متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
از صبح که به شرکت آمده بود دلهره داشت و خجالت می‌کشید با آرش رو به رو شود، از وقتی کتایون خانم موضوع را مطرح کرده بود ذهن او هم بیشتر از قبل درگیر آرش شده بود، نمی‌توانست انکار کند که آرش را دوست دارد، شاید از همان اولین باری که دیده بودش برایش شبیه یک قهرمان جلوه کرده بود و به او دل باخته بود، اما حالا که موضوع خواستگاری مطرح شده بود کمی دلهره داشت، دلهره از این‌که او آرش را به خوبی نمی‌شناخت و می‌ترسید از این‌که آرش بخواهد انتقام برادرش را به واسطه‌ی او بگیرد، اما این حس تلخ در برابر علاقه‌ی که به آرش داشت زیاد نمی‌توانست دوام بیاورد.
صبح قبل از این‌که به شرکت بیاید تلفنی با ساسان صحبت کرده بود. ساسان صراحتاً نظرش را نگفته بود و همه چیز را به دوش خودش گذاشته بود‌. از نظر رفتار...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
سارا از جا برخواست به در اتاق که رسید، آرش صدایش زد که باز به سمت او چرخید. آرش هم برخواست و به او نزدیک شد، به قدری نزدیک که سارا از شرم سر به زیر انداخته بود، آرش خم شد و آرام زیر گوشش گفت:
- یه چیزی رو یادم رفت بگم.
سارا سر بلند کرد، در فاصله کوتاهی نگاهش در نگاه آرش نشست. آرش لحظاتی همینطور بر و بر به چشمانش نگاه کرد و حرفی نزد که سارا آرام گفت:
- چی رو فراموش کردید بگید؟
آرش با لبخندی گفت:
- عطرت بوی خوبی داره.
- ممنون، همین رو می‌خواستید بگید؟
آرش بدون این‌که صورتش رو عقب بکشد همین‌طور نگاهش می‌کرد، کم‌کم لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- می‌خواستم بگم رنگ آبی خیلی بهت میاد.
سارا با لبخند مهربانی گفت:
- ممنون، من می‌تونم برم؟
آرش در همان حالت آرام گفت:
- آره.
سارا قدمی به عقب...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
مریلا با غرلند و دلخوری گفت:​
- خب کمتر کوفت کنه.​
اما ساسان با دلجویی و مهربانی جوابش را داد:​
- سعید بهترین دوستمه، همونی که باعث شد به تو برسم، نمی‌خوای که رفیق نیمه راهش باشم.​
- باشه اما فردا شب حسابت رو می‌رسم.​
ساسان خندید و گفت:​
- شامت رو بخور، باید بریم.​
وقتی مریلا را به ماشینش رساند و از او جدا شد، با عصبانیت روی فرمان کوبید و گفت:​
- ازت متنفرم دختره‌ی لجن.​
نگاهی به ساعتش انداخت، گاهی از آینه عقب رو نگاه می‌کرد و مراقب بود کسی او را تعقیب نکند. نزدیکی پارک ماشین سعید را دید، سریع پیاده شد و در کنار سعید...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
ساسان ساعت را گرفت و تا آن را دید پرت شد توی گذشته، ساعت بیشتر از آن چیزی که فکرش را بکند برایش آشنا بود.
لحظاتی همینطور خیره نگاهش کرد و بعد پشت ساعت را باز کرد و وقتی مطمئن شد چیز اضافی داخل آن نیست آن را به نادیا پس داد و گفت:
- بگیرش.
نادیا بوسه‌ی به ساعتش زد و گفت:
- چطوری می‌خوای از شر این پابند خلاصم کنی؟
ساسان به جای این‌که جواب سوالش را بدهد گفت:
- چرا این ساعت بوسیدی؟
نادیا نگاهی به ساعت انداخت و لبخندی به لبش نشست و گفت:
- تو رو سننه، نگفتی چطوری می‌خوای از شر این پابند خلاصم کنی؟
- باز کردنش کار سختی نیست، پات رو بذار این‌جا.
نادیا پای چپش را که پابند به آن بود ما بین دو صندلی قرار داد، ساسان زیر نور چراغ کمی آن را وارسی کرد و گفت:
- سوزن یا یه چیز نوک تیز داری؟
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
نادیا پرسشگرانه نگاهش کرد و گفت:
- چطوری؟
- موهات رو کوتاه می‌کنی تا باز دوباره که بلند می‌شن سیاه باشن.
نادیا با خنده‌ی با تمسخر گفت:
- اوهه چه رمانتیک.
ساسان تند نگاهش کرد و با تحکم گفت:
- جدی می‌گم.
سیگارش را روشن نکرده، روی میز انداخت دست نادیا را گرفت و از جا بلندش کرد به سمت دستشویی می‌بردش گفت:
- قبل از هر چیزی باید صورتت رو بشوری.
نادیا شاکی گفت:
- آخ دستم، برای چی باید بشورم؟
ساسان در دستشویی را باز کرد و به داخل دستشویی هلش داد و گفت:
- زود باش.
نادیا متعجب و از سر ناچاری خواسته‌اش را انجام داد. ساسان حوله‌ی پیدا کرد و به دستش داد، وقتی سر و صورتش از آرایش پاک شد. ساسان با تحسین گفت:
- کمی بهتر شد.
باز دوتایی کنار هم نشستن، نادیا تکه شالی هم که روی سرش بود برداشت.
-...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
- آهای آرمین، آرمین.
ایستاد و داشت با نگاهش به دنبالش می‌گشت که او را روی داربستی با قلم‌مویی بزرگ نقاشی دید که داشت یکی از پنجره‌ها را رنگ می‌زد.
- تو اون بالا چیکار می‌کنی؟
مرتضی با صدای بلند داد زد:
- تو گفتی بسکتبالیستی گذاشتنت توی ترکیب تیم، ما گفتیم نقاشیم فرستادنمون بالای داربست.
آرمین خندید و عینکش را از چشم برداشت و با صدای بلند داد زد:
- مراقب خودت باش.
- کارم تموم شد میام سالن باهات کار دارم.
آرمین دستی برایش تکان داد و به سمت سالن رفت. تمرینی که داشت حسابی او را سرحال آورده بود، با بچه‌های تیم رفیق شده بود و به شدت از مربیشان راضی بود. بعد از یک‌ساعت تمرین وقتی خسته روی نیمکت نشست تا کمی آب بنوشد، مربی هم به سمتش آمد و در کنارش نشست و گفت:
- کارت عالیه آرمین، چرا...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
- دیروز بعد از کلاس دانشجوها رفته بودن اعتراض، حرف‌های استاد نیمایی حسابی ترسونده بودشون. می‌گفتن چرا وقتی با نمره‌ی ده و یازده پاس هستن، استاد می‌گه زیر هفده رو می‌ندازه.
- خب؟ نتیجه‌ش چی شد؟
- نتیجه‌ش این بود که دانشجوها بیشتر بخونن تا حداقل هفده رو بگیرن.
آرمین با خنده گفت:
- That’s the end، خب من باید چیکار کنم؟
- بچه‌ها می‌گفتن سختشونه کلاس خصوصی برن و توی این ترم زبان کار کنن. آقای سیدی از اساتید دانشگاه و فعال بسیج هستند قبول کردن برای بچه‌ها یه کلاس زبان فشرده بذارن و از یکی از سال بالایی‌ها که زبانش خوبه بخواد بیاد درس بده، کسانی که می‌خواستن توی این کلاس‌های اضافه شرکت کنن ثبت نام کردن. تا عصر دیروز هم آقای سیدی کارش این بود که شماره‌ی چندتا از این سال بالایی‌ها رو...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
***
مثل هر روز دیگر مشغول کار توی اتاقش بود که باز هم سر و کله‌ی مرجان پیدا شد، تا وارد اتاق شد با خوش‌رویی گفت:
- خسته نباشی عزیزم.
شاهرخ دست از کار کشید و گفت:
- خسته که نیستم اما دلتنگ بودم.
- دلتنگ کی؟
- دو روزه پیدات نیست کجایی؟
مرجان روی مبل لمید و گفت:
- یه سری کار داشتم که باید انجامش می‌دادم برای همین مرخصی گرفتم، تو چطوری؟
- خوبم، دیروز نبودی آدم‌های خیلی مهمی اومده بودن این‌جا.
- می‌دونم، یه آقازاده‌ی الدنگ.
- می‌شناسیش؟
مرجان سری تکان داد و گفت:
- از اون هفت خط‌های روزگار، ولی خب به درد ما می‌خوره. با رییس هم خیلی حشر و نشر داره.
شاهرخ خواست از زیر زبانش حرف بکشد:
- منظورت آقای الوندیه؟
مرجان از جا برخاست و گفت:
- نه.
و به سمتش آمد دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و کمی خم...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
- پس چرا قدغنه؟ پس چرا با آدمی که عاشق می‌شه اینطوری برخورد می‌کنن، حتی بهش اجازه نمی‌دن اسم کوچیک کسی که دوستش داره رو صمیمانه صدا کنه.
- من واقعاً نمی‌فهمم شما چی می‌گید؟
- نمی‌فهمی یا نمی‌خوای بفهمی؟
- من سرکارم، اصلاً وقت ندارم با شما صحبت کنم.
آرمین مسرانه گفت:
- خب یه وقتی بذار، با هم صحبت کنیم به اون بدی‌ها که فکر می‌کنی نیستم.
- ببینید من متاسف که نمی‌تونم عشق شما رو بپذیرم، من کارهای مهم‌تری توی زندگیم دارم، آقای سالاری خواهش می‌کنم دیگه به من زنگ نزنید و من رو ندید بگیرید، خداحافظ.
و تلفن را سریع قطع کرد، آرمین با خشم موبایلش را توی مشت فشرد و با غیض به زبان انگلیسی چیزی زیر لب غرید.
***
شلوار جین مشکی و شومیز زیبای حریر قرمز پوشید و به روی آن بارانی چرمش را به تن...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

م .صالحی

کاربر فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
821
پسندها
7,756
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
آرش ابروی راستش را به زیبایی بالا انداخت و گفت:
- اما یه چیزی رو باید بدونی من قبلاً هم همین‌طور بودم، مرد بداخلاق و خشنی نیستم اما احساساتی هم نیستم، در رابطه با کارم هم باید بدونی که خیلی از وقتم رو می‌گیره، بابتش سفرهای زیادی می‌رم، هر کجای که لازم باشه، البته انتخاب با خودت می‌تونی باهام بیای می‌تونی نه، سفری هم که لازم باشه نیای بهت می‌گم.
- این سفرها‌ چه جور سفریه که باید تنها برید؟
آرش نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- همه‌ی سفرهای من کاریه اما گاهی به جای سفر می‌کنم که مناسب نمی‌دونم یا کسی باهام هست که نمی‌تونم وقتی رو با شما بگذرونم برای همین تنها می‌مونید پس بهتره نیاید.
- آهان.
- اگر به این ازدواج راضی بودید باید از الان بدونید که حق کار کردن نداری نه توی شرکت خودم نه...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا