متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #151
- فردا ساعت شش کویر حلوان، مختصاتش رو با ایمیل واسه‌تون می‌فرستم. لازم نیست که بازم تأکید کنم هر شلیکی به ضررتون تموم می‌شه. بهتره وقتی ساعت هفت صبح حسابم رو چک می‌کنم پول توی حسابم باشه وگرنه ممکنه بازم اوقاتم تلخ بشه.
مرد با نفرت بیشتری به جانش نیش زد:
- هنوز نمی‌دونی با کی درافتادی؟
- بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنید می‌شناسمتون.
و تلفن را قطع کرد و همان موقع شماره‌ی دیگری را گرفت و دقایقی بعد مشغول صحبت شد.
- الو سعید، خوب گوش کن ببین چی میگم؟
- می‌شنوم.
- می‌خوام این معامله بدون هیچ سر و صدایی انجام بشه ولی نباید جانب احتیاط از دست بدی. افرادت رو بیشتر کن و با استتار کامل توی موقعیت مستقر کن. فقط جمشید رو بهشون تحویل میدی و اگه اس ام اس تایید رو مبنی بر واریز پول دریافت کردی، پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #152
ساسان فلش را به لپ‌تاپ وصل کرد و وقتی اطلاعات روی فلش را که تعداد زیادی عکس بود. مهندس با دیدن عکس لبخندی روی لبش جا خوش کرد و گفت:
- جالبه!
- این‌ها کی هستن؟
مهندس دست به شانه‌ی ساسان زد و گفت:
- اون کسایی که آرش خیلی بهش احتیاج داره، یه کپی از این‌ها بگیر و فلش و اسلحه ببر بذار سر جاش قبل از این‌که الوندی بفهمه.
ساسان با شیطنت در جوابش گفت:
- خوب شد یه نتیجه‌ی داشت این دست کجی ما.
مهندس در حالی که به سوی اتاقش می‌رفت گفت:
- دیگه هم از این‌کارها نکن، پسر خوبی باش پسرم.
ساسان با گفتن پسرم قهقه‌ی زد و به عکس روی صفحه‌ی لپ تاپ خیره ماند و با خودش گفت:
- آرش چیکار داری می‌کنی؟
و صدایش را بالا برد و خطاب به مهندس گفت:
- یه روز می‌خوام با ریحانه دنبال کارهای پاسپورتش.
مهندس عصبی در اتاقش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #153
برخلاف هر روز دیگر این اولین بار بود که کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. سر میز صبحانه که نشست پوریا گفت:
- چه خوش تیپ شدی امروز؟
آرمین با لبخندی گفت:
- من همیشه خوش تیپم.
کمال کنجکاوانه پرسید:
- دانشگاه نمی‌ری؟
آرمین با دهن پر سری تکان داد بعد از نوشیدن جرعه‌ای از چایش گفت:
- میرم؛ اما بعد از دانشگاه می‌خوام برم یه جای که فکر کردم شاید اگه رسمی لباس بپوشم بهتره.
کمال نیم‌نگاهی به پوریا انداخت و باز پرسید:
- چه جور جای می‌خواهی بری؟
- یه نمایشگاه، توی دانشگاه تبلیغش رو زدن. می‌خوام برم ببینم چطور نمایشگاهیه؟ واسه چی می‌پرسید؟
کمال مکثی کرد و بعد گفت:
- برای دادگاهت واسه‌ت یه وکیل دیدم که به جای تو جلسات دادگاه رو بره، البته فکر کنم یه جلسه‌ش هم خودت باید بری. عصری وکیله میاد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #154
***
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف اتاق خیره بود. یک اتاق سه در چهار، یک دستشویی و حمام کوچک که گوشه ی آن بود. در کنار در حمام چوب لباسی بود که یک حوله و یک دست لباس به آن آویزان بود. یک میز با دو صندلی هم طرف دیگر اتاق بود و یک تلویزیون دیواری که روی دیوار بود و فیلمی در حال پخش بود و صدایش کم بود.
او عملاً زندانی کسی بود که فقط اسمش را شنیده بود؛ اما هیچ اطلاعاتی در موردش نداشت و با این شرایط می دانست که قصد کشتن او را ندارند.
در باز شد و دو مرد تنومند و هیکلی که یکی از آنها اسلحه به دست داشت و دیگری سینی غذا وارد اتاق شد. یک صبحانه‌ی مفصل درون سینی بود که آن را روی میز گذاشت و گفت:
- صبحونه‌ت رو بخور، نیم ساعت دیگه کار داریم.
رضا نشست و گفت:
- چه کاری؟
- بعداً می‌فهمی.
و هر دو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #155
تا وارد اتاق شد بعد از احترام نظامی گفت:
- سلام قربان، من در خدمتم.
سرهنگ جوان پاکتی که مقابلش روی میز بود برداشت و دوباره جلوتر روی میز انداخت و گفت:
- بیا بردار نگاه کن.
امین جلو رفت و پاکت را برداشت، اولین عکس را که از آن بیرون آورد ناباور گفت:
- رضا!
و اشک بی‌اختیار از چشمانش سرازیر شد. سرهنگ ناراحت و پشیمان گفت:
- مقصر منم، نباید اجازه می‌دادم.
و مستاصل روی صندلیش نشست و گفت:
- امروز صبح این عکس رو به اضافه‌ی اون نوشته رو برای اداره‌ی آگاهی پست کردن.
امین نامه‌ی تایپ شده را از داخل پاکت بیرون آورد:
- عکسش رو فرستادیم تا تکلیفتون برای گرفتن مراسم روشن باشه، قید جسدش هم برای همیشه بزنید.
امین باز به عکس نگاه کرد و روی صندلی نشست و با گریه گفت:
- چی جواب خانواده‌ش رو بدم؟ من مقصرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #156
***
یک شلوار جین آبی پررنگ به اضافه‌ی یک تی شرت سفید که روی سینه‌اش عبارتی انگلیسی سوپر دی را خیلی درشت نوشته شده بود را پوشید. چفیه‌ی که توی نمایشگاه هدیه گرفته بود را به حالت دستمال گردن به گردن آویخت. سویشرت مشکی کلاه دار به اضافه‌ی کفش‌های اسپورت ورزشی سفیدش را پوشید و علاوه بر کلاسورش، کیف ورزشی‌اش را هم برداشت و از اتاقش بیرون رفت. آقا کمال سر میز بود که صبح بخیری گفت و نشست و مشغول خوردن شد؛ اما آقا کمال متعجب به او و چفیه‌ی که به گردن داشت نگاه می‌کرد.
- پوریا رفت مدرسه؟
کمال متعجب گفت: اون چیه؟
آرمین هم سری تکان داد و با دهان پر پرسید:
- چی چیه؟
- اونی که به گردن انداختی.
آرمین نیم نگاهی به چفیه انداخت و گفت:
- چیزه، یه اسمی داره که یادم رفت. دیروز رفته بودم یه نمایشگاهی اونجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #157
پشت میزش نشسته بود؛ اما به جای کار داشت با موبایلش ور می‌رفت و بازی می‌کرد که مرجان بدون در زدن وارد اتاق شد؛ اما ساسان بدون هیچ حرکتی نگاهش کرد. مرجان در حالی که پرونده‌ی در دست داشت تا نزدیکی میز پیش آمد و گفت:
- خسته نباشید، گویا خیلی سرتون شلوغ.
ساسان دوباره نگاهش را به صفحه‌ی موبایلش داد و گفت:
- تمام پرونده‌های که داده بودید تا بررسی کنم، بررسی کردم. روی میز، گزارش کارمم نوشتم دیگه کاری نیست.
مرجان به پوشه‌های مرتب شده‌ی روی میز نگاهی انداخت و با تحسین گفت:
- آفرین، چقدر تمیز و مرتب و سریع. معلومه قبل از این کار کردید.
ساسان موبایلش را بست و به سمتش چرخید و گفت:
- خانم قبل از این مدیر بودم، مدیر یه کارخونه‌ی خیلی بزرگ که نوشتن این آمار و حساب و کتاب‌ها کار هر روزمون بود. اونجور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #158
مرتضی و فریبرز توی پارکینگ کنار ماشین آرمین منتظرش بودند و با هم صحبت می‌کردند. تا بالأخره آرمین نفس زنان به آن‌ها رسید و گفت:
- ببخشید، این آقای کمالی داشت حرف میزد در مورد تیم نتونستم زود بیام.
فریبرز با شیطنت گفت:
- آقای کمالی حرف میزد یا یاسمن؟
آرمین خندید و گفت:
- یاسمن که باید می‌رفت سرکار زود رفت. میگم فریبرز من بو عرق میدم بریم خونه‌ی ما، من یه دوش بگیرم لباس عوض کنم بعد بریم.
فریبرز نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- دیر میشه، یه کم از این عطر و ادکلن‌ها که همیشه با خودت داری خالی کن رو خودت.
آرمین باز حرفی را به زبان انگلیسی زد که فریبرز هم با لهجه‌ی کوچه بازاری چیزی را گفت که مرتضی به خنده افتاد. در حالی که بحث می‌کردند و آرمین می‌خواست تا چیزی را که گفته یادش بدهد سوار شدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #159
ساسان جلوی تلویزیون روی مبل دراز کشیده بود و با گوشی‌اش ور می‌رفت. درون برنامه‌های اجتماعی چرخ میزد که عکس شاهرخ را با عنوان شهید دید و متعجب گفت:
- اینکه همون پسره‌ست. مهندس...مهندس.
مهندس که مشغول کار با لپ تاپش بود نگاهش را به او داد و گفت:
- چی شده؟
ساسان به سمتش رفت و موبایلش را به او داد و گفت:
- این رو ببینید.
مهندس با دیدن عکس گفت:
-خب. درسته، زنده‌ست؛ ولی آرش کاری کرده که فکر کنن کشته شده.
- این رو می‌دونم؛ ولی اینکه خیلی بده.
مهندس پرسشگر نگاهش کرد و گفت:
- برای چی بده؟
ساسان عصبی استدلالش را توضیح داد:
- این خبر با این عنوان که این پلیس بوده و شهید شده پخش شده، اگه صیدان و دار و دسته‌اش این رو ببینن می‌فهمن رو دست خوردن و این یارو آدم آرش نبوده.
مهندس لحظاتی بر و بر به ساسان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #160
***
آرمین روی تختش دراز کشیده بود. کتاب شهید محمد جهان آرا را می‌خواند. سرگرم مطالعه بود که ضرباتی به در اتاقش زده شد. نگاهش را از کتاب برداشت و بفرماییدی زد. آرام در اتاق باز شد و پوریا وارد اتاق شد و گفت:
- آرمین می‌تونی توی درس ریاضی بهم کمک کنی؟
آرمین نشست و گفت:
- بیا اینجا ببینم، مشکل چیه؟
پوریا به سمتش رفت و در کنارش نشست و با دیدن کتاب آرمین گفت:
- از این کتاب‌ها هم می‌خونی؟
آرمین کتابش را به کناری گذاشت و گفت:
- مشکلی داره؟
پوریا سری تکان داد و مسئله‌ی ریاضیش را به آرمین نشان داد و آرمین بعد کمی فکر مسئله‌اش را برایش توضیح داد.
موبایل آرمین زنگ خورد که با دیدن اسم یاسمن روی گوشی لبخند پهنی روی صورتش نشست. پوریا برخاست که او را تنها بگذارد که آرمین دست را گرفت و نشاندش و تماسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا