متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #101
آرمین باز نیم‌نگاهی به سوی او برد و در جوابش گفت:
- اون صندلی برای استاد، من هنوز یه داشنجوم.
- توی این کلاس شما استادید.
آرمین باز قاطعانه پاسخ داد:
- نیستم، من فقط هم‌کلاسی و دوستشون هستم.
مدتی به سکوت گذشت و این دفعه آرمین سرش را به سوی آن جوان خم کرد و آرام‌تر گفت:
- می‌تونم یه چیزی بپرسم.
- حتماً.
- کتابی در مورد نماز می‌شناسید بهم معرفی کنید.
لبخندی روی لب آن جوان جا خوش کرد و گفت:
- بله می‌شناسم، حتی دارم.
- می‌تونم ازتون قرض بگیرم؟
- بله.
آرمین تشکری کرد و از جا برخاست. کلاسش را خیلی خوب به پایان رساند و بعد پایان کلاس را اعلام کرد. همه‌ی دانشجوها کلاس را ترک کردند، خودش هم با دوستانش از کلاس که بیرون آمدند. فریبرز گفت:
- براوو، براوو استاد آرمین، سخنرانی پایانی کلاست واقعاً عالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #102
آرمین با نیشخندی گفت:
- بله دیدمت، مدامم در حال میک زدن خودکارت هستی.
سهیلا با حرص مشتی به بازوش زد و گفت:
- عوضی.
آرمین چشم‌غره‌ای به جانش ریخت و با تحکم گفت:
- دفعه‌ی آخرت باشه این حرکت و این حرف.
سهیلا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ببخشید.
- خب بگو ببینم چطوری می‌خوای به من کمک کنی.
سهیلا نگاهش را از بیرون گرفت و دوباره به آرمین داد و گفت:
- من می‌دونم نقطه ضعف این دخترها چیه؟ راه حل خوبی برای بدست آوردنش دارم.
- خب توضیح بده.
سهیلا حرفش را زد و چیزهای را گفت که آرمین را به فکر برد. سهیلا به خودش جراتی داد و دستش را روی پای آرمین گذاشت و کمی خودش را به سمت آرمین کشید و گفت:
- بهت نمیاد پسر سردی باشی.
آرمین نیم‌نگاهی بهش انداخت و گفت:
- اونقدری که من می‌دونم توی این کشور کافه بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #103
به شدت به هم ریخته و عصبی بود. می‌دانست این ماجرا از جای دیگری رهبری می‌شود. خواست به سمت خانه‌شان برود، اما می‌دانست سلطان او را اینطور ببیند می‌فهمد که بازی را به او باخته است. ماشینش را در حاشیه‌ی خیابان نگه داشت و کمی فکر کرد و بعد خیلی سریع موبایل سارا را گرفت. چند باری زنگ خورد تا بالاخره صدای دیوید را شناخت.
- ایرانی‌ها یه ضرب المثلی دارن که می‌گه دست بالای دست زیاد است، شنیدی که؟
آرش از خشم دست دیگرش را مشت کرد و بر سرش غرید:
- فقط دعا کن پیدات نکنم، وگرنه... .
دیوید میان حرفش آمد و گفت:
- الان وقت تهدید کردن نیست مرد ایرانی، اینجا اونی که پادشاهی می‌کنه منم نه تو.
آرش با حرص گفت:
- چی می‌خوای؟
دیوید خندید و پیروزمندانه گفت:
- چیز زیادی نیست. همون دو تکه الماس واسه‌م کافیه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #104
سارا روی صندلی به حالت نشسته، بسته شده بود و روی دهانش چسب زده بودند. چشمان وحشت‌زده‌اش خیس از اشک بود. موهایش پریشان بود و روی صورتش جای سیلی بود و از دماغش خون می آمد. داخل اتاقی بود که به غیر از او و صندلی که رویش نشسته بود، هیچ چیز دیگری نبود. در چوبی اتاق با صدای غیژی باز شد و مردی انگلیسی که موهای زرد و چشمان آبی داشت، به چهار چوب در تکیه زد. سارا با دیدنش اشک‌هایش بیشتر شد و وحشت سرتا پایش را گرفت. بدنش یخ کرده بود، مرد به سمتش راه افتاد. سارا هم به تقلا افتاد تا فرار کند، اما محکم به صندلی بسته شده بود. خودش را تکان می‌داد و صندلی را به حرکت در آورده بود آن مرد به او رسید و با دستش صندلی را محکم نگه داشت. سارا نگاهش در چشمان وحشی‌اش قفل شده بود. مرد خنده‌ی چندش‌آوری به لب آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #105
آرش توی ویلایش منتظر تماس دیوید بود که صدای پیام واتس آپ گوشی‌اش شنید. با عجله گوشیش را برداشت. وقتی فیلم را دید به قدری عصبانی شد که گوشی را به سمتی پرت و عصبانی فریادی کشید. با پا محکم به میز عسلی کوبید و آن را واژگون کرد.

***
اما ساسان با مریلا قرار داشت و توی رستورانی مقابل هم نشسته بودند و مشغول بگو بخند بودند. او هم وقتی پیامی را از طرف سارا دریافت کرد، گوشی‌اش را نگاه کرد. روی دانلود فیلم ضربه زد، همینطور که به حرف‌های مریلا گوش می‌داد، گاهی نیم‌نگاهی به گوشی می‌انداخت که مریلا پرسشگرانه پرسید:
- کی بهت پیام داده؟
- یکی از دوستام، یه فیلم واسه‌م فرستاده.
مریلا کنجکاوانه گفت:
- منم می‌تونم ببینم.
- اینترنتم ضعیف دانلود نمی‌شه، بی‌خیالش. خودمون رو عشقه.
و گوشی را بست و توی جیبش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #106
- همین امروز بهم گفت.
- شاید هم مقصر این دختره باشه که آرش انقدر عوض شده، چون خیلی رو آرش نفوذ پیدا کرده.
- کیه؟ چیکاره‌ست؟ از کجا یه دفعه سر و کله‌ش پیدا شد؟
- خواهر دوست قدیمیش ساسان.
آرمین متعجب گفت:
- آرش که خیلی وقته با ساسان کاری نداره، بعدم ساسان که خواهر نداشت.
- نمی‌دونم شاید این چیزها هم بازیش باشه. شماره تماس و آدرست رو توی ایران برای من بفرست. شاید بخوام بیام ایران.
آرمین باز متعجب شد:
- بیاید ایران؟
- دلم برای پسرم تنگ شده، البته اگه تو میایی من نیام.
- باید با آرش صحبت کنم. آرش هیچ وقت به من خ**یا*نت نمی کنه.
- ساده نباش پسرم. هردوتون پسرای من هستید و دوستتون دارم، اما نمی‌تونم ببینم برادرت خواسته باشه از سادگی تو سوء استفاده کنه و اموالت رو تصاحب کنه. اموالی که بیشتر از هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #107
سارا به یکباره به یاد سامان افتاد و نگران گفت:
- سامان؟ سامان کجاست؟
- حالش خوبه، پیش ماریاست.
سارا نفس راحتی کشید و آرام لب زد:
- ممنونم که مراقبش بودی.
لبخندی به لب آرش نشست و بوسه‌ی به پیشانیش نشاند و باز او را در آغوش گرفت و باز آرام گفت:
- دیوید اونقدرا احمق نیست. می‌دونست اگه بهت دست بزنه زنده نمی‌ذارمش، هر چند بابت اینکارش هم تاوان سنگینی رو میده.
- خواهش می‌کنم باهاش کاری نداشته باش. دوباره وحشی میشه یه بلایی سرمون میاره.
- دنیای این آدما اینجوریه که اگه عقب بکشی، جری‌تر میشن و بیشتر بهت حمله می‌کنن.
موبایلش زنگ خورد. شماره‌ی ساسان بود که تا کلید ارتباط را فشرد و جواب داد، ساسان بر سرش فریاد کشید:
- تو اونجا داری چه غلطی می کنی که خواهر من دزدیدن، سارا کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #108
جلوی در خانه قدم میزد و منتظر فریبرز بود که باز یاسمن به فکرش آمد. شماره‌اش را گرفت و منتظر ماند تا جواب دهد.
- الو بفرمایین.
آرمین با نیشخندی گفت:
- خوبه آدم‌ها به اعتقاداتی که دارن، پایبند باشن.
- منظورتون چیه؟
- صحبت کردن با یه پسر توی محیط دانشگاه که از نظر شما بد بود. صبر کن ببینم شاید هم صحبت کردن با من بده، اینکه بیست و چهار دقیقه با محسن وسط سالن اصلی دانشگاه واستی حرف بزنی، هیچ اشکالی نداره، هیچ کس در موردتون حرف نمی‌زنه.
یاسمن عصبی گفت:
- آقا محسن داشتند در مورد نشریه دانشگاه با من حرف می زدن و می‌خواستن که من توی قسمت ادبی نشریه مطلب بنویسم.
آرمین باز به کنایه گفت:
- خب بقیه که نمی‌دونن شما در مورد چی حرف می‌زنید برای همین فکرای بد می‌کنن. این حرف خودت بود، درسته؟
یاسمن با حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #109
آرمین کمی سکوت کرد و به این موضوع فکر کرد و بعد گفت:
- نمی‌دونم آرش حتی درست و حسابی در مورد کسی که می‌خواد باهاش ازدواج کنه، به پدرمم حرفی نزده، پدرم میگه دختر درستی نیست و آرش سحر و جادو کرده. البته باورش برای من سخته کسی بتونه آرش رو سحر کنه. آرش مقتدرتر از این حرفاست که کسی بتونه بهش دستور بده.
- مکر و حیله‌ی زن‌ها رو باید جدی گرفت.
آرمین خنده‌ای زد و گفت:
- راست میگی، امروز منم گرفتار یکیشون شدم.
- از کی حرف می‌زنی؟
- دختره سهیلا، توی کلاس.
فریبرز سری تکان داد و گفت:
- آره می‌شناسمش، همون که همش داره خودکارش رو میک میزنه.
آرمین چشمکی به فریبرز زد و با شیطنت گفت:
- عاشق این کاره.
فریبرز متعجب گفت:
- لعنت، آرمین!
آرمین خنده‌ای زد و گفت:
- باهاش به آدم خوش می‌گذره، من رو برد به کافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #110
سارا متعجب به آرش خیره شد و گفت:
- الماس؟ حتماً خیلی هم گرون بودن.
آرش با لبخندی به سمتش رفت و لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- ارزشش رو داری.
سارا نگاهش در نگاه آرش ماند و آرام گفت:
-ممنونم، هنوز وارد زندگیت نشدم دارم بهت ضرر می‌زنم.
آرش موهای سارا را پشت گوشش زد و گفت:
- جبران میشه عزیزم.
- اینجا خونه‌ی خودتونه؟
- آره، قشنگه؟
سارا لبخندی به لب نشاند و گفت:
- زیباست.
آرش با شیطنت گفت:
- اینجا هم اتاقمونه.
سارا نگاهی به اطراف انداخت و به تابلوی زیبایی نقاشی زن و مرد انگلیسی عاشق پایین تخت به دیوار آویزان بود، نگاهی چرخاند و در آخر نگاهش در نگاه آرش نشست. لبخندی پر معنی به لب آرش بود که سارا گفت:
- ببین آرش ما هنوز نامزد هم نیستیم بهتره که من این مدت توی یه اتاق دیگه باشم.
و خواست از روی تخت پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا