متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پرنسس‌های مدرن | Melina کاربر انجمن یک رمان

داستان جالبه؟

  • خیلی جالبه، ادامه بده

    رای 13 100.0%
  • خوبه، قشنگه

    رای 0 0.0%
  • اصلا خوب نیست، دوستش ندارم

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
( آنا )
داشتم به السا فکر می کردم که در همون لحظه زنی ترسناک به طرفم اومد. یه لحظه فکر کردم می خواد بلایی سرم بیاره برای همین چشمام رو به شدت به هم فشردم و جیغ خفیفی کشیدم. چند ثانیه که گذشت و اتفاقی نیفتاد، آروم یه چشمم رو باز کردم و بعد هر دو رو باز کردم و دیدم که زن ترسناکه زد زیر خنده و گفت:
- چه ترسو!
از این حرفش به شدت عصبانی شدم و سریع گفتم:
- من ترسو نیستم این تویی که خیلی ترسناکی...
پوزخندی زد و گفت:
- نظر لطفته!
عصبی تر از قبل ادامه دادم:
- ..و خیلی هم زشت و حال به هم زنی!
این بار با عصبانیت یقه لباسم رو گرفت و صورتش رو بهم نزدیک کرد که با هم چشم تو چشم شدیم و بعدگفت:
- ببین کوچولو! با من در نیفت واگرنه بد می بینی. گرفتی؟
به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سرم را به شدت تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
روز بعد
وسایل مورد نیازم رو آماده کرده بودم و همراه راپونزل و مریدا و مولان به راه افتاده بودیم. دو ساعتی می شد که در راه بودیم. خانم ایزابل یه نقشه خیلی قدیمی بهم داده بود که راه ایول ماکر رو نشون می داد. من جلوتر از بقیه راه می رفتم و پشت سرم راپونزل و آخر همه هم مولان بود که شمشیرش در غلافش بود. چند ساعت دیگه که گذشت از حرکت ایستادم و همزمان با من، بقیه هم ایستادند. گفتم:
- استراحتی می کنم.
درحالی که روی زمین می نشستم راپونزل اومد کنارم نشست و به یک درخت تکیه داد و مشغول دست کشیدن در موهایش شد. مریدا روی تخته سنگی نشست و مشغول درست کردن تیر برای کمان داری با چوب شد و مولان هم داشت چند تا از میوه هایی که با خودش اورده بود، رو می خورد. منم نقشه رو در آوردم و نگاهی بهش انداختم. هنوز راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
( السا )
حس بدی داشتم. نمی دونم چرا، ولی خیلی عصبیم کرده بود. در همون لحظه چهار موجود عجیب و غریب جلومون پریدند. چهره ی مشخصی نداشتند و درهم بودند. نمی تونستم تشخیص بدم چیه ولی از یه چیز مطمئن بودم و اونم اینه که از طرف همون کسیه که آنا رو دزدیده. سریع مثل راپونزل و مریدا و مولان آماده برای مبارزه شدم. قوی بودند ولی نه سریع! درحالی که با قدرتم یکیش رو یخ می زدم؛ با دیدن راپونزل که به دست یکی از اون موجودات ها، موهاش کشیده می شد، با قدرت یخیم دست اون موجود رو یخ زدم و موهای راپونزل از دستش خارج شد. مولان هم چنان در حال مبارزه با یکی از اون ها بود و مریدا هم با یکی دیگر از آنها مبارزه می کرد. خیلی طول نکشید که مبارزه به پایان رسید. فکر نمی کردم این قدر راحت باشد. افسونگری که آنا رو دزدیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
با باز شدن چشمام، با صورت خیس از آب و نگران راپونزل روبه رو شدم. مریدا و مولان هم خیس از آب بودند و نگرانی در صورتشان موج می زد. تن من هم به کل خیس بود و داشتم از سرما می لرزیدم. چه اتقافی افتاده بود؟ حرفم را با صدای لرزونم به زبون آوردم:
- چه اتفاقی افتاده؟
راپونزل هوفی کشید و گفت:
- خوشحالم که سالمی، جاییت درد نمی کنه؟ خوبی؟
گفتم:
- من خوبم، فقط کمکم کن بلند بشم.
راپونزل کمکم کرد بلند بشم و اون وقت بود که همه چیز یادم اومد. کسی به من ضربه زد و من از هوش رفتم و بعد هیچی یادم نمی یاد. مولان روبه من کرد و گفت:
- چه اتفاقی افتاد اون موقع که ما خواب بودیم؟
- من داشتم به ساعتم نگاه می کردم که یه نفر با ضربه ی محکمی به گردنم، من رو از هوش برد...دیگه هیچی یادم نمی یاد.
مریدا: وقتی تو از هوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
وارد منطقه ی جادوگر ها و افسونگر ها شده بودیم. زمینش شن بود و هوایش به گرمی آتیش! بدنم خیس عرق بود. یه لحظه یادم رفت قدرت یخ دارم. با قدرتم خودم و بقیه رو خنک کردم؛ این قدرت یخی هم خیلی به کار میاد. من جلوتر از همه راه می رفتم و بقیه پشت سرم بودن. با صدای جیغ مانندی برگشتم. با دیدن آن صحنه، چشمام درشت شد چون چیزی که می دیدم رو نمی توانستم باور کنم. زمین شنی راپونزل و مریدا و مولان را داشت می بلعید! انگار دریایی شنی بود که اون ها رو داشت با خود می برد و تنها کسی که دریای شنی نمی خواستش من بودم. بی توجه به افکارم به طرف راپونزل دویدم و دستاش رو محکم در دستام گرفتم و کشیدم. اشک از چشماش سرازیر شده بود و من تمام قدرتم رو جمع کرده بودم تا دریای شنی راپونزل را با خودش نبره ولی هر چه قدر قدرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
( راپونزل )
چشمام رو باز کردم و با دیدن جایی که الان توش بودم، از حیرت خشکم زد. چطور ممکن بود؛ دریای شنی من رو به قلعه ی نامادریم یعنی مادر گاتل آورده بود. حالا باید چی کار می کردم؟ باید هر طور شده برمی گشتم پیش السا. با دقت اطراف رو نگاه کردم. باید چیکار می کردم؟ ناگهان صدای نامادریم رو شنیدم که گفت:
- راپونزل موهات رو بنداز پایین!
بعد از این که از قعله اومد بالا، با دیدن برگه ای در سبدش بود تعجب کردم؛ این که توی داستان من نبود! یعنی این یه سرنخ برای برگشت منه؟...
***
( مریدا )
آروم پلک زدم و چشمام رو باز کردم و ناگهان خشکم زد. این جا قلعه پدرم، زادگاه من بود ولی من الان در اتاقی زندانی شده بودم. با نگاه کردن به پنجره همه چیز رو فهمیدم. این جا قسمتی از داستان من بود. قسمتی که پدرم می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
( آنا )
در تاریکی مطلق فرو رفته بودم. چند بار سعی کردم فرار کنم ولی به خاطر اون زن قوی هیکل، موفق نشدم. حالا فقط سوالات ذهنم مرور می شد؛ حال السا خوبه؟ چرا السا رو می خوان؟ چرا با من و السا دشمنی دارن؟
با صدای باز شدن در زندان از افکارم بیرون اومدم و به روبه رو نگاهی انداختم. زنی با صورتی پوشانده از شنل سیاه رنگی که فقط دهان و بینی اش در تاریکی نمایان شده بود. اون زن که کمی از نظرم ترسناک و مرموز بود، اومد و صندلی که در تاریکی دیوار پنهان شده بود رو برداشت و اومد روبه روی من نشست. یه بشکن زد و ناگهان نوری از ناکجا آباد به زنی که روبه روم بود تابید. با تعجب نگاش می کردم که شنلش رو برداشت. چشمام تا آخرین حد درشت شد. اون هلن بود. یکی از بهترین دوست های مامانم. چطور ممکنه؟! امکان نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
( السا )
با این که برام خیلی سخت بود که بخوام بدون دوستام ادامه بدم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. نمی تونستم آنا هم از دست بدم؛ اون تنها عضو خانواده ام. نزدیک قصر ایول ماکر که شدم همان طور که از دور معلوم بود، مه سیاهی اطرافش حلقه زده بود و هوای سردی پراکنده شده بود. یه چیز واقعا تعجب اور بود! اطراف قصر ایول ماکر سرماش بیش از حد بود و در پونصد متریش گرمای خورشید می سوزاندت؛ واقعا عجیبه که دو چیز متفاوت در کنار هم باشن. نگاهی به قصر انداختم؛ قصر اصلا برازنده اش نبود! کاخ تاریکی بیشتر بهش می اومد؛ الان این چیزا مهم نیست! باید برم و آنا رو نجات بدم. سعی کردم در ورودی رو پیدا کنم ولی هیچ اثری از در ورودی نبود. اول خیلی تعجب کردم ولی بعد که یادم اومد جادوگرها و افسونگر ها یا افراد شرور از قدرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
( راوی )
آنا نمی دانست باید چه کند. سعی داشت خود را از اتاقی که درش زندانی شده، نجات دهد ولی هر کاری انجام می داد تهش به بن بست می خورد. هراسان شده بود، می ترسید اولویا بلایی سر خواهرش بیاورد. از پشت در صدایشان را می شنوید و سعی می کرد به پیش السا برود. در قفل بود و چیزی برای باز کردنش پیدا نمی کرد. چشمانش را هراسان و ترسیده به اطراف دوخت تا شاید چیزی پیدا کند ولی... با دیدن صندلی در گوشه اتاق، به سمتش دوید و آن را در دستانش گرفت. به سمت در هجوم برد و صندلی را محکم بر در کوبید که صدای بدی از خود ایجاد کرد. اولویا متوجه صدا شد ولی السا هنوز گریه می کرد و نمی دانست آنا پشت در است. آنا محکم تر می کوبید، هر ضربه اش محکم تر از قبل بود. اولویا به یکی از افرادش گفت که مراقب آنا باشد و خود کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
با جیغ آنا، السا با تعجب برگشت و با دیدن آنا خوشحال از جایش بلند شد و آنا را در آغوش گرفت؛ به طوری که پشتش به اولویا شد. اولویا لبخند شیطانی زد و آنا وحشت زده سعی کرد السا را از خود جدا کند ولی السا او را محکم گرفته بود و انگار در حال و هوای خودش بود!
آنا به السا دقت کرد و دید که بی هوش در آغوشش است.
اولویا با لبخند شرورش، تمام قدرتش را جمع کرده و به سمت السای بی هوش و آنای ترسیده هجوم برد که... در یک آن، دختری جلوی السا ایستاد و مانع طلسم اولویا شد. دختر به سمت اولویا هجوم برد و با او جنگید. آنا که دقت کرد دید، بله! او مولان است؛ اما او این جا چه می کند؟ فکر می کرد السا به تنهایی می آید. چندی بعد، راپونزل و مریدا هم آمدند و مشغول جنگیدن با اولویا شدند. اولویا هم افرادش را به دور خود جمع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا