متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #141
سارا متحیرتر از قبل گفت:
- من چه ادعایی می‌تونم نسبت به اموالت داشته باشم؟! اصلاً همچین حقی ندارم!
آرش با لبخندی نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- بعد از ازدواج با من این حق رو پیدا می‌کنی! ببین طبق قوانین این کشور، بعداً به هر دلیلی نخواسته باشی با من زندگی کنی و بخواهی جدا بشی طبق قانون نصف اموال من به تو تعلق می‌گیره. نصف اموال من یعنی زحمت ده سال کاری من.
سارا ناراحت نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- بابت این موضوع هر سندی رو بخواهی امضاء می‌کنم.
آرش دستش را گرفت و گفت:
- ناراحت نشو عزیزم. بهم حق بده که نگران باشم.
سارا به سمت او چرخید و گفت:
- اصلاً ناراحت نشدم. کاملاً هم بهت حق میدم.
آرش بوسه‌ا‌ی به دست سارا زد و گفت:
- ممنونم. اما خب باید بدونی من طبق رسم و رسومات خودمون مهریه‌ا‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #142
***
این دومین بار بود که یاسمن غیبت داشت. آرمین سر کلاس چند باری برایش پیامک فرستاد ولی جواب هیچ کدام از پیام‌هایش را نداد. وقتی کلاس تمام شد و بیرون آمد، بلافاصله به یاسمن زنگ زد اما باز هم جوابی نداد. توی فکر بود که یکی از دوستان یاسمن از کلاس بیرون آمد، صدایش زد و به سمتش دوید و بالافاصله پرسید:
- آرزو تو از یاسمن خبر داری؟
آرزو نیم نگاهی به دوست دیگرش انداخت و گفت:
- نه، به ما هم نگفته چرا نمیاد.
آرمین عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- موبایلش رو می‌گیرم جواب نمیده. شما شماره‌ی خونه‌شون رو دارید؟
- خودتون می‌خواهید زنگ بزنید؟
فریبرز که به آن‌ها نزدیک می‌شد گفت:
- اگه می‌شه شما زحمتش رو بکشید و این پسر ما رو از نگرانی در بیارید.
آرزو خواسته‌شان را پذیرفت و با موبایل خودش با خانه‌ی یاسمن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #143
و از کنار استاد گذشت و بیرون رفت. سالن را نگاهی انداخت و خودش را به سالن پایین رساند. وقتی داخل سالن و محوطه‌ی پایین هم یاسمن را پیدا نکرد وارد حیاط شد و دور و بر نگاه کرد.
موبایلش را از جیب بیرون آورد تا به یاسمن زنگ بزند که یادش افتاد یاسمن موبایلش را خانه جا گذاشته است.
عصبی داشت دور خودش می‌چرخید که اس ام اسی دریافت کرد. فریبرز پیام داده بود کجاست؟ جوابی به فریبرز نداد و داشت به سمت ساختمان بر می‌گشت که دختر چادری را دید که به سمت پشت دانشگاه می‌رفت.
به دنبالش دوید تا خواست صدایش بزند و مطمئن شود یاسمن است یا نه، که او وارد سرویس بهداشتی شد.
مدتی جلوی سرویس قدم زد تا بالأخره یاسمن بیرون آمد. صورتش به شدت رنگ پریده و خیس از آب بود. گویا به سختی راه می‌رفت. آرمین به سمتش دوید و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #144
طبق معمول هر روزه به سر کار آمده بود. ساعت تقریباً هشت و نیم بود که الوندی سراسیمه به شرکت آمد و به اتاقش رفت.
او که از در باز اتاق دیده بود الوندی را، به بهانه‌ی پرسشی از منشی از اتاق بیرون رفت. داشت با منشی صحبت می‌کرد که مرجان هم از اتاقش بیرون آمد و به سمت اتاق الوندی رفت. ساسان با نیشخندی به سمت اتاقش برگشت و آرام با خودش گفت:
- چی‌کار کرده آرش!
یک ساعت بعد الوندی و مرجان باز با عجله رفتند. تا پایان ساعت کاری‌اش در شرکت بود و بعد از آن با مریلا تماس گرفت و دلتنگی را برای دیدنش بهانه کرد. مریلا خواست که به خانه‌شان برود. او هم از خدا خواسته برای این‌که اوضاع را بررسی کند به خانه‌ی الوندی رفت.
با ماشین وارد خانه شد. در حالی که مریلا را صدا میزد از پله‌ها بالا رفت. در اتاق مریلا را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #145
چند تا از دکمه‌های پیراهنش را باز کرد و به سمت در رفت. همین‌طور که وانمود به بستن دکمه‌های لباسش می‌کرد و خمیازه می‌کشید از اتاق بیرون رفت.
- سلام آقای الوندی، روزتون بخیر.
- سلام، بیدارت کردم؟
ساسان دستی به موهایش کشید و آن‌ها را مرتب کرد و گفت:
- کار خوبی کردید! با من کاری داشتید؟
الوندی به ظاهر نگران و مضطرب بود و استرس محسوسی در حرکاتش دیده می‌شد. دست به شانه‌ی ساسان گذاشت و گفت:
- ببین من چند روزی باید برم مسافرت، می‌خوام به مرجان توی اداره کردن شرکت کمک کنی.
- حتماً! ولی چرا انقدر یهویی؟
الوندی از کنار ساسان نگاهی به دخترش که روی تخت با وضع نامناسبی خواب بود انداخت و گفت:
- مراقب مریلا باش. باشه؟
ساسان سری تکان داد و قول داد مراقب مریلا باشد. الوندی وقتی از بابت دخترش مطمئن شد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #146
ساسان تلفن را که قطع کرد، به فکر فرو رفت. هنوز حرکت نکرده بود که باز موبایلش زنگ خورد. این ‌بار ریحانه بود. لبخند به لبش آمد و سریع جوابش را داد. ریحانه برایش دلتنگ بود.
بعد از خوش و بشی، ریحانه در رابطه با سعید که برای بردنشان به جای دیگر به آن‌جا رفته است گفت. همین موضوع ساسان را ناراحت کرد و گفت:
- گوشی رو بهش بده.
ریحانی چشمی گفت. دقایقی بعد صدای سعید را شنید:
- الو ساسان!
ساسان بی‌‌مقدمه سوالش را پرسید:
- برای چی می‌خوای از اون‌جا ببریشون؟
سعید بعد از مکثی جوابش را داد:
- دستور آرش. می‌برمشون به یه خونه جمع و جور دیگه. این‌جا ر‌و لازم داریم.
- برای چی؟
سعید جواب درستی به او نداد فقط با گفتن *بعداً می‌فهمی* گوشی را به ریحانه برگرداند. ساسان از این‌که تا این حد مسائل را از او مخفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #147
پوریا که روی صندلی در کنار آقا کمال نشسته بود و با تب‌لتش بازی می‌کرد، نیم نگاهی به کمال انداخت و گفت:
- نباید به آرش خبر می‌دادید؟
کمال هم نیم نگاهی به انداخت و جوابش را داد:
- گفته هر موضوعی رو باید بدونه، اگه بهش خبر نمی‌دادم بعداً از دستم ناراحت می‌شد.
- هر چیز مهمی رو می‌خواد بدونه، این موضوع اونقدرا هم مهم نبود. به آرمین نگید به برادرش خبر دادید.
اخمی به پیشانی نشاند، از این‌که این پسر بچه بیشتر از سنش می‌فهمید و دقیقاً حرف‌های را میزد که آرش میزد کمی حرصش را در می‌آورد، نیشخندی زد و گفت:
- جالبه این حرف رو آرش هم زد.
پوریا نگاهش بالأخره تب لتش کند و به کمال داد و گفت:
- نمیاد ایران؟
- نمی‌دونم. هیچ وقت از برنامه‌های که در آینده داره به کسی حرفی نمی‌زنه.
پوریا سری تکان داد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #148
زیبا خانم با دیس شیرینی به پذیرایی آمد و گفت:
- آقا ساسان نمی‌دونی چقدر بهونه گیری شما رو می‌کنه، زود به زود بیاید بهش سر بزنید.
ساسان جرعه‌ای از چایش را نوشید و گفت:
- سرم خیلی شلوغه، وگرنه من که از خدامه پیشش باشم.
زیبا بشقابی مقابلش گذاشت و دیس شیرینی را به سویش گرفت و گفت:
- من تا کی باید پیش ریحانه باشم؟
ساسان یک شیرینی برداشت و گفت:
- باید بپرسید ریحانه تا کی باید پیش شما باشه، واسه‌تون یه هدیه دارم که امیدوارم جبران محبت‌هاتون رو بکنه.
زیبا پرسشگر نگاهش کرد و روی مبلی نشست و دیس شیرینی را وسط میز گذاشت. ساسان از داخل جیب کتش کاغذی بیرون آورد و به سمت زیبا خانم گرفت و گفت:
- این آدرس یه دفترخونه‌ی ثبت اسناد، فردا با شناسنامه‌تون ساعت نه صبح برید این‌جا، یه آقایی به اسم آقای رجبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #149
- تقصیر خودمونه، نمی‌بایست انقدر جلوی دانشجوها باهم باشیم و حرف بزنیم.
آرمین عصبی گفت:
- خیلی از دختر و پسرای دانشگاه توی محیط دانشگاه با هم حرف می‌زنن. پس چرا کسی اونا رو سوژه نمی‌کنه. همین فریبرز و روشنک، تا یه دقیقه وقت خالی گیر میارن پیش هم هستن. همون سروش و سهیلا یا چه می‌دونم بچه‌های سال بالایی
- نمی‌دونم، ولی بهتره ما دیگه توی محیط دانشگاه با هم صحبت نکنیم.
- بیرون هم که با من نمیایی چون هنوز خیلی به من اعتماد نداری. توی دانشگاه هم صحبت نکنیم، تا آخر ترمم که بیشتر به من مهلت ندادی. به قول خودتون می‌شه بگی من چه گلی باید به سرم بگیرم.
یاسمن به خنده افتاد و گفت:
- تو زبان فارسی داری پیشرفت می‌کنی ها، اصطلاحات خوبی یاد گرفتی.
آرمین هم خندید و گفت:
- خب من باهوشم بعدم مشکل زبان فارسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #150
و نگاهش را به جک داد و گفت:
- جک ازت می‌خواهم بری استرالیا و شرایط رو برای ما آماده کنی.
- حتماً قربان.
- با خانواده ت برو، فکر می‌کنم دخترت بعد از درمانش احتیاج به کمی تفریح داره.
لبخندی به لب جک نشست و باز گفت:
- متشکرم.
جلسه‌ی کاریشان تقریباً یک‌ساعت دیگر طول کشید و آرش در رابطه با ریز کاری‌های که باید انجام می‌شد با آن‌ها صحبت کرد و بعد برای صرف شام به سالن پایین رفتند. سر میز که نشستند. سارا و سامان هم وارد سالن شدند. سارا باز یک لباس بلند با دامن کلوش آبی رنگ گلدار پوشیده بود و شال سفید رنگی به سر داشت. به احترام سارا، بقیه از سر میز برخاستند و بعد از احوالپرسی، سارا نزدیک آرش که در راس میز نشسته بود نشست و سامان را روی صندلی کنار خودش نشاند.
ماریا و دو خدمتکار دیگر میز را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا