متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,872
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #81
کمیل ابروی راستش را به سمت بالا برد و به آریایی که خیره نگاهش می‌کرد، نگاه کرد و جواب داد.
- منم نگفتم که همین پنجشنبه میزنم زیر همه چیو قضیه رو تمومش می‌کنم. گفتم باید یه جوری از شرش خلاص شم که کار به عروسی و این چرت و پرتا نرسه‌. آخه یکی نیست به من بگه احمق! تو زن می‌خوای چیکار؟! اسکلی چیزی هستی؟! دیوونه شدی؟! زده به سرت؟ تو که هر امکاناتی که می‌خوای برات فراهمه! بدبخت برو برای خودت خوش بگذرون. حال کن، صفا کن. زن گرفتنت برای چیه دیگه.
سهیل دست‌هایش را بغل کرد و جواب داد:
- بیا اینم یه بدبختی جدید وسط این همه بدبختی دیگه.
کمیل پاهایش را از تخت آویزان کرد و روبه‌‌روی سهیل و آریا، روی تخت نشست. همانطور که حالت متفکرانه به خودش گرفته بود گفت:
- بدبختی جدید؟! اون وقت بدبختی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #82
کمیل با باز شدن در بالکن از روی تخت بلند شد و به سمت بالکن رفت‌ روی اولین مبل جمع و جور و راحتی کنار درخت کوچک کاج نشست و از جیب شلوارش یک پاکت سیگار وینستون در آورد و با فندک نقره‌ای‌رنگ که نوکش، عین نوک یک عقاب بود را همراه پاکت سیگار روی میز کوچک مشکی‌رنگ پرت کرد و به مبل لم داد. چون طبقه‌ی بالا هم بالکن داشت، کف بالکن بالایی، سقف خوبی برای بالکن اتاق سهیل بود و همین باعث می‌شد که مبل‌های چهار نفره‌ی مشکی‌رنگ از هر چیزی در امان بمانند و خراب نشوند. نور خورشید هم مستقیم به مبل‌ها نتابد و مبل‌ها صدمه‌ای نبینند‌.
آریا هم بدون حرفی خودش را روی کاناپه‌ی دو نفره انداخت و همان‌طور که آرنج دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت، به فکر عمیقی فرو رفت. کمیل با چشم‌های سبز پررنگش که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #83
کمیل خندید و در حالی که با خنده با دست راستش به زانویش می‌کوبید، به سمت سهیل و آریا برگشت گفت:
- د همینه دیگه. آخه کدوم آدم عاقلی تولیدی که که چه عرض کنم، شرکت به اون درندشتی رو شیش هفت میلیارد می‌فروشه؟! مخصوصاً شرکتی که تو خیلی از کشورا معروفه و تازه... جایزه برند برتر هم گرفته. از اون گذشته؛ توی موقعیت مکانی فوق‌العاده‌ای هم هست و از همه نظر عالیه. اون وقت میاد به این قیمت می‌فروشه؟! چه قدر شماها ساده‌‌این بابا!
سهیل کمی به سمت میز خم شد و با صدای آهسته‌ای گفت:
- خب به نظرت الان چی میشه؟! یعنی سرمون قراره کلاه بذارن؟!
کمیل چشم غره‌ای به سهیل رفت و همان‌طور که روی مبل جا خوش می‌کرد جواب داد.
- به خاطر همین چیزاته که تو هیچی پیشرفت نمی‌کنی دیگه. یه‌کم اون مختو به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #84
آریا هم لبخند جمع و جوری زد و جواب داد:
- شب تو هم بخیر داداش. خوب بخوابی.
کمیل بلافاصله، اتاق سهیل را ترک کرد و در را بست و رفت. سهیل به اتاق برگشت و جای کمیل نشست و گفت:
- خب دیگه تو هم وقتو تلف نکن. پاشو یه دوشی بگیر و بیا زودتر بخواب که فردا کلی کار داریم.
آریا دستی به موهایش کشید و گفت:
- آره والله راست میگی. بهتره یه دوش بگیرم و بیام. راستی! ببینم از ماهزر چه خبر؟!
سهیل از روی مبل تک نفره بلند شد و به سمت کمد سفید رنگ دیواری لباس‌هایش رفت تا لباس راحتی برای آریا بیرون بیاورد. همان‌طور که خم شده بود و داشت شلوار اسلش راحتی را از کشو‌ی کمد در می آورد گفت:
- فعلاً بی‌خبرم. تا تو حموم کنی و لباساتو بپوشی، من میرم هتل؛ یه سر هم بهش می‌زنم و میام.
و صاف شد و یک تیشرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #85
چند قدم که از در ورودی فاصله گرفت و داشت به سمت ماشین می‌رفت، کمیل از بالکن اتاقش سهیل را صدا زد.
- کجا میری به‌سلامتی؟ اونم این وقت شب؟!
سهیل به سمت بالکن برگشت و درحالی‌که گوشی‌اش را از جیبش در می‌آورد، نگاهی به ساعت گوشی‌ انداخت و آخرین تکه‌ی سیب را هم در دهانش گذاشت و گفت:
- همچین این وقت شبم که تو میگی نیست. هنوز ساعت ده نشده! میرم یه سر به هتل بزنم!
کمیل ته مانده ی سیگارش را به باغچه پرتاب کرد و گفت:
- جون کمیل راست میگی؟! تو رو خدا وایسا منم باهات بیام. به‌خدا تا سه بشماری دم درم.
سهیل نگاهی به اطراف انداخت و جواب داد:
- یه وقت زنت دعوات نکنه این موقع شب بیای بیرون؟!
کمیل آرام و با غیض گفت:
- دهنتو ببند. وایسا که اومدم.
با گفتن این حرف سریع به سمت داخل اتاق برگشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #86
سهیل آن‌قدر ذهنش درگیر پیام سارپیل بود که اگر در هر شرایط دیگری غیر از این شرایط بود، به کمیل و دیوانه‌بازی‌هایش می‌خندید اما الان تمام فکر و ذکرش شده بود پیامی که سارپیل برایش ارسال کرده بود و بس. نمی‌توانست به هیچ چیز دیگری فکر کند. هنوز کوبش قلبش را داشت و دست‌هایش با یادآوری آن پیام عرق می‌کردند‌.
کمیل کمی شیشه را پایین کشید و گفت:
- اجازه هست یه نخ سیگار تو ماشینت بکشیم؟!
سهیل از فکر بیرون آمد و سرش را به نشانه‌ «مثبت» تکان داد.
کمیل سیگار و فندکش را در آورد و یک نخ روشن کرد و سیگار و فندکش را کنار دنده‌ی ماشین گذاشت.
همان‌طور که داشت دودش را به بیرون می‌فرستاد گفت:
- بوی ادکلنم خوبه؟!
سهیل همان‌طور که میدان امامت را دور می‌زد جواب داد.
- آره!
کمیل دوباره پک دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #87
سهیل هنوز هم اخم‌هایش در هم بود و دلیلش را فقط خودش می‌دانست. کمیل سرش را با ذوق تکان داد و دوباره گفت:
- نوچ نوچ نوچ! به خدا فامیلی پینارمنش، خودش به کل تهرون که سهله، به کل ترکیه و اون خواننده که مورات بوز (murat boz) هست، می‌ارزه.
سهیل گفت:
- بسه دیگه. برو تو!
کمیل با هیجان وارد محوطه‌ی جلویی هتل شد. حدود یکی دو ماهی میشد که به هتل سر نزده و نیامده بود و دلش شدیداً برای هتل و کارمندهایش تنگ شده بود. سهیل سوییچ را به دست گرفت و از پشت سر، کمیل را صدا زد و گفت:
- من میرم یه سر به آشپزخونه بزنم. توأم برو این اطراف بچرخ تا منم بیام.
کمیل همان‌طور که یک دستش به موهای فر شده‌اش بود و یک دستش گوشی بود و به سمت داخل می‌رفت گفت:
- باشه من همین دور و بر هستم. اگه کارت تموم شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #88
خانم فاخری عینکش را روی صورتش جا‌به‌جا کرد و سهیل را از پشت سر صدا زد.
- آقای پینارمنش؟! سینی سفارشتون آمادست.
سهیل نگاهی به خانم فاخری انداخت و با دستش اشاره کرد که الان به آشپزخانه برمی‌گردد. برای همین سریع به آریا گفت:
- من برم دیگه مثل اینکه سینی‌ای که به آشپزخونه سفارش داده بودم، آماده شده. من برم شام آبجیو بدم و بعدش بهت زنگ بزنم. کاری نداری؟!
آریا روی تخت دراز کشید و گفت:
- نه دیگه! ازت ممنونم. در تماسیم.
سهیل هم پشت سرش گفت:
- در تماسیم. فعلاً.
و گوشی را قطع کرد و به جیبش فرستاد. به سمت آشپزخانه رفت و سینی آماده شده با مخلفات را به دست گرفت و به سمت آسانسور قدم برداشت. الان که دیگر ماهزر کنارش نبود نگران شود کسی او را ببیند و پیش پدرش چغولی‌اش را بکند. کسی هم اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #89
ماهزر به کف زمین نگاه کرد و گفت:
- بهترم ممنون ازتون داداش. از عصر تا حالا کلی خوب شدم فقط صدام یه ذره می‌گیره اونم درست میشه.
سهیل سرش را تکان داد و گفت:
الان از همون دمنوش بعد از ظهری درست میکنم و میارم تا حالت بهتر بشه.
ماهزر دستمال کاغذی را به سمت دماغش برد و کمی دماغش را کشید و گفت:
- ممنون واقعاً ان‌شاءالله که یه روز...همه‌ی خوبیاتونو جبران میکنم فقط داداش سهیل...راستی...آقا...آقا آریا کجا هستند؟!
سهیل نگاهی به تابلوی نقاشی روی دیوار انداخت که نصف صورت یک زن به شکل پروانه شده بودند و به سمت بالا پرواز می‌کردند. همان‌طور که نگاهش به آن تابلو بود گفت:
- اومدم راجع‌به همین موضوع باهات حرف بزنم آبجی. آریا تا فردا و نهایتاً پس فردا یه‌کم کار داره واسه همون من میام قراره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #90
اشک‌های پر از دردش، هیچ چیز را درست نکرده بودند فقط همه چیز را بدتر از قبل کرده بودند‌. بغض نصف و نیمه‌اش را قورت داد و دستمال کاغذی را آرام در دستش مچاله کرد. کاش روزی می‌توانست یک دختر قوی و مستقل بشود که نه گریه کند و نه التماس. برعکس! کاش روی آن‌قدر قدرتمند بشود که محمود و خان‌جونش را به مثل یک پر قو به زمین بزند و بدون ترس و استرس و بدون لرزش دست‌ها و رقص انگشت‌هایش از ترس، جوابشان را صاف و چشم در چشم‌هایشان بدهد.
نفهمیده بود چه موقع با این فکر‌ها، تا مبل‌ها قدم برداشته بود. وقتی به خودش آمد که مقابل سینی غذا و جلو مبلی و مبل‌ها ایستاده بود. سرش را با حسرت تکان داد و روی مبل نشست. جلو مبلی را کمی جلو‌تر کشید. بوی محو از خورشت قیمه دماغش را نوازش داد ولی هیچ گرسنه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا