- ارسالیها
- 821
- پسندها
- 7,756
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #181
آرش هم که مشغول موبایلش بود، موبایل را به کناری گذاشت و نگاهش را به سارا داد و گفت:
- بپرس.
- وقتی پدرت فوت کرد چند سالت بود؟
آرش با لبخند کش داری گفت:
- خیلی دلت میخواد از زندگی و گذشتهی من سر در بیاری، نه؟
- فقط کنجکاوم بدونم. عمه کتایون گفته که پدر تو یعنی آقا ایرج و دوتا از دوستاش سرهنگ و کوروش عاشق مادر تو یعنی دیبا بودن، قصهی جالبیه.
آرش به پشتی صندلی تکیه زد و نگاه مستقیمش را به چشمان سارا دوخت و گفت:
- عمه کتایون یه چیزای رو واسهت گفته ولی تو درست متوجه نشدی.
سارا کنجکاو گفت:
- یعنی چی؟ خب تو بگو تا درست متوجه بشم.
آرش لحظه ی سکوت کرد و بعد گفت:
- بیخیالش، اصلاً بهش فکر نکن.
- تو و آرمین برادر واقعی نیستید شاید از یه مادر باشید ولی از یه پدر نیستید البته اینطور که من متوجه...
- بپرس.
- وقتی پدرت فوت کرد چند سالت بود؟
آرش با لبخند کش داری گفت:
- خیلی دلت میخواد از زندگی و گذشتهی من سر در بیاری، نه؟
- فقط کنجکاوم بدونم. عمه کتایون گفته که پدر تو یعنی آقا ایرج و دوتا از دوستاش سرهنگ و کوروش عاشق مادر تو یعنی دیبا بودن، قصهی جالبیه.
آرش به پشتی صندلی تکیه زد و نگاه مستقیمش را به چشمان سارا دوخت و گفت:
- عمه کتایون یه چیزای رو واسهت گفته ولی تو درست متوجه نشدی.
سارا کنجکاو گفت:
- یعنی چی؟ خب تو بگو تا درست متوجه بشم.
آرش لحظه ی سکوت کرد و بعد گفت:
- بیخیالش، اصلاً بهش فکر نکن.
- تو و آرمین برادر واقعی نیستید شاید از یه مادر باشید ولی از یه پدر نیستید البته اینطور که من متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش