متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #211
رادپور حرفش را با حرکت آرام سرش تایید کرد و گفت:
- با اسلحه‌ی نیروی پلیس خودش همسرش را کشته بود. ردش رو زدیم اما باز توی چند قدمیش بودیم که از دستش دادیم. دو روز سرگردون بودیم که پسر من محمد رو دزدید و غیبش زد. سه روز بعد باهام تماس گرفت و گفت اگه می‌خوام پسرم کشته نشه دست از تعقیبش بردارم.
سرهنگ سکوت کرد. از عرق سردی که پیشانی داشت نشان از این بود که یادآوری آن خاطرات خیلی برایش آزاردهنده است. عماد لیوان آبی برایشان ریخت و به سرهنگ تعارف کرد.
سرهنگ جرعه ای نوشید و در ادامه گفت:
- من نمی‌تونستم بی‌خیال بشینم تا ببینم هرمز برای زندگی بچه‌م چه تصمیمی می گیره. ردش رو زدم و توی کرمان پیداش کردم. هرمز آدم تیز و باهوشی بود اما متاسفانه از هوشش درست استفاده نکرد. توی کرمان گیرش انداختم. توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #212
بازهم یاسمن نیامده بود و باز او تمام مدت کلاس را فکرش درگیر یاسمن و نیامدنش بود. درگیر یاسمن و پیام های که جواب نداده بود.
بعد از کلاس تا استاد کلاس را ترک کرد خودش را به آرزو رساند و صدایش زد.
- آرزو.
آرزو با لبخندی به سمتش چرخید و گفت:
- می‌گم یهو زشت نباشه انقدر معذبی.
- یعنی چی؟
فریبرز باز زحمت ترجمه را کشید و منظور آرزو را برای او بیان کرد.
- منظورش اینه باید صداش بزنی آرزو خانم.
- ما همکلاسی هستیم چه اشکالی داره با هم راحت باشیم.
آرزو به او نزدیکتر شد و گفت:
- خب بفرمایین همکلاسی عزیز، کاری داری؟
- از یاسمن خبر نداری؟ نیومده. گوشیش هم جواب نمیده.
نازنین نزدیکشان شد و جوابش را داد:
مگه نمی دونید؟ باباش گویا دیروز از خونه بیرون رفته بوده که حالش بد می.شه و با چند نفری درگیر می‌شه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #213
یاسمن ترجیح می‌داد بماند و کلاس بعدیش را شرکت کند فقط مدت استراحت بین دو کلاس را با دوستانش به نمازخانه رفتند تا بتواند کمی دراز بکشد و استراحت کند. آرمین در این فاصله مقداری خوراکی برایش گرفت و به آرزو داد تا به دستش برساند. آرزو با کیسه‌‌ی پر از خوراکی وارد نمازخانه شد و با شیطنت گفت:
- ببین یارت واسه‌ت چیکار کرده؟
یاسمن متعجب نشست و گفت:
- اینهمه گرفته واسه کی؟
آرزو نزدیکش نشست و گفت:
- واسه تو، ولی نگران نباش ماهم کمکت می دیم.
نازنین گفت:
- می‌گم یاسمن بهش گفتی این پسره صدری می‌خواد بیاد خواستگاریت؟
- لزومی نداره بگم. بعدم من که جوابم به صدری روشنه.
آرزو گازی به یکی از کیک‌ها زد و گفت:
- وقتی آرمین رو داره صدری رو می‌خواد چیکار با اون اخلاق مضخرفش. می‌گم یاسمن، آرمین در رابطه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #214
سعید در رابطه با خانه‌ی که گرفته بودند همه‌ چیز را برای آرش توضیح داد. آرش هم دستوراتی داد که باید اجرا می‌شد. بعد از که تماس را قطع کرد، نفس عمیقی کشید و دوباره چشمانش را بس. سارا نگاهش روی او بود و در فکرش هزاران سوال داشت که نمی‌خواست بپرسد، چون به آرش قول داده بود که سوالی نپرسد و صبر کند.
اما آرش داشت به بازی فکر می‌کرد که حالا به بن بست رسیده بود و او باید راهی باز می‌کرد. حدس می‌زد چون صیدان دستش به او نرسیده بود به الوندی حمله ور شده است.
دقایقی بعد از جا برخواست و با گفتن برای کمی قدم‌زنی بیرون می‌رود اتاق را ترک کرد.
خودش را به حیاط بیمارستان رساند. نفس عمیقی کشید و اکسیژن صبحگاهی را به ریه‌هایش فرستاد و مشغول قدم زنی شد. حیاطی بزرگ و سرسبز که در آن ساعت از روز حسابی خلوت بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #215
ایزدی و رادپور از اتاق بیرون آمدند و همینطور که به سمت اتاق دیگری می‌رفتند رادپور گفت:
- من باید برم کیش، باید بفهمم این یارو جهانگیر کیه؟
- امین هم بهتره باهاتون بیاد، برای اولین پرواز بلیط می‌گیریم.
- سرهنگ می‌خوام اجازه شنود تماس‌های پویان رو بگیرید.
ایزدی چندان مطمئن نبود که این اجازه را می‌دهند یا نه؟ او قوانین را بهتر از هرکسی می‌دانست.
- صحبت می‌کنم ولی شاید موافقت نکنن. قبلاً هم با درخواستمون موافقت نکردن.
رادپور مردد گفت:
- اگر مسئله رو امنیت کشور مطرح کنیم چی؟
- ادله‌ی کافی نداریم سرهنگ، در ثانی ادله‌ی کافی
هم داشته باشیم از حوزه‌ی اختیارات ما خارج می‌شه و بچه‌های اطلاعات و امنیت باید ورود کنن. این پرونده تا وقتی پرونده‌ی قاچاق باشه ما می‌تونیم روش کار کنیم.
رادپور هر چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #216
سارا لبه ی تخت نشسته بود و به پیراهنی که آرش مقابلش گرفته بود نگاه می‌کرد. یک پیراهن خفاشی خیلی گشاد. آرش ابروی بالا برد و گفت:
- چیه؟ دوست نداری؟
- یعنی به چشمت انقدر چاقم؟
آرش با خنده‌ی گفت:
- چاق که شدی اما این رو از عمد گشاد گرفتم گچ دستت گیر نکنه، حالا بیا بپوشش ببینم توی تنت چه جوریه؟
و جلو رفت و مقابل سارا قرار گرفت. دکمه‌های پیراهن بیمارستانش را باز کرد که سارا گفت:
- کسی نیاد تو.
- نه بابا .
سارا باز با استرس گفت:
- نمی‌خوای در کامل ببندی نیمه بازه.
- حساس نشو دختر.
پیراهن را به تنش کرد که راحت روی گچ دستش قرار گرفت و با تحسین گفت:
- ببین چقدر خوبه.
سارا یقه را جا به جا کرد و گفت:
- یقه‌ش خیلی بازه.
- بذار موهات رو ببندم یه فکری هم واسه یقه‌ش می‌کنیم.
و همانطور که رو به روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #217
آرش لحظاتی گنگ نگاهش کرد و بعد در جوابش گفت:
- آره این حرف منه و تو بهم قول دادی.
- به قولی که دادم پایبندم اما تو از اولش هم دوستم داشتی، مگه نه؟ حرفت نشون داد که من جای توی قلبت دارم.
آرش چنگی به موهایش زد و گفت:
- اونشبی که برده بودمت ویلا، وقتی اومدم دیدنت یادته ماریا چه اشتباهی کرده بود؟
- آره.
- بعد تو وحشی شدی و پا گذاشتی به فرار. دنبالت دویدم که جلوت رو بگیرم. به در ویلا که رسیدی بهت رسیدم و خواستم مانعت بشم اما تو مثل وحشیا توی سر و صورتم چنگ می نداختی و حاضر نبودی حرفام رو بشنوی .
سارا با لبخندی گفت:
- خب ترسیده بودم. فکر می‌کردم که... .
آرش دستانش را در پناه جیب هایش برد و گفت:
- دقیقاً درست فکر می‌کردی.
سارا متعجب نگاهش کرد و آرش با خنده‌ی گفت:
- اگه عاشقت نمی‌شدم همون شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #218
سارا با لبخند پر منظوری گفت:
- آخر قصه، بابا لنگ دراز با جودی آبت ازدواج کرد.
- شاید لوئیز هم پیش خودش همچین فکری کرده بود اما من همیشه به یه چشم خواهر کوچولو بهش نگاه کردم ، دانشگاه که رفت خواست یه جا کار کنه توی شرکت دستش رو بند کردم خیلی زود توانایی‌های خودش رو نشون داد و من بهش مدیریت رو سپردم .
- حق داشت که عاشقت بشه تو خیلی خوبی.
آرش با شیطنت گفت:
- ولی تو که نظر دیگه‌ی داشتی؟
- خب اون موقع درست و حسابی نمی شناختمت، ولی الان خیلی خوب می‌شناسمت‌
آرش نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌خوام یه روزی به دور از هر دغدغه ی زندگی رو تجربه کنم.
- من خیلی نگرانتم، می‌ترسم از اون آدما؟ می‌ترسم بلای سرت بیارن و تو رو از من بگیرن.
- نگران نباش من برای باخت وارد این بازی نشدم.
و مقابل خانه‌ی بزرگ ویلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #219
.
امین وارد صحبت شد و گفت:
- قربان من می‌تونم عکسا و اطلاعاتشون رو ببینم.
رادپور پرونده را به امین داد. امین با ریزبینی نگاه کرد و بعد گفت:
- می‌شه سوء سابقه و اطلاعات خانوادهاشون هم در بیاریم. شاید اطلاعاتی بهمون داد.
طاها در جوابش گفت:
- قبلاً این کار رو کردیم. سفید سفیدن.
وارد محوطه‌ی هتل شدند. هر سه نفر پیاده شدند و وارد هتل شدند. با پذیرش هتل صحبت کردند و توسط جوانکی به اتاقشان راهنمایی شدند. یک اتاق دو تخته ویژه.
امین با دیدن اتاق با تحسین گفت:
- عالیه، جناب سرهنگ به خرج اداره اومدیم همچین هتلی؟
رادپور در جوابش گفت:
- بله در ضمن، بهتره توی جمع من رو سرهنگ خطاب نکنی.
- بله چشم قربان.
- شام رو می‌ریم رستوران هتل.
- پس بااجازه من یه دوش بگیرم لباس عوض کنم.
و حوله‌اش را برداشت و وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #220
تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. یادداشتی برای امین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. داخل لابی مشغول نوشیدن قهوه و همزمان صحبت با سرهنگ ایزدی بود که یکی از آنها که عکسش را دیده بود به همراه همسرش وارد هتل شدند. نگاهش آنها را تعقیب می‌کرد اما هر چقدر فکر کرد به نظرش او آشنا نمی‌آمد. یک مرد قد بلند لاغر اندام بود. کارت اتاقشان را گرفتند و به سمت آسانسور رفتند. تماسش را با سرهنگ تمام کرد و گوشی را قطع کرد. هندزفری را به گوشی وصل کرد و به تماس ضبط شده خودش و آرش که داخل گوشی داشت باز گوش کرد. بارها گوش کرد اما باز از صحبت‌هایش چیزی دستگیرش نشد. مشغول نوشیدن قهوه‌اش بود که امین هم وارد لابی شد. سرهنگ برای اینکه او را ببیند دستی برایش تکان داد، امین نزدیک سرهنگ نشست و گفت:
- هیچکدومشون رو دیدی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا