متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #51
به محض این‌که اتومبیل توقف کرد، از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان دوید، جک هم به دنبالش می‌دوید و سعی می‌کرد مراقبش باشد، با آسانسور خودشان را به طبقه‌ی ششم رساندند، وارد کریدور که شدند، صدای درگیری و دعوا از واحد رو‌به‌رویی واحد سارا به گوش می‌رسید هردو به ان سمت رفتند، با ورود جک و آرش، درگیری به نفع آن‌ها تغییر کرد و سه نفری که برای اذیت و آزار سارا آمده بودند را خلع سلاح کردند، یکی از افراد آرش در آپارتمان را بست و به کمک دوست دیگرش رفت و دست هر سه نفرش را بستند و روی مبل سه نفره‌ی در کنار هم نشاندند، آرش عصبی مقابلشان قدم میزد و به این فکر می‌کرد چه کار باید بکند که جک به کمکش آمد و گفت:
- قربان این‌ها رو به من بسپارید، بهتره به خانم سارا سر بزنید.
آرش لحظاتی بر و بر...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #52
- اومده بودم یه سری بزنم و احوالتون رو بپرسم و ببینم چیزی کم و کسری دارید یا نه؟
- خداروشکر خیلی به موقع اومدید، بفرمایین داخل.
سارا از جلوی در کنار رفت و آرش به داخل رفت، آرش همینطور که به سمت پذیرایی می‌رفت، گفت:
- زیاد نگران نباشید، از این دعواها و کتک کاری‌ها زیاد اتفاق می‌افته، لابد دوتا آدم که تو حال خودشون نبودن به جون هم، از این چیزها این‌جا طبیعیه، بهترین کار این‌ِکه دخالتی نکنید.
سارا به آشپزخانه رفت و آرش کمی بلند گفت:
- پسر ساسان کجاست؟
- خوابیده، تازه خوابش برده بود که این سر و صداها بلند شد، خوب شد بیدار نشد.
- از این‌جا رد می‌شدم گفتم بیام یه سری بزنم، مهمونی دیشب که تا دیر وقت طول کشید امروز هم که سر کار حسابی خسته شدید.
سارا با سینی که دو فنجان درونش بود بیرون...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
بعد از شب مهمانی بود که مریلا با او تماس گرفته بود و باز هم می‌خواست او را ببیند و این دلگرمی بود که بتواند خیلی زود نقشه‌اش را پیاده کند، اما از آن شب فکرش درگیر شخص دیگری هم شده بود و می‌خواست باز او را ببیند، برای همین همان شب از سعید خواست ترتیبی بدهد تا بتواند باز نادیا را ببیند و به سعید گفته بود که برای اجرای نقشه‌اش لازم است با او هم در رابطه باشد.
بعد از خوردن یک صبحانه‌ی حاضر شد تا برای دیدن مریلا به سر قرار برود، سوار ماشین که شد و از خانه بیرون رفت شماره‌ی سعید را گرفت که خیلی زود جواب داد:
- سلام، بفرمایین.
- هنوز خوابی؟
سعید خمیازه‌ای کشید و گفت:
- وقتی فرصتی برای خوابیدن داشته باشم چرا نخوابم؟ کجا باید بیام؟
- با خودت کار ندارم، می‌خواستم ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #54
با شنیدن صدای سرپرست‌شان که به او هشدار می‌داد به کارش مشغول شد، اما فکرش چنان درگیر آرمین و نامه و دسته‌گل شده بود که دیگر نمی‌توانست تمرکز کند، بعد از پایان کارش وقتی از کارگاه بیرون آمد با این‌که نمی‌توانست دسته گل را به خانه ببرد اما می‌بایست آن را از مغازه می‌برد، آن را برداشت و از مغازه بیرون رفت، بیرون از پاساژ کمی ایستاد و فکر کرد با آن دسته گل چه کار کند.
کمی فکر کرد و به سمت پارک رفت، در میانه‌ی پارک روی نیمکتی نشست و سبد گل را در کنارش گذاشت و خطاب به سبد گفت:
- آخه من با تو چیکار کنم؟ هم خیلی قشنگی و دلم نمیاد بندازمت تو سطل آشغال هم این‌که نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم خونه؟
- چرا نمی‌تونی؟
این صدای آرمین بود که با شنیدنش چنان جا خورد و ترسید که با شتاب از جایش...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #55
آرمین چانه‌اش را خاراند و متفکرانه گفت:
- خب فریبرز یه چیزهای برای من گفته، ببینید یاسمن خانم حقیقت ماجرا اینه که من از شما خوشم اومده اما فریبرز گفته که نمی‌تونم با شما دوست باشم.
- خب خداروشکر که متوجه این موضوع شدید.
- خب الان من با خودم نمی‌تونم کنار بیام و از شما می‌خوام کمکم کنید.
یاسمن مستاصل گفت:
- بابت چه موضوعی نمی‌تونید با خودتون کنار بیاید؟
- این‌که همیشه بهت فکر می‌کنم اما نمی‌تونم داشته باشمت، باید چیکار کنم؟
- من نمی‌دونم، فراموش کنید.
- می‌خوام، اما نمی‌شه؟ هر روز شما رو توی دانشگاه می‌بینم و دوباره ضربان قلبم بالا می‌ره.
یاسمن نگران نگاهی به اطرافش انداخت و با لحن تندتری گفت:
- من که نمی‌تونم دانشگاه نیام که ضربان قلب شما بالا نره، این مشکل شماست خودتون هم راه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #56
آقا میثم لحظاتی متعجب نگاهش کرد و گفت:
- آرمین، واقعاً هیچی نمی‌دونی؟
- دیشب که تلفنی بهتون گفتم، انگاری از یه سیاره‌ی دیگه اومدم و پرت شدم توی سیاره‌ی شما، مذهب ایرانی که هیچ، حتی توی خونه‌ی ما، به این جور چیزها اشاره‌ی کوچیک هم نمی‌شد، البته هر چیزی که برای خانواده منفعتی نداشت اهمیت این‌که حتی مطرح بشه رو نداشت.
- عجب.
- ولی دوست دارم در موردش بدونم، واسه‌م می‌گید؟
آقا میثم نگاهش را به تابلو داد و گفت:
- چی می‌تونم در موردش بگم که همتایی نداره، انتهای معرفت و برادری بود، برادری که سینه سپر کرد برای برادرش، تا بود اجازه نداد کسی به برادرش نگاه چپ بکنه.
- مثل آرش.
آقا میثم متعجب گفت:
- آرش؟
آرمین عکس برادرش را که با لباس رسمی روی یک صندلی سلطنتی نشسته بود از جیب بغل کتش بیرون...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #57
آرمین لحظه‌ی سکوت کرد و بعد گفت:
- همیشه یکشنبه‌ها می‌رفتم کلیسا دعا می‌خوندم اما می‌دونم مسیحی نیستم، آرش می‌گه ما مسلمون هستیم ولی خب مذهبی نیستیم، چرا این رو پرسیدید؟
- همینطوری، آخه در مورد مسیحیت یه چیزهای می‌دونی اما در مورد اسلام نه.
- من خانواده‌ی مذهبی و دوستان مذهبی نداشتم که در مورد اسلام بدونم یا بهم بگن. اما با دوستان مسیحیم همیشه می‌رفتم کلیسا، خب من دیگه باید برم، بابت چای و خرما ممنونم.
- نوش جان، دوست داشتی باز هم با هم حرف بزنیم باز هم بیا اینجا، اگر هم دوست داشتی یه چیزهای بدونی من خوشحال میشم بتونم کمکت کنم.
- حتماً میام، چون هم صحبتی با شما رو دوست دارم. فعلاً خداحافظ.
از کارگاه بیرون آمد و پشت رل ماشینش نشست اما تا خواست حرکت کند، کاغذی را زیر برف پاک کن...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #58
سارا گیج و جاخورده با لبخندی گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم؟ خیلی غیر منتظره بود.
کتایون دست سارا را میان دستانش گرفت و گفت:
- مرد خوش‌قلب و مهربونیه، نه این‌که فامیلمه بخوام ازش تعریف کنم واقعاً اینطور هست که می‌گم، سی و پنج سالشه و وقت ازدواجشه. شما هم همینطور، فکر می‌کنم زوج خوشبختی می‌شید.
سارا سر به زیر انداخت و گفت:
- خب من چی باید بگم؟ شاید لازم باشه با ساسان هم صحبت کنم.
- چه خوب، شماره‌ش رو بگیر می‌خوام باهاش حرف بزنم، دلم واسه چرت و پرت گویی‌هاش تنگ شده.
- چشم.
سارا تلفن را نزدیک‌تر آورد و روی بلندگو قرار داد و شماره موبایل ساسان را گرفت. چند باری زنگ خورد تا بالاخره جواب داد.
- الو سارا جان، خواهری؟
کتایون اشاره کرد ساکت باشد و خودش گفت:
- به به سلام آقای...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #59
آرش میان حرفش پرید و گفت:
- یعنی فکر می‌کنی مثل برادرش بی‌ معرفت؟
ساسان پوفی کرد و چنگی به موهایش زد و گفت:
- ببینم آرش تو که قصد نداری انتقام قضیه‌ی دریا رو از من بگیری اون هم این‌جوری؟
- من برای انتقام گرفتن راه‌های بهتری بلدم، راه‌های که باعث نشه زندگی شخصیم به لجن کشیده بشه، البته عمه کتایون هم توی این انتخاب بی‌تاثیر نبود، می‌دونی که چقدر روی قضیه‌ی ازدواج من پیله‌ست.
- عمه کتایون چطور با سارا آشنا شده؟
- برای خرید اومده بود نمایشگاه، خواهرت رو اونجا دید.
- به هر حال من باید فکر کنم.
- تو عادت داری به جای دیگران فکر کنی، چرا اجازه نمی‌دی خودش تصمیم بگیره؟
- چون اون چیزهای که من می‌دونم رو سارا نمی‌دونه.
- ولی این هم رو می‌دونی که زندگی که همیشه آرزوش رو داشتی برای خواهرت...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #60
فریبرز با ترس به سمت استاد که تازه وارد کلاس شده بود چرخید و با ترس گفت:
- سلام استاد، بخدا من نگفتم سال بالایی‌ها گفتن.
استاد که مرد جوان و خوش تیپی بود با لبخند پر معنایی گفت:
- برو بشین.
بقیه‌ی دانشجوها به احترامش از جا برخواستند، استاد تا کیفش را روی میز گذاشت شروع کرد به انگلیسی حرف زدن و بیشتر دانشجوها هنگ نگاهش می‌کردند، به جز چند نفری که تقریباً می‌فهمیدن، فریبرز که در کنار آرمین نشسته بود آرام گفت:
- جون مادرت بگو چی داره می‌گه؟
آرمین سرش را به سمت فریبرز کج کرد و آرام جوابش را داد:
- فعلاً داره چرت و پرت می‌گه و خط و نشون می‌کشه.
استاد لحظه‌ی سکوت کرد و نگاهش روی جمع چرخید و باز سوالی را به زبان انگلیسی مطرح کرد، همه ساکت بودند که فریبرز آرام به آرمین گفت:
- چی گفت؟...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا