متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,863
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #121
حامد سکوت کرد و چیزی نگفت. خوب می‌دانست که کمیل میخواست مچ او را بگیرد اما به چه دلیل؟! یعنی به چه چیزی شک کرده بود؟! او که تا به حال جلوی هیچ کسی سوتی نداده بود و همیشه با حواس جمعی برخورد می‌کرد. الان چه شده بود که این کمیل مدام داشت او را خراب می‌کرد و به او تیکه می‌پراند.
حامد کمی از نوشیدنی‌اش را خورد و نگاهی به ظرف غذا انداخت. همیشه از غذاهای گیاهی متنفر بود اما به اجبار باید این‌ها را تمرین می‌کرد که به او برسد. او، تنها کسی بود که در ذهن و قلبش خانه کرده بود و به‌خاطرش قرار بود مسافت بسیار طولانی را سپری کند. از الان داشت خودش را با خلقیات و روحیات او وقف می‌داد که مبادا با او به مشکل بخورد. او تنها کسی بود که در زندگی‌اش هیچ‌کس از حضور واقعی‌اش باخبر نبود. یعنی همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #122
مثل دو رقیب که روبه‌روی هم می‌ایستند و به هم خیره می‌شوند، حامد و کمیل دقیقاً در چنین شرایطی قرار داشتند. هیچ کدام از نگاه دیگری، دست بر نمی‌داشت و تنها خودشان می‌دانستند که از رابطه‌ی چشمی، چه چیزی به هم دیگر می‌گویند و چه منظوری پشت حرف‌ها و نگاه‌هایشان دارند. حامد حالا دیگر کاملاً مطمئن شده بود که کمیل می‌خواهد مچ او را بگیرد. از همه‌ی جوانب و از همه چیز! خیلی دوست داشت که زودتر این جلسه‌ی مسخره‌‌ی موجود در بینشان تمام شود و کمیل گورش را گم کند ولی از آن‌جایی که کمیل کمی سمج و اهل گیر دادن بود، زیاد به این رفتنش امیدی نبود.
سهیل سکوت سنگین حاکم بر فضای بینشان را در هم شکست و گفت:
- خب... نظرتون چیه که... کم‌کم پاشیم بریم پای معامله؟!
نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت و ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #123
پیشخدمت جوان آن را داخل تبلت سفید‌رنگی یادداشت کرد و با لبخندی سنگین، میز را ترک کرد.
کمیل همان‌طور که به رفتن آن‌ها خیره شده بود گفت:
- جناب نظامی‌فر شما داشتید از مخالفتتون راجع‌ به ازدواج حرف می‌زدید. می‌تونم دلیلشو بپرسم. البته اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه.
آریا پوزخند محوی به صورت کمیل زد. خوب می‌دانست این‌ها نقشه‌ی کمیل بودند تا حداقل بتواند یک سرنخ کوچک از حرف‌های حامد بیرون بکشد. برای همین پاسخ داد.
- نه چه اشکالی می‌تونه داشته باشه. از نظر من ازدواج کردن یه چیز بیهوده‌ست. یعنی مستقیم به تله می‌افتی و تا ابد مجبوری یکی رو تحمل کنی؛ درحالی‌که گاهی وقتا حتی نمی‌تونی خودتو تحمل کنی. مجبوری ناز یکی دیگه رو بکشی درحالی‌که هیچ کس ناز تو رو تا حالا نکشیده. یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #124
حالا مردمک چشم‌های کمیل رنگشان تیره‌تر شده بودند و پر از برق هیجان. کم‌کم این صحبت داشت به جاهای خوب‌تر کشیده می‌شد و کمیل دقیقاً همین را می‌خواست. با شوق و هیجانی که در دلش برپا بود به حامدی که غرق در فکر بود نگاه کرد. حامد همانطور که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود جواب داد.
- خب این یه موضوع اختیاری هست. یعنی... خب یه آدمایی هستند که حتی این موضوع‌ها رو هم می‌پذیرند و خب... عده‌ای هم هستند که براشون این موضوعات خیلی مهمه و اگه کوچکترین بویی از اون موضوع ببرن، قطعاً قید عشق و عاشقی با او طرف رو میزنن و اون رابطه رو تموم می‌کنند.
کمیل به صندلی تکیه داد و درحالی‌که دست راستش روی میز و دست چپش را روی زانوی چپش گذاشته بود، پرسید.
- شما جزءکدوم دسته‌ هستید؟!
حامد نگاهش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #125
در همان حین، دسری که کمیل سفارش داده بود رسید. یک ژله‌ی لیوانی با طعم بلوبری که روی آن را با چهار عدد میوه‌ی بلوبری تزئین کرده بودند و چند چیپس شکلاتی هم اطرافش به صورت مرتب ریخته بودند. حدود دو اسکوپ هم بستنی بلوبری کنار ژله گذاشته بودند. روی بستنی را هم با دو عدد برگ کوچک نعناع و بلوبری تزئین کرده بودند که باعث زیباتر دیده شدن دسر شده بود.
کمیل با دیدن دسر نگاهش را از سهیل گرفت و همان‌طور که پیش خدمت آن را روی میز می‌گذاشت گفت:
- ممنونم.
پیش خدمت نگاهی به کل میز و قیافه‌های درهم انداخت و گفت:
- نوش جان. چیز دیگه‌ای نیاز ندارید؟!
کمیل با بی‌خیالی گفت:
- من که نه!
حامد دستش را سمت موهای مرتبش برد و در حالی که روی موهایش به نرمی کشید گفت:
- منم نمی‌خورم ممنون.
پیش‌خدمت نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #126
- چی میشه مگه؟ به هر جفتشونم می‌رسم‌. حالا این‌ها رو ولش کن. بذاریم آقای جمشیدیان بقیه‌ی توضیحاتشونو بفرمایند.
جمشیدیان همان‌طور که کاتالوگ را ورق می‌زد ادامه داد.
- اگه قسمت شد و معامله صورت گرفت، همیشه نسخه‌ی اصلی طرح‌هایی که روانه‌ی بازار میشن رو داخل کاتولوگ‌های مربوطه قرار بدید که اگه یه وقت بازدیدی چیزی صورت گرفت، یا یک جشنواره یا هر چیزی که مربوط به تولیدی باشه برگزار شد، طرح‌هاتون باهاتون باشه که به مشکل برنخورید. هرچند این طرح‌ها داخل اینترنت و اینستاگرام و حتی کل کامپیوترهای شرکت هم قرار داده می‌شه اما اینا نسخه‌های اصلی کار هستند که بودنشون کارهاتون رو محکم‌تر میکنه. این از این!
گوشی‌اش را برداشت و فوری وارد صفحه‌ی اینستاگرام تولیدی شد. همان‌طور که گوشی را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #127
آریا که جواب سوزناکی به حامد داده بود در دلش احساس خوبی داشت اما به حامد انگار یک برق سه‌فاز وصل کرده بودند. چنان از جواب رک و راست آریا تعجب کرد که ترجیح داد سکوت کند تا زودتر از رستوران خارج شوند.
همان‌طور که به سمت یکی از درهای رستوران می‌رفتند و نزدیک صندوق می‌شدند، آریا گفت:
- شماها برید. من الان میام.
کمیل درحالی‌که کنار صندوق ایستاده بود و با گوشی‌اش بازی می‌کرد تا آریا را دید گفت:
- عه! قرار کاریتون چه زود تموم شد.
آریا همان‌طور که کارت عابر بانکش را در نی‌اورد جواب داد.
- آره والله. قرار کاری که چه عرض کنم. بیشتر شبیه میدون جنگ بود تا قرار کاری.
و کارت سیاه د قهوه‌ای رنگ بانک ملی‌اش را در از کیف چرمی که در جیب کتش گذاشته بود در آورد و به صندوق‌دار تحویل داد. یک مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #128
کمیل گوشی به دست در حالی که دنبال شماره‌ای می‌گشت گفت:
- راه بیفتید بریم. منم یه زنگ به هتل بزنم ببینم وضعیت بچه‌ها چطوره!
آریا و سهیل همراه کمیل به آرامی از در رستوران خارج شدند. ساعت پنج دقیقه مانده به سه بعد از ظهر بود و باران خیلی نم‌نم داشت می‌بارید‌. فضای رستوران گرم و محیطش کمی شلوغ‌تر شده بود که باعث شده بود صدای باران و ماشین‌های خیابان از داخل رستوران شنیده نشود. آریا با برخورد هوای سرد به صورتش کمی لرزید و گفت:
- اوه اوه هوا رو ببین. چه‌قدر سرد شد!
آسمان به رنگ تیره در آمده بود و رعد و برق هر لحظه یک‌بار در آسمان صدا می‌داد و باران را بیشتر به رخ زمین و آدم‌های درونش می‌کشید. شاید با این باران پاییزی، یک درد از دل یک نفر شسته می‌شد، شاید یک نفر، قلبش از زخم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #129
کمیل که کمی گرمش شده بود گفت:
- به نظرم که اگه هوا اینجوری پیش بره، از فردا باید پافر و هودیامو تنم کنم.
سهیل دوباره نگاهش را به کمیل که به اطراف نگاه می‌کرد ولی دست‌هایش هم‌چنان زیر بغلش بودند، انداخت و جواب داد.
- الان این حرفت یعنی اینکه هودی و پافر داری؟!
کمیل که از این حرف سهیل شدیداً جا خورد، ابروهایش را در هم کشید. سهیل انگار که اخلاق او را نمی‌شناخت. با این حرفش باعث شد که بیشتر به این موضوع پی ببرد. برای همین گفت:
- این حرفت یعنی چی؟! مگه من همچین آدمیم که چیزیو به رخ کسی بکشم؟! تو منو اینجوری شناختی؟! آره؟! خوب می‌دونی که منظورم لباس‌های گرمم بود که از تو کمدم در بیارم بپوشم. میدونی که من همیشه‌ی خدا، تو پاییز هودی و پافر می‌پوشم. حتی وقتی که هنوز تو تهران هودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #130
سهیل با اخم گفت:
- د احمق اگه خودت مهم نبودی که دیوونه نبودم از اعصابم بزنم، کارم بزنم و بیام یه مشت اراجیف تحویلت بدم. مهمی که الان اینجام و دارم واست می‌جنگم.
کمیل همان‌طور که استوری غمگین سارپیل را چک می‌کرد، جواب داد.
- بابا سامورایی. بابا جنگجو. کشتی مارو به مولا.
و پشت سرش استوری غمگین سارپیل را ریپلای کرد. نمی‌دانست دلیل ناراحتی سارپیل از چه بود که این استوری تلخ را گذاشته بود ولی زیاد هم نمی‌خواست به این مسئله‌ها وارد شود. خودش دنبال یک بهانه‌ای بود که رابطه‌اش با سارپیل را ختم به خیر کند. اگر مهمانی پنجشنبه شب نبود قطعاً تا به حال همه چیز را تمام کرده بود. نمی‌دانست اصلاً چرا دیگر کششی به سمت سارپیل نداشت. خودش هم می‌دانست که یک دفعه‌ای از چشمش افتاده و دیگر دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا