متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #121
آرش از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گفت:
- نه باید بخوری جون بگیری، آخه ممکنه دوباره موقع کار... .
که سارا با خشم نگاهش کرد و غرید:
- دوباره‌ی در کار نیست آقای به اصطلاح متشخص. دیگه تا وقتی ازدواج نکردیم دوباره‌ی در کار نیست که به خداوندی خدا قسم اگه بازم بخواهی به زور من رو مجبور کنی، اون‌وقت ترجیح میدم بمیرم و شک نکن اونقدری جراتش رو دارم که خودم رو بکشم.
و با گریه از سر میز برخاست و سالن را ترک کرد. سامان هم لحظاتی همینطور به آرش نگاه کرد و بعد او هم به دنبال سارا میز را ترک کرد. آرش باز جرعه‌ای از نوشابه‌اش را نوشید و به پشتی صندلی تکیه زد. نگاهش از روی میز به سمت خدمتکارها که در یک خط ایستاده بود، رسید. ماریا قدمی جلوتر برداشت و با مهربانی گفت:
- قربان اتفاقی افتاده؟
- به نظرت با یه زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #122
آرش باز خندید و گفت:
- داره زنگ می‌خوره، خواهشاً جلوی آرمین باهام مهربون باش.
- واقعاً که پررویی .
آرش باز بلند خندید و خودش را به سمت سارا کشید که ببوسدش که همان لحظه ارتباط برقرار شد و آرمین این صحنه را دید و گفت:
- واو داداش بدآموزی داره.
نگاه آرش به سمت دوربین کشید و گفت:
- سلام اوراقی.
- سلام، سلام زن داداش.
سارا مهربان جوابش را داد:
- سلام آرمین جان، خوبی؟
- وقتی برادرم انقدر خوشحال می‌بینم مگه می‌تونم خوب نباشم. از آشناییتون خوش‌وقتم.
- به همچنین. آرش می‌گه پزشکی می‌خونی، اوضاع درس و دانشگاه چطوره؟
آرمین سری تکان داد و گفت:
- هی خوبه. می‌گم داداش، بهتر نبود می‌گفتید پری دریایی.
آرش باز بلند خندید و گفت:
- ظاهرش پری دریاییه، باطنش همونیه که گفتم.
و باز با هم خندیدند و سارا مشکوکانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #123
یاسمن سر بلند کرد و نگاهش را به آرمین داد، اما خطاب به دوستش گفت:
- نازنین یه دستمال به من میدی.
آرمین باز حرف خودش را زد:
- این زخم بخیه می‌خواد. باید بریم بیمارستان.
- لازم نیست، بخوامم برم، خودم میرم.
و خواست برخیزد که سرش گیج رفت و دوباره با اصرار دوستانش نشست. آرمین به معنی واقعی کلمه کلافه شده بود و فریبرز این را خوب فهمیده بود؛ برای همین آرام خطاب به او گفت:
- آروم باش آرمین، همه فهمیدن نگرانشی.
آرمین باز به سمت یاسمن خم شد و گفت:
- از عمد زیر پا واسه‌ت گرفت. مگه نه؟
به جای یاسمن دوستش متعجب پرسید:
- کی؟
مرتضی مداخله کرد و گفت:
- اتفاقه، پیش میاد دیگه. خانم سهرابی بهتره برید دکتر.
دوست یاسمن، نازنین گفت:
- پاشو یاسمن، حتما توی دانشگاه پزشکی یه نفر پیدا می‌شه این زخم رو بخیه بزنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #124
فریبرز خنده‌ای زد و گفت:
- آخه قربونت برم، کی جرئت عرض اندام جلو تو رو داره.
آرمین به نیمکتی که تقریباً رو به روی در کارگاه بود رفت و نشست، فریبرز هم در کنارش نشست و هر دو به ورودی کارگاه چشم دوختند. مدتی در سکوت گذشت که آرمین این سکوت را شکست و گفت:
- به نظرتون طول نکشیده، اتاق عمل برده بودنش زودتر تموم شده بود.
- اومدن.
یاسمن با نازنین و دوست دیگرش از کارگاه بیرون آمدند که آرمین بالافاصله از جا برخاست و به سمتشان دویدند.
آرمین تا به آن‌ها رسید سراسیمه گفت:
- حالت خوبه؟ بهتری؟
یاسمن در حالی که سعی می کرد نگاهش نکند، گفت:
- ممنون از احوالپرسیتون.
آرمین عصبی بر سرش فریاد زد:
- وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن.
از صدای آرمین هر سه‌شان جا خوردند و نازنین با ترس گفت:
- آقای سالاری!
آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #125
یاسمن دقایقی بعد به علت سر درد به دوستش نازنین، چیزی گفت و از استاد اجازه گرفت و کلاس را ترک کرد. آرمین به خیال اینکه پیام او را خوانده و از کلاس بیرون رفته، او هم کلاسورش را برداشت و برای رفتن از استادشان اجازه کرد و کاری مهم را بهانه کرد و خیلی زود از کلاس بیرون زد. یاسمن را دید که داشت می رفت. به دنبالش دوید، خودش را به او رساند و صدایش زد:
- یاسمن.
یاسمن با شنیدن صدایش به سمتش چرخید و آرام گفت:
- ای خدا بازم این.
آرمین تا به او رسید با لبخند گفت:
- خداروشکر ایندفعه رو باهام لج نکردی، بریم؟
نگاه یاسمن رنگ تعجب گرفت و پرسشگر نگاهش کرد و سوالش را پرسید:
- کجا؟
- بیمارستان دیگه، شاید لازم باشه از سرت عکس بگیرن. این سردردت شاید یه علامت خطر باشه.
یاسمن طلبکارانه و شاکی گفت:
- من هیچیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #126
یاسمن قرص مسکن را که خورد از آرمین خواست به کلاس برگردند، اما برای اینکه حرفی نباشد، تصمیم گرفتند با فاصله وارد کلاس شودند. یاسمن به محض اینکه وارد کلاس شد، آرمین با شیطنت یک دو سه را خیلی سریع شمرد و بالافاصله وارد کلاس شد. لبخندی به لب بعضی از دانشجوها نشسته بود. استاد هم با لبخندی که به لب داشت، بعد از نشستن آنها دوباره درس را از سر گرفت.
آرمین تا در کنار فریبرز نشست، فریبرز سرش را نزدیک او برد و آرام پرسید:
- چی شده خوشحال به نظر میای؟
- گفته بودم چیزی که بخوام به دست میارم.
- یعنی چی؟
- رامش کردم.
فریبرز متعجب گفت:
- نه!
آرمین چشمکی زد و گفت:
- خیلی هم سخت نبود.
فریبرز به کتاب نماز که مقابل آرمین بود اشاره کرد و گفت:
- این چه کتابیه؟
- سهیلا راست می‌گفت جواب میده.
و کتاب توی کوله‌ش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #127
در طرف دیگر سالن، ساسان در جمع عده‌ی دیگر که اکثراً هم جوان بودند قرار داشت. عده‌ای هم مشغول رقصیدن بودند. مریلا با دو لیوان نوشیدنی به سمتش آمد و گفت:
- کی رو داری دید می‌زنی؟
ساسان نگاهش را به مریلا داد و گفت:
- هر چه نظر کردم زیباتر از محبوب خود نیافتم.
و لیوان را از دستش گرفت و گفت:
- چقدر امشب خواستنی شدی عزیزم!
مریلا ابرویی بالا برد و گفت:
- سلیقه‌ی شماست دیگه، با این‌که دست و پا گیره دامنش، ولی دوستش دارم.
دست ساسان روی شانه مریلا لرزید و او را به سمت خودش کشید و گفت:
- خوشحالم که دوستش داری. از بچه‌های شرکت، کسی توی این مهمونی شرکت نکرده؟
مریلا کمی نوشیدنی‌اش را مزه مزه کرد و بعد گفت:
- فقط مرجان اومده، کنار بابامه.
ساسان پرسشگر نگاهش به دنبال مرجان رفت و گفت:
- فکر می کردم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #128
و به دنبالش رفت. راننده در را برایشان باز کرد و هر دو سوار لیموزین مشکی شدند. آرش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- چقدر جای آرمین امشب خالیه.
- همین‌طور جای ساسان.
آرش با لبخندی، ابرویی بالا برد و گفت:
- فکر می‌کنی فراموش نکرده امشب نامزدی خواهرشه.
سارا نگاهش را به سمت بیرون برگرداند و این کنایه‌اش را بی‌ جواب گذاشت. آرش هم نگاهش را به بیرون داد. مدتی سکوت حکم‌فرما بود تا این‌که آرش این سکوت را شکست و بدون اینکه نگاهش را از خیابان برگیرد، گفت:
- وقتی شونزده هفده سالت بود، دوستی داشتی به اسم ریحانه؟
نگاه متعجب سارا به سمتش برگشت و گفت:
- چی؟ شما از کجا می‌دونی؟
آرش به سمتش برگشت، با چشمانی که گاهی سارا از آن می ترسید نگاهش را به سارا دوخت و گفت:
- یه دوستی به این اسم داشتی یا نه؟
- داشتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #129
و با سارا از کنارشان دور شدند و سارا با ناراحتی آرام گفت:
- این همه تنفرش برای چیه؟
اما آرش نگاهش به دو مردی بود که به آن‌ها نزدیک می‌شدند و انگار که سوال سارا را نشنید. نزدیک‌تر که شدند، پیرمردی خوش‌مشرب و شاد خطاب به آن‌ها گفت:
- خب آرش خان! بالأخره شما رو توی لباس دامادی دیدیم.
سارا به آن پیرمرد و سلطان خان که با تمسخر نگاهش می کرد و او هنوز او را نمی‌شناخت سلام داد. سلطان سری تکان داد و پیرمرد با مهربانی جوابش را داد و این بیت شعر را خواند.
- آن حوری فریبا رخ در نقاب بر بست. بر روی تو نظر کرد، انگشت به دندان آمد! احسنت به آرش به این انتخابش. آرش واقعاً همسری در خور و لایق پیدا کردی.
سارا با خجالت تشکر کرد. آرش که با نگاهش در حال ستیز با سلطان بود به خودش آمد و داریوش همسر خاله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #130
سارا نگاهش را به سلطان داد که هنوزم با تمسخر به کتایون نگاه می‌کرد. از او تشکر کرد. سلطان با شنیدن صدای سارا نگاهش به سوی او متمایل شد، سری تکان داد و خطاب به آرش گفت:
- آرش لطف کن و خودت بنداز گردن عروست.
کتایون گردنبند را به سوی آرش گرفت. آرش گردنبند را گرفت. بوسه‌ای بر آن زد، به گردن سارا انداخت و از ورای شانه‌ی سارا با خشم به سلطان خان نگاه کرد و با چشمانش بر سرش فریاد کشید. سلطان خان باز با لبخندی به سارا تبریک گفت و آن‌جا را ترک کرد. کتایون که کاملاً مشخص بود حالش دگرگون شده است به بهانه‌ای آن‌ها را ترک کرد و به سمت ساختمان رفت.
بعد از رفتنش سارا به سوی آرش که هنوز پشت سرش ایستاده بود و با نگاه پر غضبش رفتن سلطان را نگاه می‌کرد، چرخید و گفت:
- گویا عمه کتایون خیلی از دیدن این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا