متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #191
- پسر مگه خواستگاری رفتن تقریبی هم داریم.
این را گفت و با خنده‌ی بلندی مسیرش را ادامه داد. با این داد و هوار گوش‌های همه تیز شده بود.
فریبرز با دیدن آقای صدری گفت:
- اوخ اوخ، حاجی گرینف داره میاد.
آرمین چرخید و صدری را دید که با اخم به آنها نزدیک می‌شد. محسن بلافاصله به او سلام داد و فریبرز هم به تبعیت از محسن سلام داد.
صدری سری تکان داد و خطاب به آرمین گفت:
- خبریه به سلامتی؟
آرمین ابروانش را در هم کشید و به خاطر سوال نابجایش گفت:
- چطور مگه؟
صدری با ابرو به دسته گل اشاره کرد و گفت:
- این دسته گل؟!
- دفترچه قوانین رو خوندم هیچ کجایی دفترچه ننوشته بود با دسته گل به دانشگاه اومدن خلاف قوانین.
- خلاف قوانین نیست اما می‌تونم بپرسم مناسبت این دسته گل چیه؟
آرمین خیلی مقتدرانه جوابش را داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #192
به هتل برگشته بود تا هم دوش بگیرد و لباس عوض کند از حمام که بیرون آمد نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز ساعت شش صبح بود. تماس گرفت و سفارش صبحانه‌ی مختصری داد تا برایش به اتاقش بیاورند. شلوار جین مشکی و پلیور طرح دار قرمز مشکی پوشید. کتونی‌های مشکی‌اش را هم پوشید و جلوی آینه قرار گرفت و کمی به موهایش رسید و بعد به چشمان خودش خیره ماند. نفس عمیقی کشید و ساعت مچی‌اش را به مچ بست. با شنیدن صدای زنگ در اتاق به سمت در رفت و آرام پرسید کیست؟
صدای زن مستخدمی را شنید که گفت برایش صبحانه آورده است. دستش به سمت دستگیره رفت اما باز مکثی کرد و به ساعتش نگاه کرد و به داخل اتاق برگشت و از زیر تخت کیف کوچکی را بیرون کشید و از داخل کیف کلت کمری را که به تازگی تهیه کرده بود برداشت و پشت سرش مخفی کرد و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #193
سارا توی تخت دراز کشیده بود و دست و پا شکسته به زبان انگلیسی با مامور پلیس صحبت می‌کرد که با دیدن آرش، اشک به چشمانش نشست و او را صدا زد:
- آرش!
آرش به تختش نزدیکش شد دستش را گرفت و خم شد بوسه‌ی به پیشانی‌اش نشاند و گفت:
- سارا، نگران نباش خوب می‌شی.
یکی از ماموران پلیس به زبان پرتغالی به همکارش گفت:
- این خانم گفت ایرانی هستن، ایران دقیقاً کجاست؟
آرش سر بلند کرد و خطاب به او به زبان خودشان گفت:
- کشوری توی جنوب غربی آسیا توی منطقه‌ی خاورمیانه.
همان مامور پلیس که مرد جوانی بود گفت:
- شما زبان ما رو بلدید؟
آرش سری تکان داد و گفت:
- بله من بلدم، اما همسرم نه. متاسفانه انگلیسی صحبت کردنشون هم چندان خوب نیست.
مامور با اخمی و بازپرسانه گفت:
- شما دیروز به ما گفتید انگلیسی هستید و همسرتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #194
- اون آدما کی بودن؟ برای چی می‌خواستن من بکشن؟
آرش دستی به پشت گردنش کشید و جوابش را داد:
- خب من گفته بودم به واسطه‌ی شغلی که دارم دشمنان زیادی هم دارم. گفته بودم قبلاً هم یه بار به جون برادرم سو قصد کردن. نگفته بودم؟
سارا اما دلایل خودش را داشت.
- خیلی‌ها توی دنیا کارشون تجارت، اما چرا اونا دشمن ندارن؟
آرش ابروانش را در هم کشید.
- تو از کجا می‌دونی ندارن؟ ببینم تا قبل از اینکه با من آشنا بشی چندتا تاجر ثروتمند رو می‌شناختی؟
سارا فقط نگاهش کرد و آرش در ادامه گفت:
- خب پس، هیچی از دنیای تجارت و ثروت هم نمی‌دونی.
- یعنی همه‌ی آدمای ثروتمند دشمن دارن؟
- اکثریتشون دارن. پول همونقدر که خوبه همونقدر هم دردسر داره. بی‌خود نیست که به هیچ‌کس اعتماد ندارم.
- ولی فکر نمی‌کنم توی ایران از این خبرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #195
روی تخت لمیده بود و داشت با یاسمن چت می‌کرد که ضرباتی به در خورد.
- بفرمایین .
پوریا وارد اتاق شد و گفت:
- آرمین، میای بریم سینما؟
آرمین ابروی در هم کشید و گفت:
- الان، امشب؟
- آره، چیه مگه؟ وسط هفته خلوت‌تر هم هست.
- می‌شه بذاری برای فردا شب.
پوریا باز ملتمسانه گفت:
- خواهش می‌کنم.
آرمین ابروی در هم برد و گفت:
- پوریا الان خیلی کار دارم، باید زودتر بهم می‌گفتی برنامه هام رو ردیف کنم.
پوریا گردنش را کج کرد و با شدت بیشتری التماس‌گونه حرفش را تکرار کرد. آرمین نگاهش را به او داد و با دیدن قیافه‌ی مظلومش که به در تکیه زده بود خندید و گفت:
- باشه برو حاضر شو، می‌ریم .
پوریا با خوشحالی آخ جونی گفت و به سمت اتاقش دوید. موبایلش را برداشت و شماره‌ی را گرفت اما کسی که با او تماس گرفته بود در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #196
پوریا همینطور که آینه بغل ماشین نگاه می‌کرد جوابش را داد:
- می‌خوام خلبان بشم البته خلبانی که هواپیماش را خودش می‌سازه.
آرمین خندید و گفت:
- اینم آرزوی جالبیه؛ ولی اگه بخواهی بهش می‌رسی. به آرش می گم هزینه‌های تحصیلت رو برای خارج از کشور فراهم کنه، تا بتونی توی بهترین دانشگاه‌های دنیا درس بخونی.
پوریا نیم نگاهی به آرمین انداخت و باز به آینه بغل ماشین نگاه کرد و گفت:
- آرمین؟
- بله!
پوریا این بار نگاهش را متوجه آرمین کرد و گفت:
- اگه یه روزی بفهمی اون چیزای که فکر می‌کردی هست در حقیقت نیست چیکار می‌کنی؟
آرمین نیم‌نگاه پر از سوالی به او افکند و سوالش را پرسید:
- یعنی چی؟ چی نیست که من فکر می‌کنم هست؟
پوریا انگار که از زدن حرفش پشیمان شده باشد، طفره رفت و جوابی نداد. آرمین دست روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #197
پوریا به گریه افتاد و گفت:
- آقا آرش من خیلی می‌ترسم. می ترسم بلایی سر آرمین بیارن.
- نگران نباش اتفاقی نمیفته، فقط ازت می‌خوام قوی باشی، اگه تونستی دوباره... .
که تماس قطع شد و پوریا با حرص گفت:
- لعنتی... .
چند ثانیه‌ی نگذشت که موبایلش زنگ خورد و جواب داد.
- الو پوریا! شماره‌ت رو برای یه نفر می‌فرستم به اسم مهندس، باهات تماس می‌گیره. بهش بگو کجا هستید، اون خودش رو به شما می‌رسونه، باشه.
کمی با پوریا صحبت کرد تا آرامش کند اما وقتی تماس پوریا قطع کرد مضطرب و عصبی چنگی به موهای خودش کشید. توی حیاط بیمارستان در حال قدم‌زنی بود یعنی بعد از تماس پوریا خودش را به حیاط رسانده بود.
همینطور که قدم می زد شماره‌ی مهندس را گرفت. مفصل ماجرا را برای مهندس توضیح داد و از او خواست همان موقع به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #198
کمال خنده ی زد و گفت:
- فراموش کردی برادر کسیه که پسرت رو کشته و اطلاعاتی داره که می تونه به حکومتت پایان بده و اونطور که من می دونم تا خون خودت هم نریزه از این بازی دست نمی کشه. پس می بینی که قیمت بالایی هم نیست؟
مکث طرف مقابل کمی طولانی شد و بعد جوابش را داد:
- باشه، این هزینه رو میدم اما اگه بفهمم ذره ی سو نیت داشتی طوری می کشمت که مرگت بشه ضرب المثل مردم.
- کی پول رو میدی؟
- فردا باهات تماس می گیرم.
مهندس نگاهش را به آرمین داد. پوریا برگشت با نگرانی نگاهش کرد که پیامکی برای پوریا فرستاد تا خیالش را راحت کند و بعد از جا برخواست و سالن را ترک کرد. یکی از مردها با غرلند به این کارش اعتراض کرد. مهندس آرام عذرخواهی کرد و از سالن بیرون رفت و بالافاصله شماره ی آرش را گرفت که بعد از دقایقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #199
_ گفتی از سلطان هم یه موبایل پیدا کردن با کی در ارتباط بوده؟
آرش به قدری توی فکر بود که انگار صدایش را نشنید، سرهنگ نگاهش را از روبه‌رو گرفت و به آرش داد. آشفتگی آرش را به خوبی در چهره‌اش می‌دید. مدتی به حال خودش رهایش کرد تا بالاخره آرش به یکباره صاف‌تر نشست و گفت:
_ سارا که بهتر شد می‌برمش استرالیا، بعد میرم ایران. آرمین می‌فرستم استرالیا و خودم توی ایران کار همه‌شون یکسره می‌کنم. دیگه نباید ذره‌ی‌ ریسک کنم.
در حین صحبتش ساسان چندباری تماس گرفت که هر بار آرش، تماسش را سایلنت کرد. وقتی برای چهارمین بار تماس گرفت عصبی گفت:
_ دیوونه‌ام کرده، چی جوابش بدم؟
_ بگو بیرون از هتلم، رسیدم هتل تماس می‌گیرم.
آرش همینکار را کرد تا حداقل از شر تماس‌های ساسان خلاص شود. بعد از مدتی برای سر زدن به سارا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #200
آرش خیالش تا حدودی از بابت آرمین راحت شد اما هنوز موضوعاتی بود که می‌بایست در مورد آن فکر می‌کرد و در مورد آنها درست تصمیم بگیرد.
ساسان مرتب تماس می‌گرفت و گویا این بی‌جوابی‌ها در شب عقدش حسابی نگرانش کرد. هر چند حوصله‌اش را نداشت اما به خواست سرهنگ جوابش را داد.
ساسان از عدم حضور مجازی آنها حسابی شاکی بود و آرش در حالی که سعی می‌کرد بر سرش داد نزند جوابش را بدهد.
برای اینکه سارا بتواند از گوشیش برای تماس با ساسان استفاده کند از سرهنگ جدا شد و وارد بیمارستان شد.
***
سارا داشت از درد گریه می کرد که با دیدن آرش، شاکیانه گفت:
_ کجا رفتی؟
– چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
سارا چشمانش را از درد فشرد و جوابش را داد:
_ نمی‌تونم این درد تحمل کنم.
آرش دستش را به صورت سارا گذاشت و خیره به چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا