متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #181
آرش هم که مشغول موبایلش بود، موبایل را به کناری گذاشت و نگاهش را به سارا داد و گفت:
- بپرس.
- وقتی پدرت فوت کرد چند سالت بود؟
آرش با لبخند کش داری گفت:
- خیلی دلت می‌خواد از زندگی و گذشته‌ی من سر در بیاری، نه؟
- فقط کنجکاوم بدونم. عمه کتایون گفته که پدر تو یعنی آقا ایرج و دوتا از دوستاش سرهنگ و کوروش عاشق مادر تو یعنی دیبا بودن، قصه‌ی جالبیه.
آرش به پشتی صندلی تکیه زد و نگاه مستقیمش را به چشمان سارا دوخت و گفت:
- عمه کتایون یه چیزای رو واسه‌ت گفته ولی تو درست متوجه نشدی.
سارا کنجکاو گفت:
- یعنی چی؟ خب تو بگو تا درست متوجه بشم.
آرش لحظه ی سکوت کرد و بعد گفت:
- بی‌خیالش، اصلاً بهش فکر نکن.
- تو و آرمین برادر واقعی نیستید شاید از یه مادر باشید ولی از یه پدر نیستید البته اینطور که من متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #182
ساعت از دو شب می گذشت و سرهنگ رادپور هنوز توی اداره و توی اتاق بچه های گروه سرهنگ ایزدی بود. همه حضور داشتند و سرهنگ ایزدی کمی عصبی به نظر می رسید. بعد از اینکه آخرین برگ گزارش را خواند خطاب به افرادش گفت:
- این بود کاری که قرار بود بی‌عیب و نقص انجام بشه.
امین نیم‌نگاهی به دوستانش انداخت و گفت:
- قربان فکرش رو هم نمی‌کردیم کسی بخواد جمشید رو بزنه. اعلام شده بود که باید زنده دستگیر بشه اما تا وارد ساختمون شدیم زدنش. فکر کردیم تک تیراندازهای خودمون زدن.
بهرام در ادامه گفت:
- به محض اینکه متوجه شدیم کار بچه‌های خودمون نبوده دستور پیگیری دادیم.
سرهنگ ایزدی باز با تندی گفت:
- پس چطور به سادگی آب خوردن اون ضارب از جلوی چشمتون فرار کرده؟
رادپور وارد بحث شد و گفت:
- الان وضعیتش چطوره‌؟
بهرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #183
جلوی بوفه ی دانشگاه روی صندلی پلاستیکی سفیدی که کنار میزها چیده شده بود نشسته بود و پاهایش را روی صندلی دیگری دراز کرده بود و قرآن می خواند که سر و کله ی فریبرز و آرمین و مرتضی پیدا شد. مرتضی و محسن نشستند و فریبرز صندلی زیر پای آرمین را بیرون کشید و گفت:
- چیکار می کنی؟
آرمین که پایش از روی صندلی افتاده بود کمی صاف تر نشست و گفت:
- بعضی چیزاش رو اصلا سر در نمیارم.
و قرآن را بست و روی میز گذاشت و گفت:
- شما کجا بودید؟
فریبرز جوابش را داد:
- من رفتم جزوهام رو کپی بگیرم این دوتا هم که طبق معمول بسیج بودن.
محسن در مورد حرفش سوال پرسید:
- از چی سر در نمیاری؟
- همین قران دیگه، بعضی از مفاهیمش نمی فهمم.
- خب برای اینکه بهتر بفهمی، باید تفسیرش هم بخونی.
فریبرز با لودگی گفت:
- نه گویا همین روکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #184
هردو از ماشین پیاده شدند و وارد مغازه شدند. مغازه ی کوچک با سه میز و صندلی که دوتایی از آنها پر بود و پنج مشتری مرد توی مغازه بودند. آرمین به میز خالی اشاره کرد و یاسمن معذب سر میز نشست، در حالی که زیر نگاه چندتا از پسرهای جوانی بود که مشغول خوردن ساندویچ بودند و زیر چشمی به یاسمن نگاه می کردند و با هم چیزی می گفتند و می خندیدند.
آرمین دوتا ساندویچ سفارش داد و صندلی مقابل یاسمن را عقب کشید و نشست و گفت:
- خب فسنجون رو بیار بخوریم.
یاسمن آرام ظرف غذا را از کیفش بیرون کشید و از داخل کیسه بیرون آورد و درش را که باز کرد. صدای خنده ی آن سه پسر بلند شد. آرمین نیم نگاهی به آنها انداخت و قاشق را برداشت و مشغول خوردن شد اما آن پسرها دست بردار نبودند. مدام حرفی می زدند و می خندیدند. یاسمن واقعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #185
- خب؟
آرمین باز راحت حرفش را ادامه داد:
- بیشتر در موردش توی اینترنت سرچ کردم فهمیدم که اگه دختر و پسری بخوان روابطی باهم داشته باشن می‌تونن به هم محرم بشن یه جورایی ازدواج می کنن ولی ازدواج رسمی نیست. خب تو که دختر مذهبی هستی... .
یاسمن برافروخته و عصبانی گفت:
- کافیه آرمین...کافیه.
آرمین جا خورده گفت:
- چرا؟ من که حرف بدی نزدم. فقط دارم می گم همون دینی که تو می گی برای باهم بودنمون منعت کرده یه راهکاری هم واسه‌مون گذاشته، حرف از دین خودت هم می‌زنم عصبانی می شی.
یاسمن با چشمانی که اشک در آن بال بال می‌زد از ماشین پیاده شد و در را به هم کوبید و به سمت پارک رفت. آرمین اما متحیر نشسته بود و به جای خالی اش خیره بود. خشمی به نگاهش نشست و با خود غرید:
- لعنت به تو.
و با شتاب ماشینش را از جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #186
پشت میز تحریرش نشسته بود و درس هایش را مرور می کرد. لپ تاپش نزدیکش روشن بود و گاهی زیر چشمی به لپ تاپ نگاه می کرد.آن روز صبح کلاسی نداشت برای همین ترجیح داده بود در خانه بماند و کمی درس بخواند. مشغول درس خواندن بود که پیغامی روی صفحه ی لپ تاپ دید. لبخندی به لبش نشست و سریع گوشی را روی گوش گذاشت. گویا شخصی با یاسمن تماس گرفته بود، چندباری زنگ خورد تا بالاخره یاسمن جواب داد.
- الو سلام خاله جون.
خاله اش با آب و تاب گفت:
- سلام خانم، چطوری یاسی؟
- خوبم خاله، شما چطورید؟ آقا عرفان چطورن؟
- خوبم، خوبه، تو چطوری؟ اینروزا کم تماس می گیری گزارش بدی، ببینم ناقلا نکنه دیگه محرم نیستم.
یاسمن با خنده ای گفت:
- نه اینطور نیست خاله جون، کلی درس ریخته سرم، از سرکار که میام می شینم پای درسام.
- از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #187
و کوله پشتی را برداشت و به سمت پله‌ها رفت. خودش را به اتاقش رساند. در را پشت سرش بست و همینطور که به در تکیه زده بود به فکر فرو رفت. نفس نفس می‌زد و قلبش به تلاطم افتاده بود. کوله پشتی را روی تخت انداخت و کیف بزرگ کارش را از زیر تخت بیرون کشید اما دوباره به سمت در برگشت و در را قفل کرد و به سمت کیف بزرگ کارش رفت و با همان قیافه‌ی ژولیده و لباس پاره دست به کار شد.
***
ناراحت و مستأصل توی کریدور بیمارستان روی صندلی نشسته بود و به نقطه‌ای خیره بود. یک‌ ساعتی بود که سارا عمل شده بود اما هنوز بیهوش بود و توی آی سی یو بستری بود. گلوله به کتف راستش خورده بود و استخوان کتف را شکسته بود. چند دقیقه‌ی بود که از سوال و جواب‌های پلیس خلاص شده بود و تمام فکرش درگیر این موضوع بود. این حادثه خیلی برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #188
ماشین سرهنگ رادپور وارد محوطه‌ی پارک جنگلی شد. از میان جمعیتی از مردم که آنجا تجمع کرده بودند گذشت که به سد پلیس برخورد که با نشان دادن کارت شناسایش از سد سربازان وظیفه گذشت و وارد محوطه‌ی شد که توسط پلیس محصور شده بود. امین سریع خود را به او رساند و سلامی داد. سرهنگ جواب سلامش را که داد گفت:
- چرا انقدر اینجا شلوغه؟
- مردم عادی همینن دیگه، منتظرن یه خبری بشه تجمع کنن، از اینطرف قربان.
سرهنگ با امین همراه شد و گفت:
- جسد شناسایی شده؟
- بله قربان، جسد مریلا دختر الوندی که به صورت خیلی وحشیانه‌ی کشته شده.
سرهنگ به محلی که با نوارهای زرد پوشیده شده بود رسید. از زیر نوار گذشتند. جسدی درون کاور مخصوص روی زمین بود اما هنوز زیپ کاور باز بود. سرهنگ جلو رفت و با دیدن صورت جسد ناخودآگاه دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #189
سرهنگ باز گفت:
- از تحرکات این یارو پویان و پسرش چه خبر؟
بهرام جواب این سوال را داد:
- پسره دنبال اینه که یه وام کلان بگیره. خیلیا هم پشتش هستن. اونطوری که به این سادگیا نمی‌شه انداختش توی تله، اگه کاری نکنیم یه اختلاس گنده توی راه داریم.

سرهنگ دستور آخرش را صادر کرد:
- خیلی مراقب این الوندی باشید به هیچ عنوان نمی‌خوام از دستش بدیم.
امین و بهرام با هم گفتند:
- چشم قربان.
سرهنگ از آنها جدا شد و به سمت ماشینش برگشت، توی ماشین که نشست لحظه‌ی تأمل کرد و به فکر فرو رفت.

***
خانه ی که بعد از ترک خانه‌ی قبلی آمده بودند یک واحد در آپارتمانی شیک در یکی از بهترین نقاط شهر تهران بود. ساعت نه صبح بود از خواب بیدار شد، چند تماس بی‌پاسخ و چند پیام از ریحانه داشت که از او پرسیده بود کی به دیدنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #190
به قدری افکارش مشوش و درگیر آرمین و اتفاقات بود که نمی‌توانست درست فکر کند و تصمیم بگیرد. مدتی هم با آقا کمال تلفنی صحبت کرد و باز سفارش آرمین را کرد. توی شرایطی قرار داشت که نمی‌بایست بی‌گدار به آب بزند. تماس که با کمال تمام شد بلافاصله شماره مهندس را گرفت که خیلی زود جوابش را داد.
- سلام آرش، همسرت بهتره ؟
- فعلاً خوبه، ساسان الان تماس گرفته بود من در این رابطه چیزی بهش نگفتم خواستم بدونی فعلاً لازم نیست بدونه.
- حواسم بود، نگران نباش‌.
- فردا مراسم عقدشه، شما برید کادو رو هم ببرید. منم یه بهونه‌ی میارم که نتونستیم تماس تصویری بگیریم، البته اگه سارا به هوش اومد و حالش مساعد بود تماس می‌گیرم که تبریک بگه.
- حالشون خوب می‌شه. موضوع مرگ جمشید رو می‌تونم بهش بگم.
آرش کمی فکر کرد و جوابش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا