- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #121
آرش از گوشهی چشم نگاهش کرد و گفت:
- نه باید بخوری جون بگیری، آخه ممکنه دوباره موقع کار... .
که سارا با خشم نگاهش کرد و غرید:
- دوبارهی در کار نیست آقای به اصطلاح متشخص. دیگه تا وقتی ازدواج نکردیم دوبارهی در کار نیست که به خداوندی خدا قسم اگه بازم بخواهی به زور من رو مجبور کنی، اونوقت ترجیح میدم بمیرم و شک نکن اونقدری جراتش رو دارم که خودم رو بکشم.
و با گریه از سر میز برخاست و سالن را ترک کرد. سامان هم لحظاتی همینطور به آرش نگاه کرد و بعد او هم به دنبال سارا میز را ترک کرد. آرش باز جرعهای از نوشابهاش را نوشید و به پشتی صندلی تکیه زد. نگاهش از روی میز به سمت خدمتکارها که در یک خط ایستاده بود، رسید. ماریا قدمی جلوتر برداشت و با مهربانی گفت:
- قربان اتفاقی افتاده؟
- به نظرت با یه زن...
- نه باید بخوری جون بگیری، آخه ممکنه دوباره موقع کار... .
که سارا با خشم نگاهش کرد و غرید:
- دوبارهی در کار نیست آقای به اصطلاح متشخص. دیگه تا وقتی ازدواج نکردیم دوبارهی در کار نیست که به خداوندی خدا قسم اگه بازم بخواهی به زور من رو مجبور کنی، اونوقت ترجیح میدم بمیرم و شک نکن اونقدری جراتش رو دارم که خودم رو بکشم.
و با گریه از سر میز برخاست و سالن را ترک کرد. سامان هم لحظاتی همینطور به آرش نگاه کرد و بعد او هم به دنبال سارا میز را ترک کرد. آرش باز جرعهای از نوشابهاش را نوشید و به پشتی صندلی تکیه زد. نگاهش از روی میز به سمت خدمتکارها که در یک خط ایستاده بود، رسید. ماریا قدمی جلوتر برداشت و با مهربانی گفت:
- قربان اتفاقی افتاده؟
- به نظرت با یه زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر