- ارسالیها
- 3,253
- پسندها
- 40,020
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 30
- سن
- 17
- نویسنده موضوع
- #21
در همون لحظه چشمام باز شد و متوجه شدم همش خواب بوده. با دیدن اولویا که روی زمین افتاده بود و زخمی و کمی کبود شده و با نفرت به من نگاه می کرد، با تعجب بهش چشم دوختم. مشخص شد تسلیم شده و بعد با دود سیاهی ناپدید شد. از جام بلند شدم و به طرف دوستام رفتم و لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم! اگه شما نبودین ممکن نبود من زنده بمونم.
- این حرف رو نزن؛ دوستا برای همین موقعان دیگه.
- راست می گه مگرنه به درد چی می خورن؟
با گفتن این حرف راپونزل همگی زدیم زیر خنده. بعد از خنده های خوش و شیرینمون، مولان گفت:
- در واقع آنا بود که نجاتت داد.
هر سه به پشت سرم چشم دوختند. با تردید برگشتم که با صورت خندون آنا روبه رو شدم. بغض کردم و اونم با بغض و گریه دستاش رو برای به آغوش کشیدن من باز کرد و من با گریه خودم رو...
- ممنونم! اگه شما نبودین ممکن نبود من زنده بمونم.
- این حرف رو نزن؛ دوستا برای همین موقعان دیگه.
- راست می گه مگرنه به درد چی می خورن؟
با گفتن این حرف راپونزل همگی زدیم زیر خنده. بعد از خنده های خوش و شیرینمون، مولان گفت:
- در واقع آنا بود که نجاتت داد.
هر سه به پشت سرم چشم دوختند. با تردید برگشتم که با صورت خندون آنا روبه رو شدم. بغض کردم و اونم با بغض و گریه دستاش رو برای به آغوش کشیدن من باز کرد و من با گریه خودم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش