متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,874
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #71
سهیل نگاهی به آریای عصبی و اخمو انداخت‌. معلوم بود باز هم با آمدن اسم ساغر کمی اعصابش به هم ریخته بود. آریا نگاهش را از نقطه‌ی نامعلومی گرفت و با صدای خفه‌ای جواب داد.
- درسته‌. خودم هستم.
جواد نگاهش را از چایی گرفت و یک سیگار اسکار از جیب شلوارش بیرون کشید و فندک مشکی‌رنگ بدون طرحش را زیر سیگارش گرفت و پک عمیقی به سیگار زد. به آریای غرق در فکر و خیال که در سکوت داشت به چیزی فکر می‌کرد، خیره شد. الان تنها دغدغه‌ای که در ذهنش بود، این بود زودتر ماشین را بفروشد تا خواهرش را در دانشگاه صنعتی شریف در رشته‌ی مورد علاقه‌اش که پزشکی بود ثبت‌نام کند که از بهمن ماه بتواند سر کلاس‌هایش حاضر شود و ازبقیه‌ی دوست‌هایش جا نماند. جواد پک چهارمی را به سیگار زد و گفت:
- از آشنایی باهاتون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #72
سهیل که دید اوضاع آریا خراب‌تر از چیزی بوده که فکر می‌کرده، سریع با عوض کردن بحث، به حرف‌های تلخ آریا خاتمه داد و گفت:
- حالا اینا به کنار، میگم شبو بریم خونه ما؟!
آریا نگاهی به سهیل که به جلو نگاه می‌کرد، انداخت و گفت:
- واقعاً از قصد داری اینا رو میگی؟! یا نمی‌فهمی که اینا رو میگی!
سهیل اخم الکی کرد و گفت:
- چیه مگه. خب از لابی که بهتره تا صبح بری قهوه بخوری و رو صندلی بشینی و به چیزای چرت و پرت فکر کنی. میریم خونه ما. قشنگ اول شام می‌خوریم، بعدش تو میری یه دوش می‌گیری، بعدش یه استراحت جانانه می‌کنی، واسه قرارهای فردا هم از لباسای بنده می‌پوشی بعدشم فردا، مثل یه آدم جنتلمن و با شخصیت، با هم میریم معامله‌ها رو سه سوته انجام میدیم و تمام! فردا شب هم تو خونه خودت راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #73
سهیل سرش را تکان داد وگفت:
- باشه. یه کم دیگه می‌رسیم هتل. اون وقت تو میری قهوتو می‌خوری منم سریع یه دمنوش درست می‌کنم و به آبجی تحویل میدم که بخوره. بعدشم دربست میریم خونه ما! راستی الان یادم افتاد. قولی که به یوسف دادی چی می‌شه؟ پریشب سفارش می‌کرد که بهت بگم قولت یادت نره.
آریا دستی به موهایش کشید و گفت:
- قولم سر جاشه. یه کم دیگه خودم بهش زنگ می‌زنم و ازش شماره‌حساب می‌گیرم تا فردا زودتر پولشو بزنم به حسابش. بقیش دیگه به من ربطی نداره. می‌خواد ماشین بخره، می‌خواد موتور بخره یا دوچرخه. من مبلغی که توافق کرده بودیمو واسش واریز میکنم.
سهیل سرش را تکان داد و «باشه‌ای» زیر لب گفت و دیگر چیزی نگفت. آریا هم سکوت کرد و چیزی نگفت اما به فکر فرو رفت. باید حتما به یوسف می‌گفت که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #74
با صدای پسر جوان از فکر بیرون آمد و دستش را از صورتش برداشت.
- سلام قربان. چی میل دارید؟!
آریا کمی روی صندلی صاف شد و دست‌هایش را روی میز گذاشت و با حالت بی‌حسی گفت:
- یه قهوه‌ی ساده ولی پر کف.
پسر جوان همان‌طور که داخل تبلت چیزی می‌نوشت گفت:
- کنارش چی میل می‌کنید؟!
آریا نگاهی به او انداخت که قد بلند و هیکل ورزشی داشت. سنش حدود ۲۵ تا ۲۷ می‌خورد. با کمی ته ریش و موهای بور و چشم‌های عسلی.
همان‌طور که از سر تا نوک کفش‌هایش را نگاه می‌کرد، گفت:
- هیچی. ممنون.
پسر سفارش را گرفت و میز آریا را ترک کرد. آریا دستش را روی شقیقه‌هایش گذاشت و چشم‌هایش را بست. موسیقی آرامش‌بخش بی‌کلامی در فضای هتل پخش می‌شد و با صدای خنده یا صدای حرف زدن مسافرهای هتل، فضای دل‌چسبی را به وجود آورده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #75
آریا نگاهی به آسمان صاف با ستاره‌های درخشانش که گه گاهی هم باد ملایمی می‌وزید و درخت‌ها را به بازی می‌گرفت؛ انداخت و گفت:
- آره منم همین فکرو می‌کنم. باید هر چه زودتر قضیه‌ی خونه و تولیدی با ماشین رو حل کنیم وگرنه اگه هوا سرد بشه، من نمی‌تونم بیفتم تو کوچه و خیابون دنبال خونه بگردم.
سهیل از روی صندلی بلند شد و بلافاصله گفت:
- پس چرا نشستی؟! پاشو بریم خونه ما زودتر کارامونو بکنیم بگیریم بخوابیم تا صبح زودتر بلند بشیم کارامونو ردیف کنیم دیگه. از قهوه خوردن و فکر کردن به گذشته، کسی به جایی نرسیده‌. پاشو یالله!
آریا سرش را به حرف‌های سهیل تکان داد و قهوه را نیمه خورده، رها کرد و از جایش بلند شد. نگاهی به پنجره‌ی اتاقی که ماهزر در آن ساکن بود انداخت که دید پرده‌ها همان‌طور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #76
آریا بدون معطلی تشکری زیر لب کرد و وارد خانه شد. بوی شدید سوپ مرغ با بوی برنج اصل طارمی هاشمی، باعث در آمدن صدای شکم آریا شد. همان‌جا فهمید که چه‌ قدر گرسنه بوده و خبر نداشته. همان‌طور که وارد راه ‌رو مانند که جا کفشی دیواری در آن‌جا قرار داشت، شدند سهیل گفت:
- سلام ما اومدیم.
آریا بلافاصله کفش‌هایش را در آورد و به جایش رو فرشی‌ها را از دست سهیل که منتظر با روفرشی‌ به دست داشت نگاهش می‌کرد گرفت و آن‌ها را به پا کرد.
بلافاصله صدای جیغ و داد کمیل که به زبان فارسی داشت حرف می‌زد گوششان را نوازش کرد.
- آقاجون میگم اینا مال منه. چرا بی اجازه به اینا دست زدی؟! بده به من! گفتم بده به من! وایسا ببینم.
و پشت سرش صدای بالا رفتن از پله‌ها و خندیدن یک دختر آمد که پشت سرش هم کمیل داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #77
آریا بلند شد و کتش را در آورد چون حس گرما می‌کرد. همان‌طور که کتش را در می‌آورد گفت:
- خدا رو شکر. همه چی عالیه عموجون. یه فکرایی برای تولیدی توی سرم دارم که اگه خدا بخواد و جور بشه، کارمون پیشرفت زیادی می‌کنه.
سپهر همان‌طور که نگاه از تلویزیون گرفت، به آریا نگاه کرد و گفت:
- انشاءالله که جور میشه و پیشرفت زیادی می‌کنی. منم بهت افتخار می‌کنم که همچین شیر پسری دارم.
آریا لبخندی زد و به فرش‌های طوسی و سفیدرنگ با گل‌های ریز فیروزه‌ای که روی پارکت‌های سفیدرنگ خودشان را به نمایش گذاشته بودند، نگاه کرد. عمو سپهر همان‌طور که به سهیل اشاره می‌کرد، آرام کنار گوشش گفت:
- یه پیام بده به کمیل بیاد پایین. کمتر با اون خارجیه لاس بزنه. بگو مهمون داریم. رفته مثل دخترا چپیده اون بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #78
خاله مهری سرش را تکان داد و ظرف میوه را از روی میز برداشت و میوه‌های داخلش را که موز و نارنگی همراه با سیب سبز با کیوی بود را به همه تعارف کرد. همان‌طور که داشت تعارف می‌کرد گفت:
- سهیل مادر؟! برو کمیل و سارپیلو هم صدا کن بیان پایین تا منم شامو بکشم.
سهیل لبخندی به آریا و مادرش تحویل داد و گفت:
- چشم الان میرم میگم.
و پشت حرفش به سمت پله‌ها رفت. خاله مهری همان‌طور که یک کیوی داخل دستش بود و داشت آن را پوست می‌گرفت گفت:
- قرار نیست نوه‌دار بشم مادر؟ از سهیل و کمیل که آبی گرم نمیشه. لااقل تو خوش‌حالمون کن.
آریا لبخند زورکی تحویل خاله مهری داد و گفت:
- نه بابا هنوز زوده. وقت برای بچه‌دار شدن زیاده.
مهری همان‌طور که کیوی را داشت داخل بشقاب تقسیم می‌کرد جواب داد.
- وا کجا زوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #79
کمیل با تعجب به سمت مادرش برگشت و گفت:
- چی؟! کی؟ من؟! من سارپ رو زدم؟! من؟! واقعاً فکر می‌کنی من این‌ کار رو کردم؟!
خاله مهری همان‌طور که دست دختر ظریف و قد بلند با موهایی طلایی که صورتش از گریه‌ی زیاد قرمز شده بود گرفته بود و داشت به سمت پذیرایی می آورد گفت:
- ایناهاش دیگه. چشاش از بس گریه کرده قرمز شده. میگه کمیل می‌خواست منو بزنه.
سکوت بینشان را صدای گوینده‌ی اخبار بی‌بی سی در هم می‌شکست.
کمیل با حالت شوکه‌ای به سارپیل و مادرش نگاه کرد و جواب داد.
- بابا این اصلاً فارسی بلد نیست حرف بزنه چطوری گفته که کمیل می‌خواست منو بزنه؟!
خاله مهری با حالت عصبی گفت:
- با اشاره‌هاش گفت متوجه شدم وگرنه من که ترکیه‌ای بلد نیستم.
کمیل با تعجب به سارپیل گفت:
- ben? ben seni virmak...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,297
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #80
سهیل همان‌طور که داشت به سمت پله‌ها قدم بر می‌داشت و کل حواسش به گوشی‌اش بود گفت:
- بچه‌ها؟! نمیاین بالا؟!
کمیل و آریا به هم نگاه کردند. کمیل نگاهی به سارپیل انداخت که از آشپزخانه درحالی‌که خودش را با جمع و جور کردن ظرف‌ها سرگرم کرده بود و با دقت داشت به حرف آن‌ها گوش می‌داد. همان‌طور که اخم‌هایش را به خاطر حرف‌های چند دقیقه‌ی پیش سارپیل در هم کشیده بود، به سمت سارپیل رفت و چیزی در گوشش گفت. سارپیل چشم غره‌ای به کمیل رفت و به زبان ترکی گفت:
- ben uyuyacağım iyi geceler
(من میرم بخوابم. شبتون بخیر)
و دستی به شومیز سیاه‌رنگش که با شلوار دمپای نوک مدادی پوشیده بود، کشید و همان‌طور که کمی شالش را به صورت ناشیانه مرتب می‌کرد، سریع بدون منتظر ماندن هیچ حرف و سخنی، پذیرایی را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا