نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 227
  • بازدیدها 9,155
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #141
همان‌طور که به سمت در ورودی هتل می‌رفت به ساعت مچی مشکی رنگش نیم نگاه انداخت. ساعت حدود هشت شب بود. با اینکه حسابی از صبح به خاطر قرار کاری آریا و خریدهای عصر برای خانه‌ی جدیدش خسته‌اش شده بود اما نوشیدنی آخر شب می‌توانست حالش را جا بیاورد. برای همین از در هتل خارج شد و یک راست به سمت ماشین سهیل رفت. هر چند این ماشین متعلق به همه‌ی اعضای خانواده بود اما بیشتر سهیل رانندگی این ماشین را به عهده داشت و برای همین شده بود ماشین سهبل. خنده‌ای به طرز فکرش زد و بدون آن که چیزی از راه پله و آن دختر با موی بلند به یاد بیاورد، به سمت ماشین رفت و بلافاصله دزدگیر را زد و سوار پژو پارس سفید رنگشان شد. هوا بسیار سرد شده بود و اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه باید انجام می‌داد پوشیدن یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #142
رو به آریا ادامه داد.
- مبارکه داداش آریا. انشالله ازدواج کنی، زنت برات یه عالمه جهاز بیاره، اینارو هم بندازی مثل داداش سهیل ما توی بالکنت، هرروز صبح به ضبح بری روی بالکن، با همسرجان صبحونه بزنی. والا که پولداری هم مثل دیوونگی، واسه خودش عالمی داره‌.
سهیل خنده‌‌ی محوی کرد و با صدایی که رگه‌های خنده داخلش مشخص بود جواب داد.
- داری منو مسخره میکنی؟! تموم این حرفارو زدی تا بحثو به بالکن اتاق من بکشونی؟!
کمیل با صدای بلندی خندید که بینی صاف و یک دستش را بیشتر در معرض دید گذاشت. مخصوصاً ته ریش‌های صاف ودرخشانش که با هر بار خندیدنش، بیشتر دلبری می‌کردند. با خنده گفت:
- نه به جون داداش. داشتم از داشته های جنابعالی صحبت می‌کردم. مگه بده که دارم پولداریتو به رخ مردم میکشم. هان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #143
سهیل که تکه‌‌ی آخر پیتزایش را کمی بعد تمام کرد، کمی از انرژی زایی که کمیل برایش ریخته بود خورد و گفت:
- وای! دستت درد نکنه. به خدا خیلی گشنم بود. ظهرم غذا اصلاً بهم نچسبید اما ایول! دستت درد نکنه. شام خیلی چسبید.
کمیل تکه‌ی اول از پیتزای مخلوطش را کمی سس قرمز زد و جواب داد.
- نوش جونت. ناهارو که کلاً فراموش کن. استاد حامد، تر زد تو اعصابمون با اون لفظ قلم صحبت کردنش.
بلافاصله کمی از پیتزا را خورد و در دهانش مزه مزه کرد.
سهیل همان‌طور که با زبانش لای دندان‌هایش را به صورت پنهانی تمیز می‌کرد جواب داد.
- ولی آخرش همه چیو بهمون فروخت دیگه. این جاش مهمه!
آریا نگاهی به سهیل انداخت و همان‌طور که تکه‌ی سوم پیتزایش را تمام می‌کرد گفت:
- همچین همه چیز هم نبوده! فقط خونه و تولیدشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #144
آریا از فکر و بُهت در آمد و به کمیل نگاه گرد.
کمیل همان‌طور که لیوانش دستش بود آن را کمی بالاتر برد و گفت:
- سلامتی جفت چشمایی که دارن نگاه می‌کنن رفیق.
آریا سرش را با لبخندی محو تکان داد و گفت:
- نوش باشه داداش.
کمیل پیک را بی وقفه سر کشید و و پشت سرش هم کمی انرژی‌زا نوشید و در آخر یک تکه از پیتزا را خورد.
سهیل نگاهی به کمیل انداخت و با لحن مسخره‌ای گفت:
- ایول بابا. می‌بینم خوب بلدی چیز میز بخوری.
کمیل با خنده گفت:
- پس چی فکر کردی. می‌دونی که تو هر چیزی اوستا نباشم، تو این مورد، دیگه دست همه رو از پشت بستم.
همان‌طور که نگاهش را روی سهیل انداخت ادامه داد.
- راستی گفتی در مورد یه چیزی قراره باهام حرف بزنی. به نظرم الان وقتشه که شروع کنی.
به وضوح رنگ از رخ سهیل پرید. کمیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #145
و بلافاصله لیوانش را سر کشید و صورتش از تلخی نوشیدنی جمع شد. سریع کمی انرژی‌زا خورد و گفت:
- چه‌قدر تلخه. اه اه... حالم به‌هم خورد.
کمیل با صدای کمی بلند خندید و گفت:
- تلخ نیست داداش. شما اهلش نیستی. به‌نظرم دیگه نخور. یهو دیدی حالت بد شد و افتادی موندی رو دستمون.
آریا سرش را تکان داد و جواب داد.
- باشه دیگه نمی‌خورم ولی خیلی تلخه.
سهیل نگاه از آریایی که قیافه‌اش هنوز هم از تلخی نوشیدنی جمع شده بود؛ گرفت و با چشم‌هایی که سفیدیشان کمی قرمز شده بودند به کمیل نگاه کرد و گفت:
- خب... حالا اگه این شریکت زندگیت که میشه همسرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #146
کمیل با کف دستش به پای راستش کوبید و با هیجان گفت:
- اوهو! دیگه الان با این حرف، جریان فرق کرد حالا طرف کی هست؟! چه‌طوری سهیلو پیدا کرده؟! از کجا؟!
آریا کمی این پا و آن پا کرد. اگر تعریف این ماجرا به سختی تعریف کردن سهیل نبود، به راستی‌ که چنان آسان هم نبود، خیلی برایش سخت بود که کمیل را با حقیقت مخفی شده و صد البته یک حقیقت کثیف روبه رو کند اما پای زندگی‌اش در میان بود. زندگی که شاید با ازدواجش، انتهای آن مثل زندگی آریا می‌شد، به سیاهی و عذاب ختم می‌شد! به دزدی و سرقت ختم می‌شد! به رفتن و نرسیدن‌های کمیل ختم می‌شد.

نه! آریا این اجازه را هرگز نمی‌داد، باید او را با این حقیقت تلخ روبه‌رو می‌کرد تا خودش تصمیم خودش را بگیرد که چه کار کند. حتی اگر برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #147
آریا با حالت عصبی روبه کمیل گفت:
- صداتو بیار پتیین‌ یعنی چی که نتونستید انگ نامردی بچسبونید؟!
سهیل با عصبانیت گفت:
- نگاه کن تورو خدا. یارو رسماً مارو خر فرض کرده! برداشته هر چی که هست و نیستو پاک کرده. به خیال خودش خیلی زرنگه.
کمیل با سرعت بسیار زیاد خودش را به سهیل رساند و روی صورتش توپید و گفت:
- ببین منو. برادرمی جای خود، رفیقمی جای خود، از گوشت و خونمی جای خود ولی... ولی به پیغمبر قسم نمی‌ذارم با آبرو و انتخاب من بازی کنی سهیل. فهمیدی! نمی‌زارم.

سهیل با خشمی که از او بعید بود، و تا به‌حال چنین عصبانی نشده بود داد زد:
- ولمون کن بابا! هی میگی انتخاب من، انتخاب من! کدوم انتخاب احمق؟! تو که تا دیشب می‌خواستی از شرش خلاص بشی و یه جوری مراسمو به‌هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #148
« و شاید یک روز، یک باخت در یک بازی، برگ برنده‌ای برای خودش باشد که دست هیچ‌کسی تا به‌حال به آن برگ برنده نرسیده است. »
سهیل با عصبانیت شدید که باعث لرزش دست‌هایش شده بود؛ به گالری گوشی‌اش رفت. حالا دیگر وقتش بود ورق برگردد و دست سارپیل عوضی رو شود. حالا دیگر وقت آن بود که همه چیز روی واقعی خودش را نشان بدهد. سهیل باید از شر تهمت برادرش که هنوز چیزی نشده به او شک و تهمت زده بود خلاص می‌شد. برای همین با قدم‌های محکم به سمت کمیل قدم برداشت و گوشی را مقابل سهیل گرفت و با تُن صدای محکم و بلند گفت:
- بگیر ببینش احمق. ببین که دوست دختر عزیزت پشت سرت چه کارایی میکنه و تو بی‌خبری. بگیر و اون چشمای کورتو باز کن.
کمیل با اخم‌های درهم ولی با دقت به پیامی که سارپیل برای سهیل نوشته بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #149
او هم دوست داشت در عمرش از ته قلبش عاشق شود و با یک عشق رویایی ازدواج کند اما انگار سارپیل هم گزینه‌ی خوبی نبوده. انگار باز هم در انتخابش اشتباه کرده بود. مثل انتخاب پریسا در دوران دانگشاهش که بعدها دختر دروغگو و مکاری از آب درآمد که کمیل مجبور به ترکش شد. انگار باز هم نتوانسته بود درست را از غلط تشخیص بدهد.
در این فکرها بود که سهیل گفت:
- جواب داد نوشت اوکی صبر کن خودم زنگ بزنم.
کمیل با دقت به صفحه‌ی گوشی سهیل نگاه می‌کرد. انگار به چشم‌هایش هم شک داشت اما متأستفانه انگار همه چیز واقعیت داشت با اینکه شبیه یک کابوس بود اما این کابوس تلخ، حقیقت داشت و واقعی بود. او از سارپیل رو دست خورده بود اما هنوز در باورش نمی‌گنجید.
آریا به پیتزای از دهان افتاده نگاه کرد و گفت:
- حیف که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
959
پسندها
4,306
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #150
کمیل دوباره سکوت کرد و با عصبانیت به سهیل خیره شد. دیگر حالش از همه‌ی آدم‌ها به خصوص زن‌ها به‌هم می‌خورد. چرا هیچ‌کس در این دنیا شبیه خودش نبود؟! چرا همه دروغگو و دورو از آب در می‌آمدند؟! چرا؟! چرا هیچکس خود واقعی‌اش را از همان ابتدا نشان نمی‌داد؟!
سارپیل بعد از مکث طولانی‌اش، نفس عمیقی کشید و جواب داد.
- خب من... یعنی به خاطر تو به کمیل نزدیک شدم. یعنی به‌خاطر اینکه به تو برسم، به کمیل نزدیک شدم تا از...طریق اون به تو برسم و... .
سهیل با عصبانیت به سارپیل توپید. دیگر طاقتش تمام شده بود. باید جواب این دختره‌ی بی‌شرف را می‌داد.
- تو خیلی بی جا کردی دختره‌ی نمک نشناس. واسه چی داداش منو بازیچه خودت کردی و بهش دروغ گفتی هان؟! به چه حقی اینکارو کردی؟! جواب منو بده احمق. واسه چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا