متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #161
***
آرمین همینطور که کلافه قدم میزد داشت شماره‌ی آرش را می‌گرفت؛ اما آرش هم جواب نمی‌داد و خطش مشغول بود. آنقدر شماره‌ی آرش را گرفت تا بالأخره صدایش را شنید.
- سلام پسر خوب.
آرمین نگران و با هول و هراس گفت:
- سلام داداش، آرش داشتم با بابا تلفنی صحبت می‌کردم که یه دفعه تلفن قطع شد الانم هر چی می‌گیرم جواب نمی‌ده. نگرانشم، اتفاقی واسه‌ش نیفتاده باشه؟
آرش؛ اما با آرامش جوابش را داد:
- حتما خط تلفن مشکل پیدا کرده، نگران نباش.
آرمین باز دلخورانه گفت:
- به نظرت اونجایی که واسه‌ش خونه گرفتی مناسبه؟ اونجا محله‌ی اراذل و اوباش و خلافکاراست، خیلی پایینه.
آرش مکثی کرد و بعد گفت:
- مطمئن باش خونه‌ی خوبیه، پدر سخت می‌گیره.
- الان نگرانشم، تلفنش رو جواب نمی‌ده. یه نفر رو بفرست بهش سر بزنه، یا خودت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #162
***
صبح وقتی از خانه بیرون آمد در مسیر مثلاً به سمت شرکت می‌رفت؛ اما از آینه نگاهش پشت سر را می‌پاید. از قبل با سعید همه‌ی کارها را هماهنگ کرده بود و قرار بود در فرصت مناسبی مأمورینی که تعقیبش می‌کنند را قال بگذارد. آهنگی را پلی کرده و به همراه آن می‌خواند. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، آن را از جیبش بیرون کشید. مرجان از طریق واتس‌آپ با او تماس تصویری گرفته بود. موبایل را روی هولدر قرار داد و تماس را وصل کرد.
- به مرجان خانوم. چطوری زیبای خفته؟
مرجان با اخم شیرینی گفت:
- دیر کردی خوش‌تیپ، اتفاقی افتاده؟
ساسان ابروی بالا برد و گفت:
- نه چه اتفاقی؟
- پس چرا نیومدی شرکت؟
ساسان چشمکی به او زد و گفت:
- خب من کارم اونجا تموم شده، دیگه نمیام.
مرجان متعجب گفت:
- یعنی چی ساسان؟
- یه ضرب‌المثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #163
با صدای زنگ ساعت بود که از خواب بیدار شد. کمی نیم‌خیز شد و موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت و نگاهی انداخت. سارا در کنارش نبود. به خیال اینکه توی دستشویی هست چند لحظه‌ی همانطور منتظر ماند؛ اما کسی از دستشویی بیرون نیامد. از جا برخاست و فقط شلوار ورزشی‌اش را پوشید و به سمت دستشویی رفت. تقه‌ی به در زد و در را باز کرد؛ اما کسی توی دستشویی نبود. حوله‌اش را برداشت و به حمام رفت. نیم ساعت بعد وقتی از حمام بیرون آمد سارا باز هم توی اتاق نبود. همانطور حوله به تن از اتاق بیرون رفت.
فضای خانه کاملاً روشن نشده بود و همه جا ساکت بود. از پله‌ها سرازیر شد و به سمت اتاق سامان که در طبقه‌ی همکف قرار داشت رفت. آرام در را باز کرد و سرکی داخل اتاق کشید. سارا روی تخت سامان در کنار او دراز کشیده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #164
سامان سری تکان داد، آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
- سامان من یه خبر بد واسه‌ت دارم یه خبر خوب، اول خبر بد رو بهت میدم، خبر بد اینه که تو واقعاً یه پسر تنهای، یه پسری که پدرش دنبال کارشه و به دیگرانی که اطرافش هستن اهمیتی نمیده و مادرش ولش کرده و رفته.
سارا معترضانه گفت:
- آرش!
- هیس.
و باز نگاهش را به سامان داد و گفت:
- اما خبر خوب اینه که، تو این شانس داری که زندگی خودت رو بسازی بدون دخالت دیگران. قوی باشی و به همه اون چیزی که می‌خواهی برسی. تو پسر بزرگی هستی، شش سالته!
و این را با چنان لحنی گفت که سامان در میان گریه خندید. آرش هم خندید و گفت:
- آره خنده داره، ولی باید بدونی که بزرگ شدی. بعضی از آدما زود بزرگ می‌شن. مثل من، مثل تو. من فقط پنج سالم بود که بزرگ شدم. من خودم به آرزوهام رسیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #165
هر چهارنفر بیرون از بوفه‌ی دانشگاه دور میزی نشسته بودند و مقابل هرکدامشان یک لیوان نوشیدنی بود. محسن ناراحت نگاهش روی لیوانش بود که فریبرز گفت:
- خب برای چی نباید جسدش رو تحویل بدن؟
محسن سری تکان داد و گفت:
- نمی‌دونم، گویا قبلا هم همچین اتفاقی برای یکی دیگه از مامورها افتاده و بعد از شش ماه جسدش رو پیدا کردن.
آرمین جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و گفت:
- این چه جور ماموریتی بوده که این‌جوری اسیر و کشته شده؟
- نمی‌دونم، از ماموریتی که داشته هیچی به ما نگفتن. خواهرم داره دیوونه می‌شه، روز و شبش شده گریه.
فریبرز باز پرسید:
- ببینم مأمور مخفی بوده؟
محسن شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- شاید هم بوده، می‌گم از کارش هیچی به ما نمی گن.
آرمین همینطور که نگاهش میخ نوشیدنی‌اش بو گفت:
- به قول برادرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #166
مرتضی پرسش‌گر گفت:
- کتابش رو خوندی؟
- رفته بودم یه نمایشگاهی اونجا بهم گفتن یه رفیق شهید واسه خودت انتخاب کن، منم شهید محمد جهان‌آرا رو انتخاب کردم. آخه یه کمی شبیه برادرمه، ببینید.
فریبرز پیکسل را گرفت و روی عکس دقیق شد و داشت در مورد شباهت شهید با برادر آرمین نظر میداد اما آرمین نگاهش جای دیگری سیر می‌کرد. جای که یاسمن مشغول صحبت با مرد جوانی بود که اصلاً او را نمی‌شناخت. ابروانش در هم گره خورد و از جا برخاست و به سمتشان به راه افتاد. از مسیری می‌رفت که کاملاً یاسمن او را می‌دید. نزدیک‌تر که رسید ایستاد. یاسمن از ورای شانه‌ی آن مرد جوان نگاهش می‌کرد و مشخص بود که ترسیده است، اما آرمین همان نزدیکی ایستاد بدون هیچ حرفی، جای که حرف‌های آن مرد جوان را به خوبی می‌شنید.
مرد جوان داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #167
فریبرز هم در کنارش به نرده تکیه زد و گفت:
- من واسه رفیقم هر کاری می کنم، این استاد کاویانی یکی دو جلسه ی هست با تو چپ افتاده، قبلش که اینطور نبود.
- کلا همه‌ی دانشگاه با من مشکل دارن، کاش حداقل دلیلش رو می دونستم.
- بی‌انصاف نشو ، خیلی هام دوستت دارن. یه نمونه ش استاد نیمایی یا جلالی، دکتر حمیدی هم خیلی تحویلت می گیره. بگذریم تو چته؟ دیدم یاسمن داشت با صدری حرف میزد. دعواتون که نشد؟
آرمین متعجب نگاهش کرد و گفت:
- صدری؟ اون پسره رو می‌شناسی؟
- آره، چی می گفت به یاسمن.
آرمین نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- از پشت سر به پسره نزدیک شدم شنیدم داشت ازش خواستگاری می کرد.
- نه بابا. خب یاسمن چی جواب داد؟
آرمین دوباره نگاهش را به فریبرز داد و گفت:
- گفت نه بعدم سریع رفت، ولی فکر کنم با دیدن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #168
و پشتی صندلیش را کمی عقب برد و چشمانش را بست. سارا هم صندلیش را هم‌تراز صندلی آرش عقب برد و دراز کشید اما نگاهش به نیم رخ آرش بود که آرش به یکباره به سمتش نگاه کرد اما سارا همینطور با لبخند نگاهش می‌کرد.
- چیه؟
- یه سوالی می‌تونم بپرسم؟
آرش باز نگاهش را مستقیم به بالا داد و گفت:
- آره بپرس.
- به سامان گفتی بعضی آدما زود بزرگ می‌شن مثل خودت، گفتی وقتی پنج سالت بود بزرگ شدی. منظورت از این حرف چی بود؟
آرش چشمانش را که بست خاطراتی از گذشته در ذهنش نقش بست. خاطراتی سیاه و سفید و درهمی از جیغ های کودکی، شلاق های که به تن آن کودک می‌خورد و فریادهای مامان مامان گفتنش که در فضای وهم آلود اتاقی می پیچید و توی سرش سوت می‌کشید و صدای مردی که داد میزد به من بگو بابا.
همینطور ساکت مانده بود که گرمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #169
وقتی برگشتند و سوار ماشین شدند. ساسان بی‌مقدمه پرسید:
- خب بگو ببینم خونه‌تون کجاست؟
ریحانه متعجب نگاهش کرد و ساسان باز گفت:
- می خوام برم با مادرت صحبت کنم.
ریحانه ترسیده گفت:
- من آمادگیش رو ندارم.
- اول من میرم.
ریحانه سکوت کرد و ساسان دستش را گرفت و گفت:
- نگران نباش ریحانه به من اعتماد کن.
و ماشین را از جا کند و حرکت کرد. بعد از اینکه دسته گل و شیرینی گرفت به سمت خانه ی مادر ریحانه رفت. ریحانه تمام مدت ساکت بود و به دسته گلی که در دست داشت زل زده بود.
وقتی رسیدند، ساسان ماشین را دورتر پارک کرد و گفت:
- خب ریحانه جان من با دسته گل می رم وقتی بهت زنگ زدم شما هم با جعبه شیرینی میای.
- خیلی استرس دارم ساسان، ماشین حامد هم اینجاست. حتماً اینجا هستن.
ساسان ابروی بالا برد و مطمئن گفت:
- چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #170
مهدیس اشک هایش را گرفت و پرسید:
- خودش کجاست؟
ساسان موبایلش را از جیبش بیرون آورد و شماره‌ی ریحانه را گرفت و با او مشغول صحبت شد. راضیه به سمت در خانه رفت، مهدیس هم از جا برخاست و بیرون رفت، اما حامد که دستش را مشت کرده بود نگاهش به گل های قالی بود و انگار که از برگشتن ریحانه چندان خوشحال نبود.
***
وارد سالن انتظار شده بودند. آرش نگاهی به ساعتش انداخت و نگاهی درون سالن چرخاند. سارا هم داشت فرودگاه بزرگ برازیلیا پایتخت برزیل را نگاه می‌کرد که آرش صدایش زد و خودش چرخ دستی حمل ساک‌هایشان را هل داد و رفت. سارا چند قدمی از او جا ماند و همینطور که با لبخند اطرافش را نگاه می‌کرد به دنبال آرش رفت. کمی جلوتر که رفت با دیدن زن جوانی که با دسته گل رز قرمزی که داشت با خوشحالی و خوشرویی با آرش صحبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا