- ارسالیها
- 955
- پسندها
- 4,293
- امتیازها
- 18,373
- مدالها
- 16
- نویسنده موضوع
- #121
حامد سکوت کرد و چیزی نگفت. خوب میدانست که کمیل میخواست مچ او را بگیرد اما به چه دلیل؟! یعنی به چه چیزی شک کرده بود؟! او که تا به حال جلوی هیچ کسی سوتی نداده بود و همیشه با حواس جمعی برخورد میکرد. الان چه شده بود که این کمیل مدام داشت او را خراب میکرد و به او تیکه میپراند.
حامد کمی از نوشیدنیاش را خورد و نگاهی به ظرف غذا انداخت. همیشه از غذاهای گیاهی متنفر بود اما به اجبار باید اینها را تمرین میکرد که به او برسد. او، تنها کسی بود که در ذهن و قلبش خانه کرده بود و بهخاطرش قرار بود مسافت بسیار طولانی را سپری کند. از الان داشت خودش را با خلقیات و روحیات او وقف میداد که مبادا با او به مشکل بخورد. او تنها کسی بود که در زندگیاش هیچکس از حضور واقعیاش باخبر نبود. یعنی همه...
حامد کمی از نوشیدنیاش را خورد و نگاهی به ظرف غذا انداخت. همیشه از غذاهای گیاهی متنفر بود اما به اجبار باید اینها را تمرین میکرد که به او برسد. او، تنها کسی بود که در ذهن و قلبش خانه کرده بود و بهخاطرش قرار بود مسافت بسیار طولانی را سپری کند. از الان داشت خودش را با خلقیات و روحیات او وقف میداد که مبادا با او به مشکل بخورد. او تنها کسی بود که در زندگیاش هیچکس از حضور واقعیاش باخبر نبود. یعنی همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش