متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,862
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #131
- چشم آقای مردان. شما رو چشم ما جا داری. چشم از این به بعد بهتون میگیم آقای مردان. حالا بهتر شد؟!
آقای مردان خندید و دندان‌های مصنوعی‌اش را به نمایش گذاشت و همان‌طور که ضربه‌ی ملایمی به سانع‌ی چپ کمیل وارد کرد گفت:
- همینه. آ ماشالله. خوشم اومد ازت پسرجان. پاینده باشی.
و نگاهش را به سمت حامد سوق داد و ادامه داد.
- خب جناب جمشیدیان با من امری ندارید به قربان؟! ( قربونت برم؟!)
حامد خندید و با ملایمت هر چه تمام جواب داد.
- ماشالله شما این‌قدر با بچه‌ها گرم گرفتین که من اصلاً فرصت نکردم حرف بزنم. نه جناب مردان. دست مریزاد. مخلصیم.
آقای مردان خندید و کلاه نگهبانی سورمه‌ای رنگش را روی سرش گذاشت و گفت:
- چه کنم که من کنجکاوم دیگه خودتون می‌دونید. پس من برم شما به مهمونات برسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #132
آریا نگاهی به داخل انداخت که از همان فاصله هم نورگیر بودنش حسابی به چشم می‌آمد. همان‌طور که به همه طرف نگاه می‌کرد گفت:
- با کفش بیایم داخل؟!
حامد خندید و با خنده گفت:
- چه قدر سوال می‌پرسید بابا. راحت باشید من قبل اینکه این جارو خالی کنم حتما این‌جا رو تمیز می‌کنم و بهتون تحویل میدم. شما بفرمایید.
کمیل نگاه به آریا انداخت و دوباره سوال کرد‌.
- ببخشید که این‌قدر سوال می‌پرسیم ولی شما این جا رو مبلر واسه فروش گذاشتید؟!
حامد همان‌طور که به سمت داخل می‌رفت تا بقیه هم پشت سرش به داخل بیایند گفت:
- فقط وسایل شخصیمو که لازمم هست رو با خودم می‌برم. مثل لباس‌هام و گاو صندوقم، با یه مشت قاب عکس و خرت و پرت. بقیشو هم روی خونه می‌فروشم.
کمیل همان‌طور که با دقت به آپارتمانی تمیز مرتب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #133
برای همین حامد را غرق صحبت کرد و او را به بالکن نسبتاً بزرگ دعوت کرد تا سوال‌هایی که در مغزش رژه می‌رفتند را بپرسد. در حین سوال کردن، از همه جا فیلم هم می‌گرفت تا بعداً به آریا نشان دهد‌.
آریا همان‌طور که با قلبی که در هر ثانیه، حدود هزارتا می‌زد، به سمت میز آرایش می‌رفت، دستش را به سمت دستمال مرطوبی که رد رژ غلیظ روی آن جا مانده بود برد. دستمال هنوز کمی نم داشت و این نشان می‌داد که دیروز بدون شک، یک نفر این‌جا بوده. نگاهی به جعبه‌ زرد رنگ دستمال مرطوب انداخت. یاد ساغرش افتاد که همیشه از دستمال مرطوبی که حاوی روغن آرگان بود استفاده می‌کرد. با استرسی باور نکردنی و دست‌های لرزان و سرد، جعبه را نگاه کرد و با دیدن جعبه که روی آن نوشته بود دستمال مرطوب نینو حاوی روغن آرگان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #134
با تک سرفه‌ای، چشم‌های تر شده و عصبی‌اش را از میز و آرایش و فرنچ پرس گرفت. دست راستش را به سر و صورتش کشید. این همه نشانه، قطعاً نمی‌توانست تصادفی باشد. لعنت به نشانه‌ها، لعنت به تمام چیزهایی که ممکن بود ته آن‌ها به ساغر برسد. تنها کسی که می‌توانست کمکش کند؛ خود کمیل بود. با اینکه سهیل تا به الان، همه جوره پشتش در آمده بود، با این‌که در جریان ماهزر حسابی دستش را گرفته بود، در زمان بی پولش‌اش، نداری‌اش کمکش کرده بود اما کمیل در این مسائل زیاد از حد، بلد بود که چه کار کند. خودش می‌دانست که بد کدام و بدتر کدام است اما کمیل بیشتر از سهیل به سرد و گرم روزگار فرو رفته و در آمده بود. قطعاً اطلاعات زیادی می‌توانست از این جریان‌ها کسب کرده و بداند.
با صدای کمیل، از تمام تفکراتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #135
- آره پنج امتیاز. کدوم اسکلی تو پذیرایی به اون بزرگی میاد یه دونه فرش کهنه که یه قسمتشم سوخته رو بندازه وسط حال؟! مرتیکه‌ی هالو. به خدا که من چنان حالی از این مرده شور بگیرم که خودش در عجب بمونه. گاو!
آریا همان‌طور که به حامد نگاه می‌کرد که با یک مرد کچل قد متوسط که کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت، داشتند به این سمت می‌آمدند، روبه کمیل گفت:
- فقط تو شیش دنگ حواست به کارا باشه که یه وقت کلاه سرمون نره. املاکی رفتیم، محضر رفتیم اصلاً هرجا رفتیم خوب و با دقت تو اینترنت بزن اسمشونو سرچ کن تا مطمئن بشیم کلاه بردار نیستن. میترسم بازم سرم کلاه بره چون می‌دونم این از طرف ساغر مارمولک داره ساپورت میشه.
کمیل سریع رد نگاه آریا را دنبال کرد و رسید به حامد که وسط حال داشت با آقای سامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #136
آریا بدون هیچ لبخندی، خیلی خشک و جدی دستش را به دست حامد داد و جواب داد.
- ممنونم جناب جمشیدیان. انشالله که واسه شما هم خیر و برکت بیاره.
حامد سرش را با لبخندی محو تکان داد و با کمیل و سهیل هم دست داد.
گوشی‌اش را در آورد و گفت:
- اوه! تا یادم نرفته رمز پیجمون رو هم بهتون بگم که دیگه بعداً هیچ مشکلی پیش نیاد.
آریا هم متقابلاً گوشی‌اش را از جیبش در آورد و به سمت صفحه‌ی اینستاگرامی که عکس خودش را که با کت و شلوار سیاه رنگ، پیراهن مشکی رنگ، موهای مرتب شانه شده با مدل انگشتری جذاب که آن را در زمان عقدش با آن دختر به ظاهر عاشق، در عکاسی دارک گرفته بود که نیم رخش به سمت دوربین بود و داشت لبخند می‌زد را روی پروفایلش گذاشته بود رفت. از آنجا مستقیم افزودن حساب را زد و رمز و اسم پیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #137
هوا که تاریک می‌شد، ابرهای تیره بیشتر در آسمان تیره رنگ سایه می‌انداختند. باران کمی پیش بند آمده بود ولی حال و هوای دل بیچاره‌ی ماهزر هنوز ابری و بارانی باقی مانده بود.
کنار پنجره ایستاده بود و به محوطه‌ی خلوت‌تر از همیشه‌ی هتل نگاه می‌کرد که گاهی چند کارگر همدیگر را صدا می‌زدند ولی بعدش صدایشان قطع می‌شد و چیزی شنیده نمی‌شد. مثل این‌که مدل لابی را قرار بود عوض کنند و سر همین ماجرا؛ چند کارگر که ماهزر فقط صدایشان را می‌شنید مشغول کار بودند. صدای ماشین‌ها و میوه فروش‌های سر خیابان هم به صدای کارگرها اضافه شده بود. به احتمال زیاد کارگرهای هتل داشتند کارشان را تعطیل میکردند که چنین سر و صدایی به راه انداخته بودند. بالاخره هوا تاریک شده بود و حسابی سرد شده بود.
ماهزر آهی کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #138
یک جفت دمپایی هم از روستا برای خودش با یک جفت کفش نو آورده بود که ترجیح داد دمپایی‌هایش را هم به پا کند.
دمپایی‌هایش نو بودند و استفاده‌ای از آن‌ها نکرده بود. آن‌ها را هم دو سال پیش خریده بود ولی از دوسال پیش تا الان یک‌بار هم پایش نکرده بود. خان جونش نمی‌گذاشت دمپایی‌های راحت و نو را به پا کند چون معتقد بود زود کثیف و خراب می‌شوند و چیزی که قرار است کثیف و خراب شود، نباید پوشیده شود. ماهزر از فکرهای پوسیده‌ و قدیمی خان‌جونش زهر خندی کرد و بدون اینکه در آینه نگاهی به خودش بیندازد، به سمت در اتاق رفت و با برداشتن کارت( کلید اتاق) از روی جا کفشی دیواری هتل، در را قفل کرد و به آرام آرام به سمت لابی راه افتاد. صداهای زیادی داخل هتل به گوش می‌رسید، بوی غذا باز هم داخل سالن پخش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #139
با این افکارات، آهی کشید و به صندلی خنک تکیه داد. با اینکه باران باریده بود اما صندلی‌ها و میزها خشک بودند و این ماهزر را حسابی تحت تاثیر قرار داد.
همان‌طور که غرق در افکارش بود، یک لحظه یک بوی آشنایی را حس کرد. کمی فکر کرد. آن بو برایش خیلی آشنا به نظر می‌رسید اما نمی‌دانست کجا این بو را استشمام کرده است؟! کمی نفس عمیق‌تری کشید اما دیگر بویی حس نکرد. دوباره سعی کرد آن بو را استشمام کند اما باز هم خبری از آن بود نشد. شاید هم برای یک لحظه ذهنش او را فریب داد اما آن بو را خیلی دوست داشت.
هنوز صدای موزیک از داخل پخش می‌شد و گاهی هم قطع می‌شد. انگار که داشتند سیستم‌ها را امتحان می‌کردند. ماهزر نگاهی به اطراف انداخت‌.‌ هوا داشت سردتر می‌شد و نوک بینی ماهزر هم کم‌کم داشت یخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #140
کمیل همان‌طور که از ماشین پیاده می‌شد گفت:
- خب دیگه از این به بعدش با خودتون. من برم ببینم اینا چه گُلی به سرشون زدن. از صب بالا سرشون نبودم. اگه بودم تا حالا کارو جمع کرده بودن.
سهیل سرش را تکان داد و گفت:
- برو یه‌کم به اونجا برس. بعدش میام دنبالت بریم خونه آریا.
کمیل هم متقابلا سرش را تکان داد و کامل پیاده سد ودر را بست. تیشرتش را مرتب کرد و به ارامی خم شد و روبه سهیل گفت:
- خودم همه چی میخرم میام. تو نیا دنبالم. عزینه‌ی امشب به عهده‌ی خودمه. برو دیرت نشه... . آها! ببین منو یادت نره که قراره حرفم بزنیما.
سهیل نگاهی به اطرافش انداخت و بی حوصله جواب داد.
- یادم نمیره. برو به کارات برس حرفم میزنیم چشم. فعلاً.
کمیل دستش راستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورد و گفت:
- فعلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا