متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #41
مرجان توی صحبت‌هایش رسیده بود به جای که می‌خواست پس محتاطانه سوالش را مطرح کرد.
- موقعی که باهاش کار می‌کردی حتماً با خیلی از قاچاقچی‌ها یا آدم‌های مهمی که دوست داشتن ثروت بیشتری داشته باشن آشنا شدی.
شاهرخ نگاهش را به بشقابش را داد و سری تکان داد:
- درسته، خیلی ها رو می‌شناسم.
- مثلاً؟
شاهرخ سر بلند کرد و با لبخندی گفت:
- بهتره شاممون رو بخوریم، سرد شد.
و همین جمله کافی بود تا مطمئن شود کسی که مقابلش نشسته است، نفوذی آرش است. لبخندی روی لبش نشست و او هم به شام مشغول شد.
***
روی مبل لمیده بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود و با لپ تاپی که روی پایش روشن بود ور می‌رفت. عکس دختر جوان و زیبایی که تقریباً بیست و هفت ساله می‌نمود روی صفحه باز کرد و گفت:
- این همون دختره‌ست؟
مهندس...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #42

ماشین مقابل آپارتمان که ایستاد، آرش با سارا تماس گرفت، تقریباً ده دقیقه‌ی طول کشید تا سارا به همراه سامان از ساختمان بیرون آمد. آرش به رسم ادب از ماشین پیاده شد. سارا لباس بلند مشکی به بر داشت و به روی آن پالتویی مشکی چرمی و شال براقی روی سر انداخته بود، تا نزدیکی آرش که رسیدند قبل از حرفی گفت:
- ببخشید، معطل شدید.
آرش با لبخندی گفت:
- سلام، خوب هستین؟
- سلام، ممنون، شما چطورین؟
سارا دست سامان را کشید که سامان با زبان بچگانه‌اش گفت:
- سلام.
نگاه آرش به سمت سامان که برای نگاه کردن به او سرش را بالا گرفته بود کشیده شد و سلامش را آرام جواب داد که لبخندی روی صورت سامان پهن شد. آرش خواست سوار بشوند و خودش بعد از آن‌ها سوار شد و رو به‌رویشان نشست. جک در ماشین را بست و خیلی زود حرکت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #43
کتایون تا به آرش رسید گفت:
- می‌دونم مهمونی‌های من خسته‌ت می‌کنه، ولی می‌دونی که باید این روابط رو حفظ کرد.
- بله می‌دونم، ولی من خسته نمی‌شم عمه جان.
- هیچ‌وقت دروغگویی خوبی نبودی آرش جان، می‌تونی تا وقت شام برید با سارا خانم کمی قدم بزنید و اگر دوست دارن خونه رو نشونشون بدید.
- خب این هم پیشنهاد خوبیه.
کتایون با لبخندی گوشه‌ی کت آرش را کشید که آرش سرش را پایین آورد و کتایون آرام به او گفت:
- این‌قدر من رو حرص نده، این دختر واقعاً دختر خوبیه، آشنا هم هست. قشنگ هم که هست. چی می‌خواهی بهتر از این؟ بهش فکر کن.
آرش سری تکان داد و گفت:
- چشم.
کتایون عقب ایستاد و گفت:
- خب من برگردم پیش مهمونام.
بعد از رفتنش، سارا گفت:
- خیلی مهربونن.
- خیلی، بفرمایین بریم تا یکی دیگه‌شون نیومده با...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #44
و روی مبل‌های چوبی راحتی سلطنتی که رویه‌اش از بهترین مخمل‌های قرمز رنگ بود نشستند. در کنار صندلی آرش روی میز کوچک عسلی یک تلفن زیبایی قدیمی بود که آرش گوشی را برداشت و دو شماره را گرفت و دقایقی بعد به زبان انگلیسی مشغول صحبت شد وقتی گوشی را گذاشت گفت:
- موافقید که این اتاق آرامش عجیبی داره؟
- یه آرامش توام با هیجان، همه‌ی این کتاب‌ها زبان انگلیسی هستند؟
- نه، خیلی‌هاش هم فارسیه، عمه جان علاقه‌ی زیادی به تاریخ و ادبیات ایران داره.
سارا به تابلویی زیبایی از یک زن و مرد جوانی که روی دیوار نزدیک در اتاق بود چشم دوخت و گفت:
- این تابلو نقاشی مادر شماست؟
- نه عمه کتایون و شوهرشون نصرت الممالک هستن.
- پس باید گفت مادر شما خیلی شبیه کتایون خانم بودند، شبیه شاهزاده‌ها هستند.
- بله، نصرت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #45
- درسته شما تجربه‌ی بدی از عشق داشتید ولی این دلیل نمی‌شه همه رو به يه چشم ببینید. هنوز هم هستن آدمایی که اگر عاشق بشن به عشقشون وفادار می‌مونن.
آرش با زهرخندی گفت:
- امیدوارم که باشن.
مدتی به صحبت و شعر خواندن گذشت که در اتاق باز شد و کتایون وارد کتابخانه شد و گفت:
- حدس می‌زدم این‌جا باشید.
سارا به احترامش برخاست:
- باید بگم واقعاً خونه‌ی زیبا و قشنگی دارید.
- چشم‌های قشنگ شماست که همه جا رو زیبا می‌بینه، بنشین عزیزم.
نزدیک هم روی یک مبل دو نفره نشستند، کتایون دست سارا را گرفت و گفت:
- کاش این برادر کم عقلت زودتر از این‌ها گفته بود خواهر قشنگی مثل تو داره. هر وقت هم ازش می‌پرسیدیم جواب درست و حسابی نمی‌داد، چرا ساسان اینطوریه، چرا این‌قدر مرموز و توداره؟
- والا من هم هنوز...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
حق با مهندس بود، سعید هر چند پسر زرنگ و باهوشی به نظر می‌رسید اما قیافه‌ی خوبی نداشت. تو مهمانی که خیلی هم شلوغ بود و همه‌ی دختر و پسرها مشغول رقصیدن و نوشیدن بودند، سعید و ساسان گوشه‌ی در کنار هم ایستاده بودند و جامی از نوشیدنی در دست داشتند و همینطور که گاهی مزه مزه می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. سعید نگاهش را از جمع مهمان‌ها گرفت و به ساسان داد و گفت:
- نمی‌خوای کارت رو شروع کنی؟
نگاه ساسان اما همینطور که در میان جمع می‌چرخید، گفت:
- صبر داشته باش پسر خوب.
- الان بیشتر از یک‌ساعت که اومدیم و تو مدام می‌گی صبر داشته باش.
ساسان نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- به نظر نمی‌اومد آدم عجولی باشی؟
- نیستم، اما می‌بینی که دختره هر دقیقه با یکیه.
- اون هر دقیقه دوست داره با پسری...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #47
نادیا که گویی با این حرف‌ها حالش دگرگون شده بود، نگاهش بین جمع چرخید و آرام گفت:
- لعنت به من، پرتم کردی تو گذشته.
ساسان که متوجه حرف‌هایش نشده بود گفت:
- چی گفتی؟
نادیا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- هیچی، راستی من نادیا هستم و شما؟
ساسان دستش را به گرمی فشرد و نام خودش را به زبان آورد، نادیا با لبخند مهربانی گفت:
- خوشوقتم، با سعید ذکر خیر شما بود، دیدم خیلی تنهایی گفتم اگر دوست داشته باشی کمی با ما باشی.
ساسان با لحن شاکیانه‌ای گفت:
- سعید به زور من رو آورده به این مهمونی، خودم تمایلی به اومدن نداشتم.
- چرا؟
- خب دیگه حوصله‌ش رو ندارم.
نادیا با کمی شیطنت گفت:
- حتی حوصله‌ی یه زیبای شرقی رو؟
ساسان آرام خندید و گفت:
- اگر این زیبایی شرقی رو همونطور که گفتم توی یه مهمونی دیگه دیدم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #48
ساسان اما بی‌خیال همینطور مشغول نوشیدن بود و با خشم جمشید را نگاه می‌کرد که نگاه جمشید به سمت او آمد و بر سرش فریاد کشید:
- آهای با توام، تو کی هستی؟ کی این تن لش رو آورده به این مهمونی؟
سعید جلو آمد و گفت:
- ساسان از دوستان من.
جمشید به سمت سعید برگشت و فریاد زد:
- قاعده و قانون مهمونی‌های ما رو یادش ندادی؟
نادیا باز مداخله کرد و گفت:
- گفتم ما فقط داشتیم صحبت می‌کردیم، چرا دنبال شر می‌گردی جمشید؟
جمشید ضمن کشیدن سیلی به صورت نادیا فریاد زد:
- تو خفه شو، می دونی که دنبال بهونه می‌گردم تا تن لشت رو سیاه و کبود کنم، پس بشین تا اول حساب این یابو رو برسم.
ساسان جامش را لبه‌ی بار گذاشت و گفت:
- تو یه بیمار سادیسمی هستی که با زدن دیگران ارضا میشی، اینطور نیست؟
نادیا که حسابی ترسیده...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #49
روی نیمکت پارک لمیده بود و یک بسته چیپس توی دستش بود، همین‌طور که چیپس می‌خورد از پشت عینک آفتابی‌اش به مردمی نگاه می‌کرد که از مقابلش می‌گذشتند، توی حال و هوای خودش بود که صدای مردی را شنید که او را خطاب قرار داده بود.
- می‌بخشید آقای جوون می‌شه به من کمک کنید؟
نگاهش به جانب صدا چرخید مردی پنجاه و پنج ساله‌ی تقریباً چاق که روی ویلچر نشسته بود، اما از شانس بدش چرخ عقب ویلچرش بین دو سنگفرش پارک که مابینش خالی شده بود گیر کرده بود، آرمین پاکت چیپس را روی نیمکت گذاشت و به سمت او رفت.
- خدا عمرت بده جوون، امروز افتادم روی ریل بدبیاری.
آرمین به راحتی عقب ویلچر را بلند کرد و کمی به جلو هل داد که ویلچر آزاد شد .
- ممنونم، یه دنیا ممنون.
- خواهش می‌کنم.
مرد دو سه تابلوی نقاشی که کنار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #50
آرمین با لبخندی نگاهش کرد و گفت:
- این‌ تابلوها خیلی قشنگن، پرتره هم می‌کشید؟
- بله.
- پس حتماً باید یه نقاشی از من و برادرم بکشید.
- عکستون رو بدید من در خدمتم.
- حتماً، برای کادوی تولدش فکر می‌کنم هدیه‌ی خوبی باشه. خب من باید برم آقای...می‌بخشید من اسم شما ر‌و نمی‌دونم؟
- رستگار هستم، میثم رستگار.
آرمین هم خودش را معرفی کرد و با او دست داد و بعد با عجله خداحافظی کرد و از کارگاه بیرون آمد، در مسیر برگشت به ساعتش نگاه کرد. توی این چند روز آمار ساعت کاری یاسمن را در آورده بود و آن روز چند ساعت زودتر آمده بود تا بعد از اتمام کارش او را تعقیب کند. خودش را به پاساژ رساند و کمی آن‌طرف‌تر از مغازه منتظر ماند، دقایقی بیشتر طول نکشید که او را دید که از مغازه بیرون آمد. برای همین با فاصله به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا