متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #131
ساعت از دو صبح گذشته بود که به خانه رسید اما مهندس هنوز بیدار بود و ضمن نوشیدن قهوه، کتاب می‌خواند. ساسان سلامی داد و گفت:
- هنوز بیدارید؟
- منتظرت بودم.
ساسان متعجب گفت:
- منتظر من؟
مهندس نگاهش را به ساسان داد و گفت:
- توی این شرایط، خواب چیز خوبی نیست!
ساسان پوفی کشید و گفت:
- نمی‌دونم این آرش چه جوریه که هر کی باهاش می‌گرده یه پا فیلسوف می‌شه! من که حسابی خوابم میاد. شب خوش.
- آرش ازت گزارش می‌خواد. بهتره قبل از خوابیدن بهش زنگ بزنی. نا سلامتی امشب جشن نامزدیه خواهرت هم بوده. نمی‌خواهی یه تبریک بهشون بگی؟!
ساسان سری تکان داد و وارد اتاقش شد. روی تخت دراز کشید و با آرش تماس گرفت؛ مدتی طول کشید تا آرش جواب داد.
بعد از تبریک از آرش، خواست تا با سارا صحبت کند. سارا فقط اظهار دلتنگی کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #132
امین با عجله، پله‌های اداره را بالا می‌رفت. گویی برای رسیدن خیلی عجله داشت! وقتی پشت در اتاقی رسید، لحظه‌ا‌ی ایستاد، نفس عمیقی کشید و ضرباتی به در زد و وارد شد.
چهار مرد و دو زن که پشت میزهایی نشسته بودند، درون اتاق نسبتاً بزرگی حضور داشتند. مردی هم انتهای اتاق رو به تابلوی وایت بردی که روی آن تعدادی تصویر و نوشته چسبیده شده بود، به میزی تکیه زده بود. امین در حالت احترام نظامی گفت:
- سلام قربان.
اما جوابی نشنید. نگاهش روی جوان‌های دیگر توی اتاق چرخید. یکی از آن‌ها سری تکان داد و امین باز گفت:
- قربان!
مردی که از نظر نظامی، ارشد آن‌ها بود به سمتش چرخید و گفت:
- خب جناب سروان... نتیجه؟
امین با تأثر گفت:
- متأسفم قربان.
مرد عصبانی با مشت روی میز کوبید و گفت:
- همین! متأسفم؟! مثلاً به شماها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #133
با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. خواب‌آلود گوشی را برداشت، زیر پتو کشید و جواب داد.
- چی میگی فریبرز اول صبحی؟
فریبرز با خنده گفت:
- اول صبحی؟! زنگ زدم بپرسم چرا نیومدی دانشگاه که دلیلش رو فهمیدم!
آرمین ناگهان در رختخوابش نشست و به ساعت نگاه کرد. ساعت 9:45 صبح بود.
- وای خواب موندم! چرا هیچکی من رو بیدار نکرد؟
- حالا خیلی هم مهم نیست! زبان داشتیم با استاد نیمایی. برای کلاس بعدی میای؟
- آره! الان حاضر میشم میام. می‌دونستم خواب می‌مونم. خداحافظ!
تلفن را که قطع کرد، توی دستشویی دوید و بعد خیلی سریع حاضر شد. وسایلش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
وقتی رسید، بیست دقیقه از وقت کلاس گذشته بود. با این ‌حال، استاد اجازه‌ی ورود به کلاس را به او داد و آرمین در حال رفتن برای نشستن، لبخندی به روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #134
یاسمن متعجب نگاهش کرد و بعد دستانش را جمع کرد. آرمین متعجب گفت:
- باز حرف بدی زدم؟
یاسمن سری تکان داد. آرمین کلیدی را فشرد که کم‌کم سقف ماشین بسته شد. یاسمن ترسیده گفت:
- چرا سقف رو می‌بندی؟
- شیشه‌ها رو هم باید بدیم بالا. هوا خیلی آلوده‌ست.
با بسته شدن سقف و بالا آمدن شیشه‌ها در دو طرف، یاسمن بیشتر مضطرب شد و گفت:
- خیلی هم آلوده نبود.
- بذار یه آهنگ بذارم. شاید یه کمی از اضطرابت کم شد.
و موسیقی انگلیسی را پلی کرد. دقایقی که گذشت صدای ضبط را کم کرد و گفت:
- دوستش نداشتی؟
یاسمن کمی مکث کرد و بعد گفت:
- هیچ‌وقت آهنگ خارجی گوش نمیدم. چون نمی‌فهمم چی میگه!
آرمین سری تکان داد و باز کمی صدای ضبط را بلند کرد و همزمان با خواننده ترجمه‌ی ترانه را می‌خواند.
- «بعضی‌ها دروغ می‌گویند به خاطر این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #135
آرش از صبح که به شرکت آمده بود، فقط به کارهای معمولی شرکتش رسیدگی می‌کرد. در اتاقش پشت میز مشغول بررسی لیستی از اشیایی که تازه به نمایشگاه آورده بودند بود. با زنگ خوردن تلفن، گوشی را برداشت. منشی‌اش بود.
- می‌بخشید قربان یه تماس دارید از ایران. از طرف شاهرخ پاکزاد. وصل کنم؟
آرش با شنیدن این اسم جا خورد و بعد از کمی فکر گفت:
- وصل کن.
دقایقی طول کشید تا صدای مردی را درون گوشی شنید:
- الو! آقای سالاری منم شاهرخ. قربان من لو رفتم! اینا میگن اگه می‌خواهید من رو نکشن باید بهاش رو پرداخت کنید.
آرش واقعاً جا خورده بود که صدای مرد دیگری درون گوشی پیچید:
- زدی به کاه دون جوجه تاجر! دوازده ساعت وقت داری تا تصمیم بگیری معامله کنی یا جسدش رو تحویل بگیری. ایمیلت هم چک کن.
و تماس قطع شد. آرش تمام مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #136
***
بعد از کارش راهی عمارتشان شد. صندلی عقب نشسته بود و با لپ‌تاپی که روی پایش روشن بود کار می‌کرد. بعد از مدتی سر بلند کرد و خطاب به جک گفت:
- جک می‌خوام ترتیبی بدی سلطان خان محدودتر بشه. رفت و آمدش به شدت کنترل بشه. به دنیل بگو خطش هم کنترل کنه. باید بفهمم با کی در ارتباط.
- چشم قربان.
- عمارت رو فروختم. تا آخر هفته باید واگذار بشه. می‌خوام وسایل من و آرمین هر چه سریع‌تر به خونه‌هامون منتقل بشه.
جک باز سری تکان داد و چشمی گفت. آرش لپ‌تاپ را بست و موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره‌ی رادپور را گرفت. دقایقی بیشتر طول نکشید که صدای سرهنگ درون گوشی پیچید.
- الو.
- سلام جناب سرهنگ. خوب هستین؟
سرهنگ با غضب گفت:
- پیدا کردنت خیلی سخت نیست، پیدات می‌کنم!
آرش با لبخندی در جوابش گفت:
- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #137
در اتاق به غیر از سرهنگ رادپور، سرتیپ دوم غفوری و دو درجه ‌دار دیگر که جوان‌تر بودند هم حضور داشتند. سرهنگ رادپور بعد از این‌که صحبت‌هایش در رابطه با تماسی که داشت تمام شد گفت:
- دستور چیه قربان؟
سرتیپ در جوابش گفت:
- به همکارانمون توی هرمزگان خبر می‌‌دیم موضوع رو پیگیری کنن. باید ببینیم این موضوع صحت داره یا نه... .
- شما فکر می‌کنید این آدم کیه که شماره‌ی من رو داره؟
- می‌تونه واقعاً یه دوست باشه یا یه دشمن که خودش رو دوست معرفی کرده. این تماس‌ها تکرار می‌شه بازم؛ پس باید حواسمون رو جمع کنیم.
یکی از افسرهای جوان گفت:
- کسی که تماس می‌گیره از تلفن ماهواره‌ای استفاده می‌کنه که همین کار رو سخت کرده. در ثانی، مدت زمان تماس هم به قدری کوتاهه که نمی‌شه کاری کرد.
سرتیپ خطاب به او گفت:
- سرگرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #138
یاسمن با دلخوری گفت:
- نه! چی‌کار کرد؟
- شکوندش و سرم فریاد زد که چرا واسه‌ش عطر خریدم! اون منتظر بود توی اون بسته‌ی کادو، سوئیچ یه ماشین باشه!
یاسمن متعجب گفت:
- چه پر توقع!
- تا قبل از این‌که تو رو ببینم فکر می‌کردم همه‌ی دخترا اینطورین، به خاطر پول رفیق می‌شن. ما بهشون می‌گیم gold digger (پول پرست)
یاسمن پرسش‌گر نگاهش کرد و گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی پول پرست!
یاسمن آهانی گفت و باز عطر را بو کرد، در جعبه‌اش گذاشت و گفت:
- میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
- حتماً.
- دیگه در مورد دوست دخترایی که قبلاً داشتی هیچی به من نگو.
آرمین با شیطنت ابروی بالا برد و پرسید:
- چرا؟
یاسمن فقط گفت:
- دوست ندارم بشنوم، فقط همین.
آرمین باز شیطون و بازیگوش گفت:
- همون حس حسادت زنانه‌ست! خب این موضوع خوشحالم کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #139
و به سمت در اتاق برگشت که آرش هر دوی بازوهایش را گرفت و او را عقب کشید طوری که در بغلش قرار گرفت.
- باید باهات حرف بزنم.
سارا مضطرب اما آرام گفت:
- خیلی خب! ولم کن، بعد حرفت رو بزن.
اما آرش همان‌طور سرش را به سمت گوش سارا برد و گفت:
- خیلی سخت می‌گیری سارا! دنیا به اون سختی که فکر می‌کنی نیست.
- ولی هر چیزی قانونی داره.
آرش با شیطنت گفت:
- آره. هر چیزی قانونی داره، مثل ویزا! مهلت ویزات سر اومده. امروز از سفارت یه نامه اومده بود دفتر شرکتـ آدرس محل کارت رو خودت اعلام کرده بودی؟
- بله. نباید اینکار رو می‌کردم؟
و به سختی به سمت آرش چرخید. دستان آرش باز روی بازوهایش قرار گرفت و گفت:
- باید ویزات رو تمدید کنی؟
- فردا میرم سفارت.
آرش با شیطنت گفت:
- یه کار ساده‌تر هم هست برای این‌که دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #140
ساعت شش صبح بود که با زنگ موبایلش از خواب بیدار شد. ناراضی از این تماسی که او را بیدار کرده بود چهره‌ای در هم کشید. نگاهی به شماره که انداخت، سریع جواب داد:
- صبح بخیر. بگو سعید!
- صبحتون بخیر قربان! بیدارتون کردم؟
آرش همینطور که کش و قوسی به بدنش می‌داد گفت:
- دیگه باید بیدار می‌شدم. اون‌جا باید تقریباً ساعت هشت و نیم باشه.
- بله قربان! تماس گرفتم بگم مأموریت انجام شد. هم جمشید، هم پسر پویان و هم اطلاعاتی که می‌خواستید پیش ما هستند.
لبخند رضایت به لب آرش نشست و از روی تخت برخاست و گفت:
- آفرین! آفرین! عکسایی که گفتم بگیرید و به آدرس اون ایمیلی که بهتون دادم بفرستید.
سعید چشمی گفت و آرش بعد از این‌که تماسش را قطع کرد موبایل را روی تخت انداخت و به سمت حمام رفت. دوشی گرفت و لباس عوض کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا