متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 224
  • بازدیدها 8,916
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #111
نگاهش را از کف زمین به کفش‌های چرم اصل آریا که تمیز و براق مثل روز گذشته بودند، انداخت و جواب داد:
- س...سلام. مم‌‌...ممنونم من... من بهترم!
کمی آب دهانش را به گلوی دردناکش فرستاد که حالا دیگر کمی از درد برنده‌ی دیشب کم شده بود. ادامه داد.
- شما... چطورین؟!
آریا دستش را مدام با کتش سرگرم کرد اما ذهنش پر از تشویش و دانستن و ندانستن بود. پر از سوال، پر از شک، پر از مجهولیت!
همانطور که با کتش و یقه‌اش درگیر بود با لکنت‌ جواب داد:
- بهترم خیلی ممنون. یعنی... یه نفسی میاد و میره. اومدم که... یه سر بهت بزنم و برم. یعنی... از حال و روزت با خبر بشم و بعدش برم به کارام که... عقب موندن برسم.
ماهزر کمی نیم‌رخ صورتش را از پشت در بیرون کشاند و بیشتر در معرض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #112
ماهزر به میان حرف آریا پرید و نگاهش را به پشت سرش داخل اتاق انداخت و گفت:
- ممنون. همه‌چیز مهیا هست.
آریا رد نگاه ماهزر را گرفت و درحالی‌که داشت به پشت سرش نگاه می‌کرد گفت:
- پس... بنده فعلاً از حضورت مرخص میشم تا بعد.
ماهزر سرش را تکان داد و روی خودش را از پشت سرش گرفت و به سمت آریا نگاه کرد و گفت:
- روز... روز به‌خیر.
آریا با گفتن یک «روز شما هم به‌خیر» بدون کوچک‌ترین مکثی، سریع با قدم‌های شمرده از جلوی در اتاق هتل فاصله گرفت و به سمت پله‌ها‌ی هتل رفت. دوباره نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. پنج دقیقه به ساعت یک بعد از ظهر مانده بود. باید حداقل تا ده دقیقه‌ی دیگر خودش را به قرار مشکوکشان که از نظرش پر از سر نخ‌هایی برای رسیدن به ساغر بود، می‌رساند. خیلی سریع لابی را که پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #113
سهیل لبخند کم جانی رد و گفت:
- آره. حتی می‌گفتی خودشو که نمی‌تونم بگیرم ولی لااقل کاش یکی تو این دنیا شبیه اون باشه، من برم بگیرمش و تا عمر دارم فقط نگاش کنم.
کمیل و آریا با صدای بلند خندیدند. کمیل با خنده گفت:
- به‌خدا که هنوزم سر حرفم هستم. یعنی اگه بفهمم، ببینم، یا چه می‌دونم؛ بویی ببرم که شبیهش تو همین تهرون خودمون هست، یعنی دربست می‌خوابم جلو در خونشون تا بتونم بگیرمش.
آریا خنده‌اش را بیشتر کرد و پرسید.
- مگه تو زن نداری بابا؟! نکنه از الان به فکر زن دومی؟!
کمیل کمی بیشتر نزدیک دو صندلی شد. انگار که فرصت را خوب به دست آورده بود تا حرف دلش را لااقل در اینجا و بین این دو نفر به زبانش بیاورد.
همان‌طور که به جلو و خیابانی که در انتظارشان بود نگاه می‌کرد گفت:
- نمی‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #114
و با این حرفش در ماشین را باز کرد و سریع پیاده شد. از برخورد هوای خنک روی پوست صورتش، حس خوبی برایش دست داد. دل در دلش نبود و دعا دعا می‌کرد که این‌ معامله به خوبی پیش برود تا او با فکری آزاد بتواند دنباله‌ی کار‌های عقب افتاده‌اش را بگیرد و با ذهنی باز، به سمت سرنوشت جدیدش قدم بردارد و دنباله‌ی حامد جمشیدیان را بگیرد تا به ساغر برسد. این را قشنگ حس می‌کرد که ته این ماجرا به ساغر ختم خواهد شد. برای همین می‌خواست زودتر همه چیز را روشن کند.
کمیل گردنبندش را که از گردنش آویزان بود را درست کرد و با دستی به تیشرت نارنجی‌رنگش کشید. منتظر آریا و سهیل بود که با هم به سمت رستوران راه بیفتند. هوا سرد بود اما کمیل چیزی به روی خودش نیاورد. اگر هوا تا آخر آذر اینگونه میشد، باید حسابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #115
یکی از صندق‌دار‌ها با دیدن کمیل و سهیل و آریا، کمی از میز کارش فاصله گرفت و از جایش بلند شد. کمی جلوتر آمد و از باجه‌ای که کمی بزرگ‌تر از باجه‌های بانکی بود، خم شد و گفت:
- سلام خیلی خوش آمدید.
کمیل که با شنیدن صدای کلفت و جذاب آن مرد کمی به خودش آمد، دست راستش را داخل جیب شلوارش کرد و همان‌طور که به سمت جلو می‌آمد، گفت:
- سلام خسته نباشید آقا. راستیتش ما قرار کاری داشتیم.
مرد نگاهی به تبلت داخل دستش انداخت و با لبخند کم‌رنگی پرسید.
- ممنونم. شما هم خسته نباشید. ببخشید از قبل جا رزرو کردید؟!
سهیل بالاخره دست از تماشا کردن رستوران کشید و به سمت باجه آمد و فوری گفت:
- بله بله. به اسم آقای نظامی‌فر رضرف شده. مرد کمرش را صاف کرد و درحالی‌که به تبلتش نگاه می‌کرد گفت:
- ببخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #116
و بلافاصله گوشی‌اش را در آورد تا کمی با گوشی‌اش بازی کند و گذر زمان را حس نکند. همان‌طور که داشت داخل اینستاگرام می‌چرخید، گفت:
- به نظرتون دیر نکرده؟! ساعت داره یک و نیم میشه ها!
سهیل پوفی کشید و گفت:
- به نظر منم دیر کرده ولی خب چاره‌ای نیست. باید منتظرش بمونیم ببینیم کی میاد.
آریا کتش را روی تنش مرتب کرد و درحالی‌که چشمش به در ورودی رستوران بود گفت:
- الاناست که پیداش بشه. عجله نکنید.
سهیل گوشی‌اش را روی میز گذاشت و صفحه‌اش را روشن کرد تا نگاهی به ساعت بیندازد. ساعت سیزده و بیست دقیقه‌ی ظهر بود و هنوز خبری از جمشیدیان نبود که این موضوع، کمی به دلشوره‌ی سهیل می‌افزود.
کمیل درحالی‌که کلیپ‌هایی که فن پیج‌های مهشید جوادی را که از فیلم‌هایی که بازی کرده بود درست کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #117
آریا سرش را تکان داد و همان‌طور که دوباره چشمش به انگشتر داخل دست حامد افتاد گفت:
- اشکالی نداره. چیز زیاد مهمی نیست.
کمیل که حواسش به همه‌جا بود، با آمدن پیش خدمت گفت:
- به‌نظرم فعلاً یه چیزیایی سفارش بدیم تا ببینیم بعداً چی پیش میاد. نظرتون؟!
سهیل سرش را تکان داد و گفت:
- به‌ نظر منم همین‌طور باشه بهتره.
کمیل نگاهی به آریا انداخت. آریا هنوز چشم‌هایش قفل به انگشتر داخل دست حامد بود. کمیل رد نگاهش را دنبال کرد و به انگشتر زیبای داخل انگشت حامد رسید. همان‌طور که حواس کمیل هم به انگشتر بود گفت:
- جناب نظامی‌فر؟! شما نظرتون چیه؟!
آریا نفس عمیقی کشید و دل از انگشتر داخل دست حامد کند و همان‌طور که نگاهش را به خارج از رستوران و ماشین‌های در رفت و آمد انداخت گفت:
- هر چی نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #118
حامد لبخندی زد و جواب داد.
- اون که کاملاً مسلّمه ولی خب باید احتمال این‌که ممکنه تا هشتاد سالگی عمر کرد هم در نظر گرفت. اگه تصادفی در کار نباشه، شک نکن انسان با غذاهای گیاهی می‌تونه صد و بیست سال دیگه هم عمر کنه. بازم میگم اگه ماشینی چیزی بهش نزنه یا تصادفی صورت نگیره.
کمیل با خنده سرش را تکان داد و گفت:
- یه احتمال یادتون رفت. ممکنه به دلیل سقوط هواپیما هم از دنیا بره. یعنی... خب این احتمال یادتون رفت.
سهیل چشم‌‌غره‌ای به کمیل رفت. کمیل که سنگینی نگاه سهیل را روی خودش حس کرد، سریع خودش را جمع و حور کرد. جمشیدیان خندید و دندان‌های ردیفش خودش را به خوبی نشان دادند. همانطور که با لذت می‌خندید گفت:
- بله دیگه اونا قضایای الهی هستن که دیگه بنده به اونا کاری ندارم.
آریا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #119
کمیل خندید و گفت:
- من بازم نفهمیدم که قیمتش چنده.
حامد به صورت جدی به کمیل نگاه کرد و جواب داد.
- قیمتشو حدود صد میلیون از آپارتمان من بیشتر میگه. یعنی به عبارتی هشت‌صد میلیون.
کمیل خنده‌اش را تمام کرد و گفت:
- قیمت منصفانه‌ای هم هست واقعاً.
آریا که نگاهش به همه طرف بود، گفت:
- اشکالی نداره. مهم نیست من از اول گفتم که بنده کاری به قیمت‌ها و پولش ندارم. به نظرم هماهنگ کنید تا زودتر اون معامله رو هم انجام بدیم و تمومش کنیم.
حامد گوشی‌اش را از جیب کتش بیرون آورد و گفت:
- به نظر منم وقتو از دست ندیم. پس... من برم با صاحب اون آپارتمان هم هماهنگ کنم و بعدش به خدمت برسم. با اجازه!
و پشت حرفش از صندلی بلند شد و با گوشی همراه میز پ جمع سه نفره‌ را ترک کرد.
سهیل با صدای کنترل شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
956
پسندها
4,300
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #120
- فکر کنم اون‌موقع آقا سهیل دانشگاه بودند و شما هم درگیر یه کاری در ترکیه بودید. البته اگه اشتباه نکنم.
کمیل سرش را به نشانه‌ی «مثبت» تکان داد و همان‌طور که از حامد نگاهش را گرفت و روی میز انداخت، به صندلی تکیه داد و دست‌هایش را از هم باز کرد و جواب داد.
- درسته. من اونجا مشغول یه بیزنسی بودم که خدارو شکر توی اون کار یه عالمه هم پیشرفت نصیبمون شد و کلی سود کردیم.
حامد که احساس گرما می‌کرد، از حا بلند شد. کتش را در آورد و کنار کیفش گذاشت و گفت:
- چه عالی. تو کشورهای دیگه، از لحاظ کاری و مالی؛ آدم واقعاً پیشرفت می‌کنه.
کمیل پوزخند محوی زد و همان‌طور که به حامدی که داشت روی صندلی می‌نشست نگاه کرد و گفت:
- بله مخصوصا ترکیه و دبی.
حامد خیلی تیز به کمیل نگاه کرد و پرسید.
- نکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا