متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,872
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #91
کمی باد خنک، از پنجره‌ی تور کشیده شده، صورت ماهزر را نوازش داد. این باد شدیداً بوی پاییز را به خودش گرفته بود. هرچند الان در روستای طاهر بابا؛ همه چیز رنگ پاییز به خودش گرفته بود. الان همه درگیر درست کردن ترشی‌های پاییزی، خیارشور، لیته و انواع ترشی‌های دیگر بودند. حتی بعضی‌ها؛ مشغول درست کردن رب گوجه فرنگی خانگی بودند. بالاخره زمستان قرار بود برسد. راه‌های رفت و آمد به روستا ممکن بود بزاثز بارش برف، بسته شود. برای همین اهالی روستا، همیشه خودشان، آماده و حاضر به پیشواز پاییز و زمستان می‌رفتند. الان دیگر همه چیز در روستا تغییر کرده و پاییزی شده بود. این تهران بود که کمی عقب‌تر از روستا جا مانده بود.
همانطور که نگاهش را به همه جا‌ی محوطه می‌چرخاند، با صدای خنده‌ی یک نفر که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #92
دوست نداشت تا چند روز از تخت بیرون برود. همان‌طور که چشم‌های سیاهش را روی هم گذاشت، به سرعت گرم شدند و خواب را در بر گرفتند.
***
کمیل همان‌طور که داشت یک سیگار دیگر روشن می‌کرد با خنده گفت:
- راستی هتل چه قدر پیشرفت کرده. چه دخترای خفن و خوشگلی میان این‌جا. مثل این‌که باید بیخیال ترکیه بشم و خودم بیام اینجا نظارت کنم.
سهیل که کمی اخم‌هایش کم شده بودند، با حالت گرفته‌ای گفت:
- مثلاً داری زن می‌گیری تا آدم شی. این کارا برای چیه؟!
کمیل نگاه مسخره‌ای به سهیل انداخت و جواب داد.
- بابا حالا کو تا اون مرحله. هنوز که قرار نیست رسماً و شرعاً من این سارپیلو بگیرم. فعلاً در حد معرفی کردن واسه بقیس که پشتمون حرف درست نکنن وگرنه من عمرا بزارم پاش به شناسنامم وا بشه و... .
سهیل حرفش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #93
سهیل هم آرام ماشین را سر جای همیشگی‌اش گذاشت و درهایش را هم قفل کرد و با سرعت به سمت بالا رفت. ذهن و افکارات در هم و پیچیده‌اش شدیداً به‌هم ریخته‌اش کرده‌ بود. فقط به این فکر می‌کرد که باید با آریا راجع‌به این موضوع حرف بزند تا با هم یک فکری به حال این آبروریزی بکنند وگرنه خودش به تنهایی نمی‌توانست این حجم را جمع و جور کرده و حلش کند.
کمیل که به انتهای پله‌ی بالایی رسیده بود، با صدای آرامی از سهیل خداحافظی کرد و با یک «شب به‌خیر» ساده؛ به سمت اتاق مطالعه راه افتاد. سهیل هم با قدم‌های آرام و فکری داغون؛ خودش را به اتاقش رساند. آرام در اتاقش را باز کرد و با آریایی که در نیمه‌تاریکی اتاق لباس‌ پوشیده روی تخت دراز کشیده بود؛ روبه‌رو شد. دست راستش را روی پیشانی‌اش انداخته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #94
آریا صفحه‌ی گوشی سهیل را خاموش کرد و به دنبال سهیل، بلند شد و به سمت بالکن راه افتاد. نور چراغ‌های داخل کوچه، فضای بالکن را روشن کرده بودند. آریا روی مبل تک نفره نشست و همانطور که نگاهش روی برگ‌های درخت کوچک کاج بود گفت:
- واقعاً...من...نمی‌دونم که...چی بگم.
سهیل پوزخند محوی زد و گفت:
- خودمم نمی‌دونم چی بگم. تو که دیگه جای خود داری.
آریا گوشی را روی جلو مبلی گذاشت و پرسید.
- خب...الان با این پیام‌ها می‌خوای چیکار کنی؟!
سهیل به آریا نگاه کرد و جواب داد.
- اصلاً واسه همین اومدم پیشت که قضیه رو بهت بگم تا یه فکری به حالش بکنیم. اگه قرار بود که خودم تنهایی تصمیم بگیرم؛ همون اول همه چیو به خود کمیل می‌گفتم و تمومش می‌کردم.
آریا دستی به ته ریش‌های مرتبش کشید و گفت:
- والله منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #95
آریا به سمت سهیل رفت و او را روی مبل دو نفره نشاند و خودش هم کنارش نشست. به چشم‌های قهوه‌ای تیره‌‌ی سهیل که در روشنایی چراغ کوچه و نیمه روشنایی که از اتاقش به چشم می‌خورد، رنگشان به سیاهی می‌زد، نگاه کرد و گفت:
- ببین سهیل! آبرو واسه عمو سپهر از هر چیزی توی این دنیا مهم‌تره. اینو خودت بهتر از هر کسی می‌دونی. بالأخره پدر خودته و تو بیشتر از من می‌شناسیش.
دستش را روی زانوی سهیل گذاشت و ادامه داد.
- کمیلم که یه آدم دیوونه و کله‌شقه. حرف، حرف خودشه و والسلام. حالا تو فکر کن که کل قضیه رو به بابات و کمیل گفتی. فکر می‌کنی اونا در جوابش چی میگن؟! میگن باشه! آره، تو راست میگی و سریع قضیه رو تموم می‌کنن؟!
سهیل با اخمی کم‌رنگ، به آریا و چشم‌های مشکی‌رنگ آریا نگاه کرد و به صورت سوالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #96
سهیل چشم‌هایش را به آرامی باز کرد و به آسمان نگاه کرد و جواب داد‌:
- فکر کنم فردا بارون بیاد.‌
آریا هم متقابلاً به آسمان نگاه کرد. هیچ ستاره‌ای در آسمان تیره دیده نمی‌شد. انگار آسمان هم عین بخت آریا شده بود. تیره و تار! آریا سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و گفت:
- آره اونم چه بارونی. پاشو! پاشو بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم. باید اول صبح بانک باشیم چکو نقد کنیم، معامله‌‌ی ماشین و جمشیدیان و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. پاشو.
سهیل نگاه از آسمان ابری گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی به کف زمین نگاه کرد و گفت:
- فکر اون پیام داره دیوونم می‌کنه آریا. نمی‌تونم از فکرش در بیام. یادم که می‌افته، قلبم از جاش کنده میشه. نمی‌تونم این موضوعو هضمش کنم. نمی‌تونم درکش کنم و بفهممش. پاک گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #97
***
آلارم ساعت، آریای غرق در خواب را از خواب خوشش بیدار کرد. آریا در جایش جابه جا شد و همان‌طور که با دستش چشم‌هایش را ماساژ می‌داد، آلارم گوشی را هم خاموش کرد. با چشم‌های خواب آلود نگاهی به ساعت گوشی‌‌اش انداخت که شش و نیم صبح بود. از روی تخت بلند شد و طبق عادت همیشگی‌اش شروع به مرتب کردن تخت کرد چون همیشه در طول تمام زندگی‌اش این‌کار را انجام می‌داد. خیلی آرام از جایش بلند شد، نگاهی به سهیل انداخت که مثل بچه‌ها در خودش جمع شده بود و دست‌هایش را وسط پاهایش گذاشته بود. دلش نمی‌خواست او را از خواب خوشش بیدار کند ولی امروز کارهایشان به قدری زیاد بودند که دیگر مجبور بود که سهیل را بیدار کند. خیلی آرام به سمت سهیل خم شد و با نوک دستش چند باری خیلی آرام به شانه‌ی سهیل زد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #98
سهیل خمیازه‌ای کشید و بی حوصله جواب داد.
- سلام صبح توام بخیر. میدونم هوا سرده. فعلاً اگه اجازه بدی دارم میرم دست و صورتمو بشورم و بعد بیام لباس بپوشم.
آریا حوله را روی شانه‌ی سهیل انداخت و گفت:
- پس حالا که داری میری، این حوله رو هم با خودت ببر. دمت گرم.
سهیل سری تکان داد و با خمیازه‌ای عمیق؛ دوباره به سمت سرویس بهداشتی رفت. از بچگی عادتش بود. همیشه اول صبح، مخصوصاً زمانی که زودتر از ساعت خواب خودش از خواب بیدار می‌شد، کمی بد عنق یا به عبارتی بداخلاق می‌شد. برای همین اول صبح معمولا زیاد با کسی حرف نمی‌زد تا زمانی که اثرات خواب کاملاً از سرش بپرد.
آریا در آینه‌ی قدی چسبیده به کمد دیواری نگاهی به خودش انداخت. صورتش کمی خسته بود و موهای سرش و ته ریش‌های مرتبش داشتند کم‌کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #99
سهیل موهایش را با بُرس رو به بالا شانه کرد. کمی هم از تافت کاسپین روی موهای سیاه و خوشحالتش اسپری کرد که تکان نخورند. همانطور که با موهایش بازی می‌کرد گفت:
- باشه می‌رسونیمش. من دیگه کارم تموم شد. تو چی؟!
آریا کت و شلوار و پیراهن کثیفش را از روی تخت برداشت و روی دستش گرفت و گفت:
- منم تموم شدم فقط اگه میشه، یه نایلونی چیزی به من بدی تا این کت و شلوارو بزارم توش و ببرم به خشکشویی بدم تا بشوره.
سهیل برگشت و نگاهی به آریا انداخت که کت و شلوارش همراه با پیراهنش را روی دست چپش انداخته بود. کامل به طرفش برگشت و گفت:
- خب میذاشتی مامانم می‌شست دیگه. چه کاریه ببری خشکشویی و بدی بشورنن و بعدش بری ازشون بگیری و هزارتا دنگ و فنگ دیگه. همین جا... .
آریا به میان حرف سهیل پرید و جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #100
خاله مهری همان‌طور که یک دامن سیاه رنگ که کمی هم به شکل کوزه‌ای بود ولی از مدل کوزه‌ای گشاد بود؛ یک شومیز سرمه‌ای رنگ با گل‌هایی که با فاصله از هم بودند و رنگ سفیدشان جلوه‌ی خوبی به شومیز داده بودند پوشیده بود، داشت روسری گلدار با گل‌های لیمویی رنگ را روی سرش مرتب می‌کرد به آن‌ها ملحق شد و گفت:
- سلام بچه‌ها صبحتون بخیر. کجا بسلامتی؟!می‌بینم که اول صبحی همتون شال و کلاه کردین دارین میرین!
عمو سپهر با خنده، نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت:
- این ته تغاریتون میخواد که به هتل یه صفاهایی بده واسه همین، اول صبحی پا شده! این دوتا هم کلی کار دارن که باید به همشون برسن.
سهیل گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون کشید و همانطور که به ساعتش نگاه می‌کرد گفت:
- ساعت هفت شد. آریا بجنب. بدو یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا