متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,865
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #101
هیچ کس که نمیدانست یا حداقل تعداد محدود افرادی این موضوع را می‌دانستند که رنگا رنگ پوشیدن،خودش یک نوع تنوع ذهنی و تحولی جدید در دمیای مد امروز است که حتی علاوه بر مد بودن؛ به خود آدم هم روحیه‌ی قابل تحسینی می‌دادند. بالأخره نگاهش را در آینه به خودش انداخت. همه چیزش خوب بود و از تیپش امروزش هم مثل بقیه‌ی روزها راضی بود. ابرویی بالا انداخت و چشم‌های رنگ سبزش که حالا کم‌رنگ‌تر شده بودند را از آینه گرفت و به سمت حیاط رفت. حتماً یک سیگار بعد از صبحانه، آن هم در این هوای بارانی و ابری و صد البته خنک می‌چسبید. در را پشت سرش بست و یک نخ از سیگار وینستونش را از پاکت سفیدرنگ داخل جیبش خارج کرد و با فندک آن را میان لب‌های خوش فرمش آتش زد. باد موهایش را کمی این طرف وآن طرف می‌بردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #102
سهیل و آریا و کمیل با هم هوا را نگاه کردند. سهیل نگاهش را از هوای ابری و بادی گرفت و گفت:
- آره.امروز دیگه واقعاً فصل پاییزو حس می‌کنم.
کمیل نگاهی به تیشرتش انداخت و گفت:
- ولی مدل لباس من هنوز تابستونو نشون میده.
سپهر نگاهی به تیشرت نارنجی رنگ کمیل انداخت و گفت:
- چه قدر هم رنگش بهت میاد. نارنجی! درست رنگ خود پاییز!
آریا لبخندی زد و گفت:
-آره والا رنگ و مدلش چشم منم گرفته شما که جای خود دارید.
سهیل تا خواست چیزی بگوید، سارپیل از بالکن کمیل را صدا زد.
- komeil? (کمبل)
سهیل تا صدای سارپیل را شنید اخم هایش را دوباره در هم کشید و گفت:
- من میرم ماشینو در بیارم.
و سریع آن‌ها را تنها گذاشت و به سمت ماشینی که کنار الاچیق پارک کرده بود رفت.
کمیل با تعجب رفتن سهیل را تماشا کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #103
سپهر نگاهی به در بسته‌ی خانه انداخت و دوباره نگاهش را به چشم‌های آریا دوخت و گفت:
- به سلامت بچه‌ها. مراقب خودتون باشید. موفق باشید خداحافظ.
آریا دست راستش را جلو آورد و با سپهر دست داد و با دو قدم خودش را به ماشین رساند و روی صندلی جلو نشست. سهیل یک بوق برای پدرش زد و هر سه‌تایی دستشان را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آوردند. سپهر هم خداحافظی آن‌ها را بی جواب نگذاشت و با دستی که تسبیح داخلش بود دستش را بالا آورد. سهیل گازش را گرفت و آرام به سمت خیابان راند. کمیل همانطور که به اطراف نگاه میکرد گفت:
- آره والا. دیشب که رفتیم هتل، فضای هتل یه‌کم از نظرم سوت و کور اومد. یعنی خیلی فضای سنگینی بود. شما اونجا کافه دارید، رستوران دارید، باید خیلی کارا واسش بکنید که مسافرا عشق کنن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #104
ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح بود. آریا کمی از شیشه‌ی ماشین را پایین کشید تا هوای تازه‌ی اول صبح پاییزی را استشمام کند. سهیل همان‌طور که نگاهش بین کیلومتر ماشین و خیابان در تکاپو بود پرسید.
- خب الان بریم بانک؟!
آریا نگاهی به نیم رخ سهیل انداخت و گفت:
- آره برو بانک! او این چِکو بخوابونیم به حساب بعدش با اون پسره جواد قرار بذاریم واسه خرید ماشین. بعدشم که قرارمون با جمشیدیان و دیدن آپارتمان و معامله‌ی تولیدی و بقیه‌ی کارا.
سهیل سرش را به آرامی تکان داد و به سمت بانک ملی؛ شعبه‌ی مرکزی حرکت کرد.
***
بعد از کلی دوندگی در بانک و خواباندن چک در حساب، بالاخره آریا صاحب ده میلیارد پول شد. برای اینکه امنیت جانی داشته باشد، آن‌‌ها را فوری به حسابش ریخت تا خیالش از بابت پول راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #105
سهیل سوییچ ماشین را به طرف آریا گرفت و گفت:
- عشق کن داداش. ضعف کن. همین عشق کردنت واسه من بسه. راستی...بگیریش تا یادت نرفته.
آریا نگاهی به سوییچ ماشینش انداخت و با خنده ان را از دست‌های سهیل گرفت. سهیل نگاهی به بنگاهی که روی آن به صورت درشت نوشته بود اتو گالری هیرو، انداخت و همان‌طور که آمدن جواد را نگاه می‌کرد گفت:
- مطمئنی سالمه دیگه. یه وقت چیزیشو عوض نکرده باشه. به نظرم یه چک بکن تا خیالمون راحت بشه.
آریا سرش را تکان داد و به سمت ماشین قدم برداشت. تمام بدنه‌اش را از نظرش گذراند. همه‌چیز درست مثل روز اولش بود. او تمام این ماشین را از حفظ بود. آن‌قدر ک درش را باز کرد و روی صندلی خلبانی‌اش نشست. هنوز همان بو داخل ماشینش بود اما کم. همه‌چیز مرتب و تمیز سر جایشان بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #106
سهیل نگاهی به اطراف انداخت و همان‌طور که چهره‌اش بر اثر قطره‌های باران در هم شده بودند گفت:
- خب الان برنامت چیه؟! چی‌کار کنیم؟!
آریا نگاهی به ساعت مچی بند چرمی‌اش انداخت و گفت:
- فعلاً سوار شو سمت هتل بریم. فقط... تو راه، حواست باشه از یه عابر بانکی؛ جایی، من پول یوسفو به کارتش بزنم تا بد قول نشدم. بعدشم که هم‌چنان سمت هتل میریم دیگه.
سهیل سری تکان داد و گفت:
- باشه. پس تو با ماشین خودت بیا، منم با ماشین خودم‌ میام.
آریا گفت:
- باشه. بدو بریم که خیس شدیم.
سهیل سریع به سمت پژو پارس سفیدرنگ خودش رفت و آریا هم سریع با یک قدم سوار ماشین مشکی‌رنگ و براق خودش شد. خیلی هیجان داشت. دوست داشت زودتر سوار ماشینش شده و از نزدیک، جزء به جزء وسایلش را لمس کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #107
و خودش را بیشتر به سمت عابربانک سوق داد. سریع عملیات کارت‌به‌کارت را انجام داد و مبلغ دویست و پنجاه میلیون به حساب یوسف قره‌دشتی طاهربابا واریز کرد. رسیدش را گرفت و عکسی از رسید کارت‌به‌کارت کردنش داخل گوشی‌اش گرفت و رسید را دور انداخت. سریع به یوسف پیام فرستاد.
«سلام. کی می‌تونی حرف بزنی؟!»
و کنار پیاده رو منتظر پیام یوسف ایستاد. باران شدت گرفته بود. جریان آب درون جوب کنار پیاده‌رو‌ها، هر لحظه داشت تند‌تر می‌شد. یک لحظه از نظرش گذشت که امسال چه‌قدر پاییز با پارسال و سال‌های گذشته فرق دارد. امسال پاییز زودتر خودش را نشان داده بود. کمی از این افکارات، اخمی روی صورتش نشست و دیگر منتظر ماندنش را جایز ندانست. کارش دیگر با عابربانک تمام شده بود. پس، با قدم‌های تند خودش را سریع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #108
و آریا تنها با گفتن «خداحافظ» سریع گوشی را قطع کرد و آن را روی صفحه‌ی کیلومتر ماشین انداخت‌. دیگر از مدل این گوشی‌اش هم بیزار بود. دلش می‌خواست گوشی‌اش را هم عوض کند و اگر فرصت می‌کرد، در اولین قدمش حتما یک گوشی موبایل جدید و گران قیمتی برای خودش می‌خرید. شاید آیفون، شاید هم از برند سامسونگ می‌خرید. دوست داشت همه چیز را از نو بسازد و هر چیزی که مربوط به گذشته‌هایش می‌شدند را دور بریزد ولی فعلاً فرصتی برای این افکارها نداشت. حتماً در اولین فرصت، تمامی فکرهایش را عملی می‌کرد. پوفی کشید و راهنمای سمت چپش را زد تا بتواند ماشینش را از حالت پارک در بیاورد. به دو نکشیده سریع ماشین را از حالت پارک بیرون کشید و به سمت جلو حرکت کرد. حالا باران کمی بند آمده بود اما آریا برف پاک‌کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #109
آریا از روی سوییچ قفل ماشین را زد و جواب داد.
- آره راست میگی. الان میرم هم بهش سر می‌زنم و هم باهاش حرف می‌زنم تا بدونه جریان چی بوده، کجا بودم چیکار می‌کردم که تا الان دنبالش نیومدم و بهش سر نزدم. تو هم... تو هم ببین کمیل در چه وضعیتیه. بهش سر بزن، یه خسته نباشید بهش بگو، بعد اینکه کارمون اینجا تموم شد، تا ساعت یک خودمونو به رستوران مادو می‌رسونیم.
سهیل باشه‌ای گفت و با هم به سمت حیاط هتل قدم برداشتند. محوطه‌ی هتل بر عکس همیشه، خلوت‌ بود. یعنی می‌شد گفت تنها کسی که در محوطه حضور داشت یک پیرمرد هفتاد هشتاد ساله‌ با موهای جوگندمی، کت و شلوار طوسی‌رنگ به تن داشت و رنگ پیراهنش مشکی‌رنگ بود. خیلی جمع و جور زیر درخت بزرگ کاج که زیر آن میز و صندلی گذاشته بودند نشسته بود و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #110
سهیل نگاهی معنادار به آریا انداخت. آریا سریع خنده‌اش را تمام کرد. برای همین نگاه معنادار سهیل را فهمید. برای همین گفت:
- آره دیگه بهتره راه بیفتیم که دیرمون نشه. به نظر من... با یه ماشین بریم بهتره. نظر شما چیه؟!
سهیل گفت:
- نطر منم همینه.
آریا سوئیچ ماشین را به طرف سهیل گرفت و گفت:
- پس بیا این سوییچ ماشین. با ماشین من میریم.
کمیل ایروهایش را بالا برد و با حالت ذوق زده‌ای گفت:
- وای ماشین خریدی؟! نگو که کوپه یا لندکروزه که همین‌جا خودمو می‌سوزونم اونم با فندک.
آریا چشم‌هایش را باز و بسته کرد و با خنده جواب داد.
- نه بابا لندکروز کدومه. مگه این‌جا دنیای رمان‌ و قصه‌ست که لندکروز بخرم و هیکلمو با آمپول و فلان باد کنم. ماشین سابق خودمه که سر سفره‌ی عقد به اسم اون عوضی کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا