• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 261
  • بازدیدها 13,069
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
- به کمیل میگم که بهت خبر بده.
و بدون کلمه‌ای دیگر به سمت راه پله‌ها برگشت و از پله‌ها پایین آمد. از اینکه گیر این زبان نفهم افتاده بودند از دست پسرش عصبانی بود. همان‌طور که غر می‌زد زیر لب گفت:
- خدا هیچ آدمی رو گیر این زبون‌ نفهم‌ها نندازه.
و آخرین پله را هم پشت سر گذاشت و به سمت گوشی‌اش رفت و شماره کمیل را گرفت.
کمیل بعد از دو بوق، با صدای پر انرژی‌اش جواب داد.
- جان دلم مامان خانم؟!
مهری خانم دستی به روسری‌ کرمی رنگش کشید و جواب داد.
- جون و دلت و زهرمار. میگم آدم قحط بود که تو... .
و تن صدایش را کمی آرام کرد و در حالی که به راه پله نگاه می کرد گفت:
- که تو یه زبون نفهم رو واسه من آوردی؟!
کمیل در حالی که داشت سوئیچ ماشینی که چند دقیقه‌‌ی پیش خریده بود را تحویل می‌گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
- جونم داداش؟!
آریا دستی به کتش کشید و نگاهش را رکی ساعت مچی‌اش متمرکز کرد. در حالی که نگاهش به ساعت بود روبه کمیل گفت:
- چطوری کمیل؟! کجایی داداش؟
کمیل در حالی که همه جای ماشینش را نگاه می‌کرد و ترمز آن را امتحان می‌کرد و با دست چپش هم گوشی را نگه داشته بود جواب داد.
- خوبم قربونت. یه ‌کم کار داشتم داداش. همین دور و ور هستم. چه‌طور؟! چیزی شده؟!
آریا پوفی کشید و خودش را با چند قدم کنار پتجره رساند و در حالی که درب آن را باز می‌کرد تا هوای خنک به صورتش بخورد گفت:
- کار مهمی که نه نداشتم فقط خواستم بدونم میتونی کارهای عصرتون رو یه ذره جلوتر بندازین؟! همین الان فهمیدم که آقاجونم میخواد بیاد تهران یه چند روزی واسه کارهای ثبت اسناد زمینی که بهش فروختم، پیشم بمونه.
کمیل با حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا