• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 183
  • بازدیدها 6,799
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #181
همان‌طور که نگاهش به خیابان‌های بی سر و ته بود جواب داد.
- ببین سهیل... اگه من اون شب به یوسف نمی‌گفتم که یکی از گوسفندهای خاتون رو بدزده، هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد. تحت تاثیر یه مشت اراجیفی قرار گرفتم که آقاجونم از زمان مرگ مادرم تو مخم فرو کرده بود. من فکر می‌کردم اگه با نوه خاتون ازدواج کنم، تلافی همه‌ی کارهایی که پدرش در حق ما کرده بود رو پس می‌گیرم ولی اشتباه کردم. اشتباه کردم بدون این‌که یه تحقیق ریزی بکنم که بفهمم آقاجونم دروغ گفته یا راست گفته، پاشدم جوگیر شدم و... با آبروی اون دختر بازی کردم؛ بگذریم.
نفسی عمیق از عمق جانش کشید. از این که ناخودآگاه داشت به آن شب نحس پرت می‌شد حس بدی داشت. دوست نداشت دیگر هیچ وقت با آن شب نحس روبه رو شود یا به یادش بیاورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #182
آن‌قدر بی‌ریا که آریا گاهی وقت‌ها که ساغر کنارش می‌خوابید هم دلش برایش تنگ می‌شد. آن قدر بی‌ریا و خالص بود که حتی وقتی سرکار هم می‌رفت به او تصویری زنگ می‌زد تا فقط چند دقیقه او را ببیند تا کل روزش شارژ شود. آن‌قدر خالص و بی‌ریا که باعث شد در عرض یک سال، به اندازه‌ی تمام عمرش به آن چشمانی که همانند یک جنگل‌ سیاه می‌ماند، اعتماد کند.
با صدای سهیل به خودش آمد.
- رسیدیم. نمی‌خوای پیاده بشی؟
آریا از فکر در آمد و همانطور که داشت کمربندش را باز می‌کرد جواب داد.
- چرا چرا... الان پیاده میشم.
سهیل دست دراز کرد و بازوی آریا را گرفت. همان‌طور که به او خیره شده بود گفت:
- حالت خوبه؟ میخوای زنگ بزنم هماهنگ بشم که بری بالا و اونجا حرفاتونو بزنید؟
آریا دست از کمربند کشید و با دو انگشتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #183
ذهنش پر از آشفتگی و فکر و خیال و پر از حرف اما غافل از اینکه بتواند کلمه‌ای را به زبانش بیاورد. انگار که آن آریای همیشگی نبود. حس ناتوانی در وجودش رخنه کرده بود. حس می‌کرد که چه‌قدر ناعلاج است. حس می‌کرد اعتماد به نفسش را از دست داده. آن‌قدر که حتی نمیتواند سخنی بگوید. نفس عمیقی کشید و به آسمانی که حالا دیگر تاریک شده بود و ابرهای سیاه داشت او را به زیر می‌گرفت، نگاه کرد. انگار که مغزش هم شبیه این آسمان پر از ابر شده بود. فکر و خیال‌ها همانند یک غبار، روی تک تک سلول‌های مغزش پرده کشیده بودند. چه قدر در یک لحظه همه چیز می‌توانست دشوار و سخت باشد. حتی سخن گفتن، حتی روبه رو شدن با چیزهایی که یک روز برایش ناچیز‌ترین بود.
در آن میان، سهیل مسیرش را کج کرد و به سمت لابی رفت. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
914
پسندها
4,171
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #184
مبل‌های نقره‌ای با میزهای آینه‌ای نقره‌ای رنگ، صندلی‌های نقره‌ای با میزهای سیاه و سفید، ترکیب جدیدی را در لابی ایجاد کرده بود.
کفی که پارکت شده و رنگش به طوسی و سفیدی میزد.
گل‌های بزرگ پتوس و بنجامین که با گلدان‌های سفید و بزرگ سنگی، زینت زیبایی به لابی بخشیده بود ولی سهیل، فعلاً وقت فکر کردن به اینجا را نداشت. باید سزیع با ماهزر تماس میگرفتگ برای همین فوری اتاق شماره پنجاه را گرفت. بعد از چند بوق صدای خسته‌ی ماهزر داخل گوشی پیچید.
سهیل سعی کرد ولوم صدایش را کنترل کند. برای همین همانطور که به همراه گوشی، در حال چرخیدن سرجای خودش بود و اطراف را نگاه میکرد گفت:
- سلام آبجی منم سهیل. فوری آماده شو بیا پایین که آریا اومده. تو محوطه نشسته تا باهم حرف بزنید.
زودتر بیا پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا