متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پرنسس‌های مدرن | Melina کاربر انجمن یک رمان

داستان جالبه؟

  • خیلی جالبه، ادامه بده

    رای 13 100.0%
  • خوبه، قشنگه

    رای 0 0.0%
  • اصلا خوب نیست، دوستش ندارم

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #21
در همون لحظه چشمام باز شد و متوجه شدم همش خواب بوده. با دیدن اولویا که روی زمین افتاده بود و زخمی و کمی کبود شده و با نفرت به من نگاه می کرد، با تعجب بهش چشم دوختم. مشخص شد تسلیم شده و بعد با دود سیاهی ناپدید شد. از جام بلند شدم و به طرف دوستام رفتم و لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم! اگه شما نبودین ممکن نبود من زنده بمونم.
- این حرف رو نزن؛ دوستا برای همین موقعان دیگه.
- راست می گه مگرنه به درد چی می خورن؟
با گفتن این حرف راپونزل همگی زدیم زیر خنده. بعد از خنده های خوش و شیرینمون، مولان گفت:
- در واقع آنا بود که نجاتت داد.
هر سه به پشت سرم چشم دوختند. با تردید برگشتم که با صورت خندون آنا روبه رو شدم. بغض کردم و اونم با بغض و گریه دستاش رو برای به آغوش کشیدن من باز کرد و من با گریه خودم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #22
- بلاخره دوتا خواهر با تلاش هاشون بهم رسیدن!
نگاهی به راپونزل انداختم و گفتم:
- نه، با تلاش هامون! اگه شما کمکم نمی کردی معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد؛ممنونم!
مریدا می خواست چیزی بگه که با صدای مدیر حرفش رو نزد و همگی بچه های مدرسه به طرف سکویی که مدیر روش بود و می خواست سخنرانی کنه رفتن. وقتی همه پرنسس ها و پرنس ها دور سکو جمع شدند مدیر میکروفون رو در دست گرفت و گفت:
- چندین نفر از ایول ماکر سعی کردن به ما دسترسی پیدا کنن و پرنسس های ما رو بدزدن. پرنسس آنا از داستان فروزن به دست افراد ایول ماکر دزدیده شد ولی با قهرمانان شجاع و دلیری که ما برای نجات پرنسس آنا فرستادیم نجات پیدا کرد. حالا می خوام از اون ها دعوت کنم که روی سکو بیان؛ پرنسس السا از داستان فروزن...
با گفتن اسم من همگی شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #23
جشن خیلی خوب تموم شد و الان همگی به قدری خسته بودند که لباساشون رو عوض می کردن و سریع در تخت می پریدن و به خواب شیرینشون می رفتن. آنا هم موهاش رو باز کرد و لباسش رو با یک لباس راحت عوض کرد و در عرض یک ثانیه صدای خر و پفش باعث خنده های من شد. منم در حالی که موهام رو باز کرده بودم و شونه اش می کردم جلوی آینه نشسته بودم و عکس خودم رو در آینه نگاه می کردم. با صدای عجیبی از جام بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم و با دیدن دختری که صورتش رو پوشونده بود و در تاریکی می دوید، کنجکاویم بیشتر شد ولی دودل از این که دوباره اتفاق بدی بیفته دنبالش نکردم. تنها چیزی که الان می دونستم این بود که لاندمارک رازی مخفی داره که به زودی آشکار می شه. پنجره رو بستم و خودم رو روی تخت کنار آنا انداختم و چشمام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #24
فصل دوم: راز مخفی لاندمارک

( سفیدبرفی )
چشمام رو باز کردم و با دیدن آفتاب گرمی که از پشت پنجره به تختم تابیده بود و گرمی ش رو به من منتقل می کرد، لبخندی زدم و از روی تخت بلند شدم و به سوی پنجره رفتم و با حرکت دستم پنجره باز شد. ولی این بار برعکس همیشه که پرنده ها در کنار پنجره م می نشستن، نبودند؛ هیچی نبود!همیشه حیوانات و پرنده ها کنار اتاقم بودن ولی این بار هیچی نیست. نگاهی به تخت هم اتاقیم انداختم. سیندرلا روی تخت نبود؛ درسته که سیندرلا سحرخیزه ولی با وجود این تعجبم بیشتر شد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟! لباس مناسبم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. در راهرو هم هیچ کس قدم نمی زد فقط گه گاهی کسی با ترس و اضطراب می گذشت. تعجبم هر لحظه بیشتر می شد. اخه این جا چه خبره؟ تنها فکری که اون لحظه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #25
( سیندرلا )
شب شده بود؛ ماه در آسمون شب مثل همیشه می درخشید. منم موهای طلاییم رو باز کرده بودم و همون طور که شونه ش می زدم به آسمون شب خیره بودم. شونه رو روی میز گذاشتم و به بالکن رفتم. باد موهام رو به بازی گرفته بود. نگاهی به ساعت انداختم؛ ده دقیقه دیگه ساعت دوازده می شد و من نمی خواستم بعد ساعت دوازده بخوابم برای همین بیشتر در بالکن نموندم و به سمت تختم رفتم و روش دراز کشیدم و پتوی ابریشمی رو روی خودم انداختم و به خواب عمیقی رفتم.
خواب من رو با خودش به جایی مثل بهشت برد ولی وقتی دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم لاندمارک هست ولی در عرض یک ثانیه بهشت روبه روی من تبدیل به جهنم ترسناک ایول ماکر شد؛ حتی ترسناک تر از اون! جنگل و سبزه زارها، خشکی و جنگلی سیاه رو به وجود اوردند. آسمون صاف و آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #26
- الا! الا، بیدار شو! داری کابوس می بینی.
کمی چشمام رو باز کردم و چند بار پلک زدم تا تار بودن تصویر روبه روم واضح شد. سفیدبرفی بود. با نگرانی نگام می کرد. سوزش کوچیکی باعث شد با درد دستم رو روی سرم بزارم و بلند بشم. درحالی که بلند می شدم از سفیدبرفی پرسیدم:
- چی شده؟ چرا من این قدر سرم درد می کنه؟
-کابوس دیدی؛ سر دردت هم به خاطر اینه که خیلی خوابیدی.
درحالی که به عرق هایی که همه جای بدنم رو پوشونده بود نگاه می کردم، گفتم:
- چقد خواب بودم مگه؟
- ام... حدود چهارده ساعته که خوابی.
- چی! یعنی الان ظهره؟
با تکون دادن سر سفیدبرفی گفتم:
- چرا بیدارم نکردی؟
- من تمام سعی م رو کردم ولی تو انگار بی هوش شده بودی و...
تا از جام بلند شدم سفیدبرفی حرفش رو قطع کرد.
گفتم:
- من میرم حموم وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mel mel

هنرمند انجمن
سطح
39
 
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
40,020
امتیازها
69,173
مدال‌ها
30
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
بعد از این که کل کابوسم و برای پابی کوتوله تعریف کردم شروع به تعبیر خوابم کرد.
- تعبیر خواب تو اینه... اتفاق بدی قراره در لاندمارک بیفته، همه تغییر میکنن، حیوونا و... همه چیز نابود میشه...
با وحشت به سفیدبرفی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم. اونم وحشت کرده بود و ترسیده بود. با کمی ترس ولی مصمم گفتم:
- چطور میشه از این اتفاق جلوگیری کرد؟
مستر پابی کمی فکر کرد و بعد گفت:
- نمیشه از اتفاق هایی که قراره بیفته جلوگیری کرد اما میشه کاری کرد که لاندمارک نابود نشه!
- چه کاری؟
مستر پابی بهم نگاه کرد و گفت:
- باید هر خوابی و هر چیزی که از آینده می بینی رو به بقیه بگی و نقشه و کارهایی که به ضررمون هست رو بهمون بگی تا ما انجام ندیدم و از اتفاقات جلوگیری کنیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا