متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #171
می‌خواست بعد از کلاس با یاسمن صحبت کند ولی یاسمن بی‌توجه به خواسته‌ی او کار مهمی را بهانه کرد و خیلی سریع از دانشگاه بیرون رفت حتی پیشنهاد آرمین برای رساندنش رد کرده بود. پیام‌هایش را توی واتس‌آپ بی‌جواب گذاشته بود، دو باری هم که با او تماس گرفته بود رد داده بود. عصبی لبه‌ی پنجره‌ی اتاقش نشسته بود و کتابی دستش بود اما فکر و ذکرش جای دیگری بود که صدای زنگ موبایلش او را به خودش آورد، شماره‌ی یاسمن بود که سریع جواب داد.
- الو یاسمن، این چه رفتاریه؟
- سلام، معذرت می‌خوام نمی‌تونستم جواب بدم.
- اون پسره کی بود؟ چرا بعد از کلاس نموندی باهم حرف بزنیم.
- آرمین فکر می‌کنم دیگه نتونیم توی محیط دانشگاه باهم صحبت کنیم.
آرمین جنگی و طلبکارانه سوالش را پرسید:
- چرا؟
یاسمن اما آرام جوابش را داد:
- اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #172
امین پشت میز کارش نشسته بود و توی فکر بود و تصویر رضا روی صفحه ی کامپیوتر بود. عماد به کنارش آمد و گفت:
- گزارشت رو نوشتی؟
امین برگه ی را به سمتش گرفت و گفت:
- شاید حق با جناب سرهنگ بود، من هنوز خیلی بی‌تجربه‌ام، نباید رضا رو می‌فرستادیم توی این بازی.
عماد دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- رضا کارش رو بلد بود. دیگه اونقدرا که بی‌تجربه نبود. نگران نباش بالاخره گیرشون می‌ندازیم.
- چطوری؟ همه‌ی سرنخ ها رو از دست دادیم. این پسره ساسان و پدرش هم غیبشون زد. مثل آب خوردن، جناب سرهنگ خیلی از دستمون عصبانیه.
- خیلی هم دستمون خالی نیست، الوندی رو هنوز داریم.
در اتاق باز شد و سرهنگ ایزدی فرمانده شان و سرهنگ رادپور وارد شدند و بلافاصله همگی ایستادن و احترام نظامی گذاشتند.
ایزدی آزاد باش داد و بعد سرهنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #173
آرمین خم شد تا چهره‌ی کمالی را درون ماشین ببیند.
- سلام، خوبم اگه بذارن.
- چی شده؟
- گیر دادن به لباسم.
کمالی خنده‌ی زد و گفت:
- سخت نگیر اونا که نمی‌دونن گرون خریدی. صبر کن ببینم چیکار می‌تونم واسه‌ت بکنم.
و از ماشین پیاده شد و به سمت دفتر نگهبانی رفت. مدتی با نگهبانی صحبت کرد و کارت آرمین را گرفت و برگشت، در حالی که کارت را به آرمین می‌داد گفت:
- سوار شو بریم.
آرمین هم خندید و گفت:
- راهی نیست میرم.
- سوار شو تا جلوی ساختمون برسونمت؛ یه صحبتی هم باهات دارم.
آرمین در حالی که با تمسخر دستی برای نگهبان تکان می‌داد ماشین را دور زد و سوار ماشین شد، کمالی حرکت کرد و گفت:
- می‌دونم که هنوز خیلی با اینجا اخت نشدی، اما بهتره بهونه به دست کسی ندی.
- بله سعی می‌کنم.
- امروز یه مسابقه‌ی دوستانه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #174
یک پیراهن بلند نخی سفیدی که گل‌های بزرگ صورتی رنگ که تا پشت پایش بود پوشید. پیراهنی که آستین‌های بلند ساده‌ی داشت. روسری نخی صورتی رنگی روی سر انداخت و گوشه‌ی یک طرفش را روی دوش انداخت و کیف کوچک چرمی سفیدش که بند بلندی داشت برداشت و صندل‌های ساحلی سفیدش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
یک ساعتی می‌شد که آرش رفته بود و او از تنهای حوصله‌اش سر رفته بود. مقابل آسانسور که رسید زن و شوهر سیاه پوستی را دید با لبخندی که به روی آن زن زد، کلید آسانسور را فشرد. هر سه نفر وارد آسانسور شدند. زن و مرد به زبانی صحبت می‌کردند که او اصلاً نمی‌فهمید چه زبانی است.
کارت اتاقش را به پذیرش تحویل داد و از هتل بیرون رفت. حیاط بزرگ و زیبایی هتل تقریباً شلوغ بود مخصوصاً کنار استخرش، زنان و مردانی که مایو پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #175
***
آرمین روی مبل کوچک بادی پوریا لم افتاده بود و داشت به حرفهای پوریا گوش می داد که در مورد شنودی که توی موبایلش کار گذاشته بود صحبت می‌کرد وقتی حرف‌هایش تمام شد آرمین گفت:
- یعنی باور کنم خودت این شنود ساختی؟
- به خدا خودم ساختم. کاری نداره که، ناسلامتی من نخبه هستم ها.
آرمین از روی مبل بادی برخاست و به سمت میز رفت و گفت:
- خب حالا بگو ببینم چطوری توی موبایل کار می‌ذاری و چطوری کار می کنه؟
- برای چی می‌خواهی بدونی؟
آرمین پس گردنی بهش زد و گفت:
- جواب سوال من بده.
پوریا یه تراشه‌ی کوچک از توی جعبه‌ی کوچکی برداشت و گفت:
- این چون خیلی ابتدایی و ساده‌ست. تنها کاری که باید بکنی در پشتی موبایل باز می‌کنی و شنود توی اون کار می‌ذاری و بعد توسط این برنامه که روی کامپیوترت داری تماسش رو شنود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #176
زنی تقریبا پنجاه ساله وارد اتاق شد که ساسان و ریحانه سریع به احترامش برخاستند. ساسان بعد از احوالپرسی خودشان را معرفی کردند و با خانم شایسته آشنا شدند. خانم شایسته پشت میزش که قرار گرفت گفت:
- گفتن که برای دیدن آوا جان اومدید؟
- بله درسته، ما از دوستان نزدیک مادرش هستیم.
خانم شایسته متعجب گفت:
- مادرش؟
- بله، شما هم ایشون رو می‌شناسید ولی خب نمی‌دونید مادر واقعی آواست.
شایسته پرسشگر نگاهی به ریحانه انداخت و دوباره نگاهش روی ساسان نشست و گفت:
- می‌شه بیشتر توضیح بدید؟
- حقیقت ماجرا اینه که زیبا خانم سال‌های قبل به خاطر مشکلاتی که واسه‌شون پیش میاد مجبور می‌شن بچه‌شون رو بذارن سر راه اما بعدا از اینکار پشیمون می‌شن و می‌فهمن که دخترش رو آوردن به اینجا، توی همه‌ی این سال‌ها هم به عنوان حامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #177
لحظاتی مکث کرد و بعد فکر کرد شاید اگر دنبالشان برود بهتر باشد برای همین او هم به دنبالشان دوید. آرش به دنبال آن پسرک توی کوچه پس کوچه‌ها می‌دوید و به زبان انگلیسی فحش می‌داد، تا بالأخره نفس زنان آن پسرک در کوچه‌ی بن بستی گیر افتاد. آرش در حالی که نفس نفس می‌زد و پهلوهایش را از درد گرفته بود به زبان پرتغالی گفت:
- موبایلم رو رد کن بیاد.
پسرک چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون آورد و خواست با تهدید چاقو از سد آرش بگذرد که آرش آستین های پلیورش را بالا زد و به سمتش هجوم برد. با مهارت و توانایی چاقو را از دستش گرفت و او را زیر مشت و لگد هایش گرفت. موبایلش را جیب آن پسرک بیرون کشید و خواست برود که سه تا پسر که ظاهراً از دوستان همان دزد بودند را مقابل خودش دید که خروجی کوچه را سد کرده بودند. موبایلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #178
هردو توی ماشین نشستند و آرش قبل از اینکه حرکت کند موبایلش زنگ خورد با دیدن شماره گفت:
- از ماشین پیاده نشو تا برگردم.
و برای جواب داد تلفنش از ماشین پیاده شد، کمی از ماشین فاصله گرفت و جواب داد:
- الو سعید، بگو.
- سلام قربان.
- سلام چی شده؟
- قربان زنگ زدم اطلاع بدم که روزبه بهمون اطلاع داده که مکان اینا برای معامله عوض شده.
آرش قدم زنان از ماشین فاصله گرفت و گفت:
- برای چی؟
- گفت دلیلش را نمی‌دونم، قراره توی یه ویلا توی لواسون این معامله انجام بشه البته فقط چند تا خیابون با آدرس قبلی فاصله داره.
- عجیبه، حتماً مشکلی پیش اومده.
- شاید هم مشکلی نیست آخه ویلای قبلی کوچیک، جای بزرگتری رو می‌خواستن.
آرش مکثی کرد و گفت:
- مطمئنی که شک نکردن؟
- نمی‌دونم.
- سعید می‌خوام این ماموریت به هر قیمتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #179
خانواده ی دایی و خاله‌ی ریحانه به دعوت مهدیس خانم آنجا بودند. ساسان در کنار آقایون نشسته بود و خانم ها طرف دیگر سالن بودند. ریحانه بیشتر از ساسان در آن جمع معذب بود و سوال های خاله اش بیشتر از هر چیزی آزارش می داد. ساسان گاهی زیر چشمی ریحانه را می‌پایید و متوجه ناراحتی او شده بود. اما هم صحبتی با دایی ریحانه مجالی برای او نمی گذاشت. دایی اش بیشتر از هر کسی سوال می‌پرسید و بقیه‌ی کسانی که حضور داشتند مشتاقانه گوش می کردند.
البته حضور نداشتن راضیه، بیشتر از هر چیزی ریحانه را ناراحت کرده بوده که بالاخره آنها هم آمدند و لبخندی هر چند کمرنگ به لب‌های ریحانه نشست.
حامد اول با مردهای دیگر دست داد و در آخر ساسان به سمت ساسان رفت. با او دست داد و با سلام و احوال‌پرسی معمولی همگی نشستند اما حامد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #180
آرش نگاهش را به سقف داد و گفت:
- اون حرف‌ها رو فراموش کن.
سارا با لبخند مهربانی گفت:
- باشه این موضوع رو فراموش می کنم اما می‌تونم بپرسم امروز از چی ناراحت بودی؟
- لوئیز از کارش استعفا داد.
سارا متعجب گفت:
- چی؟ برای چی؟
آرش نگاهش را به سارا داد و گفت:
- طفلی کلی گریه کرد، فکرش هم نمی‌کردم من رو تا این حد دوست داشته باشه.
سارا رویش را برگرداند و گفت:
- خب آدم برای مدیریت کم نیست.
- لوئیز یه چیز دیگه بود.
سارا با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- از چه لحاظ؟
- از لحاظ مدیریت، ولی حیف شد که زودتر از اینا نشناختمش.
سارا با نیشخندی گفت:
- واقعا که!
و خواست از جا برخیزد که آرش دستش را گرفت و به عقب کشیدش، سارا با فریاد روی تخت افتاد و گفت:
- چیکار می‌کنی؟
آرش به سمتش چرخید و گفت:
- من خیلی قب‌لتر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا