نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #231
امین تلفن را قطع کرد و گفت:
- قربان تا چند دقیقه‌ی دیگه بهمون خبر میدن.
سرهنگ روی مبلی نشست و سری تکان داد. به نقطه ی خیره شد. باید درست فکر می‌کرد و تمام اتفاقات را از اول مرور می‌کرد. امین هم نزدیک پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد با زنگ خوردن موبایلش سریع جواب داد و روی بلندگو قرار داد.
- بگو بهرام جان، می‌شنویم.
- امین با اسم و فامیل آرش سالاری، سه مورد سوء سابقه توی کل کشور وجود داره. مورد اول مربوط
به تهران، آرش سالاری 56 ساله که در حال حاضر توی زندان به خاطر کلاهبرداری و بدهکاری، دومین مورد مربوط به اصفهان یه جوون 23 ساله به خاطر درگیری و چاقو کشی، شش ماه حبس داشته که گذرونده و آزاد شده و مورد سوم مربوط به شیراز اونم یه جوون 27 ساله‌ست که به خاطر تصادف و درگیری بعد از تصادف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #232
به سمت اتاقش رفت اما هنوز وارد اتاق نشده بود که صدای ساسان را شنید.
- به به آرمین خان، چطورید؟
آرمین به سمتش چرخید. از وقتی به آنجا آمده بودند ساسان را ندیده بود.
- سلام، چقدر تغییر کردی ساسان؟ خیلی ساله ندیدمت.
ساسان به سمتش آمد. با هم دست دادند و ساسان گفت:
- تو هم خیلی بزرگ شدی، چطوری؟
- خوبم، مهندس گفته بود برای کاری اومدید ایران، توی شرکت آرش کار می کنید؟
ساسان سری تکان داد و در جوابش گفت:
- چند وقتی هست که برگشتم پیش آرش. خیلی بهم احتیاج داشت.
آرمین از این حرف خوشش نیامد و در جوابش نیشخندی زد و گفت:
- آرش به هیچکی احتیاج نداره. اینو دیگه من خوب میدونم.
ساسان دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- خب دیگه. رفیقیم. الان دیگه با هم فامیلم هستیم.
- انتخاب آرش و ازدواجش برای من خیلی غیر منتظره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #233
فریبرز متعجب گفت:
- چرا؟
- با یاسمن حرفم شد. بعد حوصله نداشتم برم پیش بچه‌ها.
- واسه چی دعواتون شد؟
- الکی شلوغش کرد منم عصبانی شد یه چرندیاتی گفتم اونو من زد، من اونو زدم.
فریبرز ناباور گفت:
- انقدر شدید بوده که کارتون به کتک کاری کشیده؟
آرمین کلافه گفت:
- حوصله ندارم فریبرز، الان حوصله‌ی خودمم ندارم.
- میام دنبالت می‌ریم بیرون، با هم حرف میزنیم.
آرمین، به خوبی می‌دانست که اگر با یک نفر حرف بزند، حالش بهتر می‌شود و چه کسی بهتر از فریبرز. برای همین از پیشنهادش استقبال کرد.
تا تماس قطع کرد، از جا برخواست و لباس عوض کرد. یک تیپ اسپورت زد ولی قبل از رفتن لپ‌تاپش را روشن کرد. برنامه‌ی شنود را باز کرد و روی ضبط مکالمات تنظیم کرد. موقع بیرون رفتن از اتاقش در اتاق را قفل کرد و کلیدش را برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #234
سرهنگ داخل اتاق قدم می‌زد و باز داشت تمام مسائل برای خودش مرور می‌کرد با زنگ خوردن موبایلش سریع خودش را به آن رساند و با دیدن نام سرهنگ ایزدی، تماس را وصل کرد و برای اینکه امین هم مکالماتش را بشنود روی بلندگو قرار داد:
- سلام سرهنگ، چه خبر؟
ایزدی خوشحال گفت:
- سلام، خبرای خوب دارم. این آدمی که به تو زنگ می‌زنه، بیشتر از اینکه رقباش رو بفروشه داره خودش رو می‌فروشه.
- چطور؟
- با همکاری پلیس بین الملل و پلیس برزیل به اطلاعات خوبی رسیدیم. چند روز قبل توی یکی از سواحل تفریحی پایتخت برزیل تیراندازی میشه و یه خانم جوون ایرانی تیر می‌خوره. این خانوم جوون با شوهرش در حال جت اسکی سواری بودن که با اسلحه‌ی دوربین‌دار هدف قرار می‌گیرن. خانمه گلوله می‌خوره و توی دریا پرت می.شه که شوهرش خیلی زود نجاتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #235
زودتر از هر روز دیگر به دانشگاه آمده بود. وارد کلاس که شد به غیر از دو دختر و یک پسر کسی داخل کلاس نبود.
به ساعتش نگاه کرد، تا شروع کلاس هنوز خیلی مانده بود. به انتهای کلاس رفت و روی صندلی نشست. انتظار آمدن یاسمن را می‌کشید که موبایلش زنگ خورد. برادرش آرش بود که سریع جواب داد:
- الو داداش، سلام.
- سلام برادر خوبم، چطوری؟
- من خوبم، اشتباه نکنم اونجا الان باید دیروقت باشه.
آرش حرفش را تایید کرد و گفت:
- خوابم نمی‌برد گفتم زنگ بزنم تو رو بیدار کنم خواب نمونی.
آرمین خندید و گفت:
- من سحرخیز‌تر از این‌ حرفها هستم. الان سرکلاسم، نیم ساعت دیگه هم کلاسمون شروع می‌شه.
- چه خوب! پس نیم ساعت می‌تونیم برادرانه باهم صحبت کنیم.
- خیلی دلم براتون تنگ شده.
آرش با لحن مهربانی گفت:
- منم همینطور، برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #236
و زیر چشمی به یاسمن نگاه می کرد که فریبرز آرام گفت:
- باهاش حرف زدی؟
- نه !
فریبرز باز سرش را نزدیک آرمین برد و گفت:
- می‌خوای روشنک باهاش حرف بزنه؟
- نه خودم اینکارو می‌کنم.
استاد وارد کلاس شد. بچه‌ها همه به احترامش ایستادند. آرمین پیامکی با این مضمون برای یاسمن فرستاد:
- بعد از کلاس باهات حرف دارم، پس بهتره منتظرم بمونی چون ممکنه کاری رو بکنم که دوست نداری.
تمام مدت کلاس حواسش پیش یاسمن بود نمی‌دانست پیامش را نگاه کرده است یا نه؟ اما می‌دانست که باید با او حرف بزند چون به این سادگی‌ها نمی‌توانست بی‌خیالش شود. احساسی که هر روز در قلبش عمیق‌تر می‌شد و او را وادار می‌کرد که غرورش را زیر پا بگذارد هر چند هنوز رگه‌های از این غرور در رفتار و گفتارش مشخص بود.
کلاس که تمام شد. خیلی زود کتابش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #237
تک و تنها روی نیمکتی نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره بود. فریبرز آنطرفتر مشغول صحبت با روشنک بود. مدتی بعد فریبرز در کنارش نشست و گفت:
- رفت باهاش حرف بزنه.
- زندگی من پر شده از چیزای که نمی‌دونم. اون موقع من عصبانی بودم یاسمن باید این موضوع را درک کنه.
فریبرز مسیر نگاه آرمین دنبال کرد و در جوابش گفت:
- اون دختر خیلی مذهبی و چشم و گوش بسته‌ست. توی اولین تجربه عشقیش قرار گرفته و مسلماً خیلی آرمانی به این قضیه نگاه می‌کنه. یاسمن خیلی چیزا رو از روابط دختر و پسرای امروز نمی‌دونه یا می‌دونه و نمی‌خواد بپذیره.
آرمین نگاهش کرد و فریبرز باز گفت:
- یاسمن دختری نیست که بتونه این حریم‌هاش رو حتی به خاطر عشق بشکنه. همون اول کار هم بهت گفتم. اگه تو هم بخوای به زور متوسل بشی یا اینکه فریبش بدی یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #238
- آره، تا دوتایمون به هم می‌رسیم مامانم حرص می‌خوره‌، از بس که با هم دعوا می‌کنیم.
- چیکاره‌ست؟
- بیکاره، فوق لیسانس نساجی داره ولی بیکاره، هر چقدر این در و اون در زد نتونست کاری پیدا کنه. بابام می‌گه بره به یه کار فنی مشغول بشه. چند وقتی توی مغازه دوستش مشغول شد ولی فایده نداشت. چند وقت بعد با دوستش به هم زد، الان باز دنبال کاره. خب بگذریم پاشو بریم سرکلاس، بعد از کلاس بعدی باهم حرف می‌زنید.
آرمین از جا برخواست و با او همراه شد و گفت:
- مشکل روشنک چیه که میگی تو هم دیگه نمی‌تونی کمکش کنی؟
- پدر و مادرش سال قبل توی تصادف از دست داد. با خواهر کوچیکش پیش برادرش و زن داداشش زندگی میکنن. برادره از پس خرج و مخارج خودشون هم برنمیاد و زنش مدام یه جونش غر میزنه. این روشنک هم می‌خواد دانشگاه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #239
تمام مدت کلاس آرمین ساکت بود و توی بحث‌ها و صحبت‌ها شرکت نمی‌کرد. به قدری فکرش مشغول یاسمن بود که هیچ توجهی به کلاس نداشت. استاد نیمایی هم گویا متوجه حال دمغ او شده بود که از او سوالی نمی پرسید و او را به حال خودش گذاشته بود. استاد اتمام کلاس را اعلام کرد و خطاب به آرمین گفت:
- آرمین جان امیدوارم زود اون مشکلی که ذهنت درگیر کرده حل بشه، چون کلاسم بدون تو اصلاً صفایی نداره.
آرمین با لبخند تشکر کرد. استاد نیمایی از کلاس بیرون رفت و آرمین هم داشت وسایلش را جمع می‌کرد که پیامکی برایش آمد. گوشیش را نگاه کرد پیامک از طرف یاسمن بود.
- توی ایستگاه اتوبوس منتظرتم. می‌تونیم بیشتر با هم حرف بزنیم.
با دیدن این پیامک لبخندی به لبش نشست و نگاهش به سمت یاسمن رفت. یاسمن هم لبخندی به روی او زد و از کلاس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
810
پسندها
7,685
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #240
آرش بعد از مکثی گفت:
- آرمین من تو رو خوب می‌شناسم. این چیزای که گفتی دلیلت برای مخالفت نیست. می‌شه با هم رو راست باشیم.
آرمین باز نیم‌نگاهی به یاسمن انداخت و با مِن‌مِن گفت:
- آخه داداش، من اینجا...!
- چی شده که به مِن‌مِن افتادی آرمین؟
- آخه چطوری بگم روم نمی‌شه؟
آرش متعجب گفت:
- روت نمی‌شه.
و خندید که آرمین گفت:
- چرا می‌خندید؟
- آخه برای اولین باره که این کلمه را ازت می‌شنوم، ببینم آرمین عاشق که نشدی؟
آرمین با لبخندی گفت: برای همین می‌خوام اجازه بدید بمونم.
لحظه سکوت برقرار شد و گفت:
- تو چند سالته آرمین؟
- بیست و یک.
- فکر نمی‌کنی خیلی زوده این حرفا برای تو.
آرمین مسرانه حرف خودش را زد:
- عاشق شدن که دست خود آدم نیست داداش، پیش میاد.
این را گفت و خندید. آرش هم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا