگه‌، می‌تونی حرف بزنی.
آرش بی‌مقدمه گفت:
- فردا با هم می‌ریم خرید.
- خرید؟
- آره دیگه، حلقه و لباس نامزدی. میام دنبالت. شب خوبی داشته باشی، شب بخیر.
و بعد از شنیدن شب‌بخیر سارا تلفن را قطع کرد و با خودش گفت:
- سرگرمی بدی هم نیست.
و گوشی را روی میز کنار تخت گذاشت و خودش را روی تخت رها کرد. نگاهش به سمت قاب عکس مادرش چرخید. نگاهش در نگاه مادرش نشست و آرام گفت:
- قول می‌دم اذیتش نکنم ولی قرار نیست عاشقش هم باشم.
و...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
و همینطور که به سمت حیاط می‌رفتند، فریبرز برایش توضیح می‌داد. به نیمکتی که رسیدند، آرمین مستأصل نشست و گفت:
- اما من وقتی انگلیس بودم، یه دوست دختر ایرانی داشتم اسمش آناهیتا بود. گاهی وقت‌ها می‌رفتم خونه‌شون، مادرش خیلی ازم پذیرایی می‌کرد.
فریبرز با کف دست به پیشانی کوبید و بعد گفت:
- اون‌ها ایرانی هستن، اما ایرانی‌های خارجی شده، خانواده‌ی یاسمن اونطور که من می‌دونم ایرانی ایرانی هستن، مثل خانواده‌ی ما.
آرمین کمی فکر کرد و بعد گفت:
- یعنی تو اگر بفهمی خواهرت دوست پسر داره، هم خواهرت رو می‌زنی هم دوست پسر خواهرت رو؟
فریبرز عصبی گفت:
- اولاً اینکه فرناز ما گوه می‌خوره بخواد دوست پسر داشته باشه، دوماً اگر به فرض محال همچین غلطی هم کرده باشه، گیس به سرش نمی‌ذارم.
آرمین گیج گفت:
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
آرمین در حالی که سرش را به بدنه‌ی ماشینش تکیه داده بود و با بی‌حالی گفت:
- فکر می‌کنم خوبم.
جوان خندید و گفت:
- من اینطور فکر نمی‌کنم، حداقل به کمی استراحت احتیاج داری. پاشو.
و زیر بازوی آرمین را گرفت و از روی زمین بلندش کرد، جوانی که آرمین را زده بود با غرلند گفت:
- ببر تیمارش کن فردا بهتر بیاد ناموس محله رو دید بزنه.
جوان به سمتش چرخید و با تندی گفت:
- حرف بی‌خود نزن ناصر. ببین چه به روزش آوردید.
آرمین به آرامی گفت:
- بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرد.
- کی هستی؟ قبلاً توی محله ندیده بودمت.
آرمین با درد نالید:
- از اینجا رد می‌شدم.
جوان به پشت در خانه‌ی که رسید آرمین گفت:
- اینجا خونه‌ی شماست؟
- بله.
و با کلید در را باز کرد و با گفتن چند یا الله، با آرمین وارد حیاط شد. آرمین وارد...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
***
بدون این‌که خودش بداند، عصبانی و ناراحت بود. به خانه که رسید بعد از پارک کردن ماشینش توی حیاط، با عجله وارد سالن شد و داشت به سمت پله‌ها می‌رفت که آقا کمال صدایش زد.
- آرمین... آرمین.
آرمین عصبانی به سمتش چرخید و گفت:
- بله.
کمال به سمتش رفت و با نگرانی گفت:
- چه بلایی سرت اومده؟
- یه عده عوضی ریختن سرم کتکم زدن.
- کجا؟ برای چی؟
آرمین در حال رفتن جوابش را داد:
- چه فرقی می‌کنه؟ حوصله ندارم. می‌خوام بخوابم.
و با عجله به اتاقش رفت. کمال به سمت تلفن رفت تا سریع این موضوع را به آرش اطلاع بدهد.
آرش داخل دفتر کارش بود که موبایلش زنگ خورد. کمال وقتی موضوع را به او گفت، نگران شد و سریع بعد از اینکه تلفن را قطع کرد، شماره‌ی آرمین را گرفت، آرمین می‌دانست برادرش زنگ می‌زند، برای همین...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
سارا سری تکان داد و آرام جوابش را داد:
- مهم نیست، می‌تونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
آرش نگاهش را در چشمان سارا نشاند و گفت:
- آرمین توی خیابون با چند نفری دعواش شده که حسابی کتکش زدن.
سارا هم نگران شد:
- ای وای! الان حال و روزش چطوره؟
- باهاش حرف می‌زدم، خوب به نظر می‌رسید. نخواست تماس تصویری بگیرم. می‌دونی سارا من دشمنای زیادی دارم. دنیای تجارت دنیای رقابت، یه بار می‌خواستن برادرم رو بکشن.
سارا ناباور گفت:
- باورم نمی‌شه‌. یعنی تا این حد می‌تونن پست باشن؟!
- خب یکی از امتیازهای منفی که دارم همینه. خانواده‌م همیشه باید تحت مراقبت باشن. برای همین می‌خواستم بعد از نامزدی بیای خونه‌ی خودم.
سارا مکثی کرد:
- چرا این رو قبلاً نگفته بودی؟
نگاه آرش رنگ لبخند گرفت:
- یعنی این موضوع می‌تونست از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
سارا از غفلت آرش استفاده کرد و بلافاصله از زیر دستش برخاست و به سمت در رفت.
آرش با لبخند پرحرصی گفت:
- به هم می‌رسیم.
سارا نزدیک در که رسید دستی تکان داد و گفت:
- عزیزم تلفن خودش رو کشت.
سارا از اتاق بیرون زد. آرش هم به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت. مشغول صحبت با تلفن بود که باز در اتاق باز شد. سارا با لبخند وارد اتاق شد. آرش همینطور که تلفنی صحبت می‌کرد با چشم‌ و ابرو او را تهدید می‌کرد. سارا سریع خود را به میز رساند و سعی کرد انگشتر را از انگشتش درآورد و داخل جعبه‌اش بگذارد که انگشتر از دستش کنده شد و زیر میز پرت شد. آرش به سختی خنده‌اش را کنترل می‌کرد، سارا با حرص پا زمین کوبید و آرام به خودش فحشی داد و با عجله و ترس در حالی که آرش را می‌پایید به دنبال حلقه می‌گشت. وقتی حلقه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا