متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 223
  • بازدیدها 8,861
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #151
سهیل پوزخندی زد. سارپیل ادامه داد.
- هنوز یه ماه از رابطمون نگذشته بود که فهمید همون خانم بازیگر، مهشید جوادی توی ترکیه قراره یه فیلمیو بازی کنه. بدو‌ بدو رفت، یه عالمه پول خرج کرد که فقط بتونه اونو از دور ببینه اما... شانس باهاش یار نبود. مهشید جوادیو نتونست ببینه.
سهیل با پوزخند مسخره‌ای گفت:
- یعنی به‌خاطر یه حسودی زنونه، بهش نامردی کردی؟! آره؟!
سارپیل سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
- نه! کم‌کم بااین موضوع که کمیل روی مهشید جوادی مثل بقیه‌ی آدما که روی خواننده یا بازیگر مورد علاقشون کراش دارن، روش کراش داره کنار اومدم. گفتم اشکال نداره... اون که هیچ وقت دستش به اون نمی‌رسه. پس بزار الکی خوش باشه. تا اینکه کم‌کم با فراموش کردن اون موضوع، رابطمون محکم‌تر شد. یعنی‌... چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #152
سهیل لُپ‌هایش را پر از باد کرد و آن‌ها را خالی کرد. دستی به موهایش کشید و گفت:
- نمی‌دونم. این بازیه که خودت شروعش کردی. پس خودتم باید تمومش کنی.
سارپیل با گریه گفت:
- آخه چه‌طوری؟! من... من نمی‌خواستم اینجوری بشه. همه چی خیلی زود پیش رفت. دو روز دیگه... دو روز دیگه عقدمونه. آخه من... من چه کاری میتونم بکنم؟!
کمیل سریع به سهیل اشاره کرد که گوشی را قطع کند. سهیل با اشاره‌ی کمیل سریع جریان را فهمید. برای همین همان‌طور که عصبی به سارپیل نگاه میکرد گفت:
- فعلاً تو فکراتو بکن منم یه فکری به حال این ماجرا بکنم و بعدش بهت زنگ میزنم. الان دوستم داره میاد باید قطع کنم. گوش به زنگ باش یه‌کم دیگه بهت زنگ میزنم.
سریع تماس را قطع کرد. کمیل رنگ صورتش کمی پریده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #153
کمیل نگاه عصبی‌اش را از آریا جدا کرد و به سهیل انداخت. اخم‌هایش را با پوزخند عوض کرد و گفت:
- هیچی. یه عقد قلابی راه می‌ندازم. جوری که هیشکی نفهمه. من یه رفیق توی دفتر خونه دارم.می‌تونه همه چیو جور کنه و نمایشی بیاد و عقدو جاری کنه. اینجوری میشه که سارپیل جلوی همه به عقد من درمیاد اما این عقد توی هیچ سایت و هیچ دفترخونه‌ای به ثبت نمی‌رسه. اینجوری نه آبروی بابا میره و نه سارپیل فکر می‌کنه که این عقد ساختگیه؛ نه بقیه شک می‌کنن که همه چی قلابیه.
آریا با تعجب به سهیل که با خیرت داشت به کمیل نگاه می‌کرد، نگاه کرد و گفت:
- نه بابا؟! مگه همچین چیزی امکان داره؟!
کمیل تلخ خندید. از آن خنده‌های خسته و مجبوری. با خنده گفت:
- معلومه که امکان داره. تو قانون من هر چیزی امکان داره.
سهیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #154
کمیل پوزخندی عصبی زد و لیوانش را سر کشید و گفت:
- چه می‌دونم. یه چیزی سر و هم کن و بهش بگو. حالم از دیدن ریختش و شنیدن صداش به‌هم میخوره. اگه تا الان نرفتم که از خونه بندازمش بیرون، فقط به‌خاطر آبروی بابا بوده و بس وگرنه خودم خوب بلدم با عوضیایی مثل اون چی‌کار کنم.
سهیل پوزخندی زد و گفت:
- تو که تا همین یک دقیقه‌ی پیش، اون سنگشو به سینه می‌زدی. چی‌شد الان حالت داره ازش به‌هم میخوره؟!
کمیل نگاهی به سهیل عصبی شده و کلافه انداخت و جوابش را داد. با اینکه دوست نداشت دیگر بحث صورت بگیرد اما دلش می‌خواست حرف‌های درون ذهن و قلبش را بزند.
- تا همین یه دقیقه‌ی پیش... من... من فکر می‌کردم این چیزا امکان نداره یعنی حدااقل واسه من یکی... این امکان نداره. می‌فهمی که چی میگم؟! من... من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #155
همان‌طورکه وارد اتاق شد، بدون آن که به
جایی نگاه کند، متوجه شد که آریا داخل اتاق نیست. کمی که دقت کرد، پشت پرده یک پنجره دید و کنار پنجره، یک در دید.فهمید که اتاق یک بالکن دارد. برای همین فوری خودش را به بالکن رساند. آریا دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوارش گذاشته بود و غرق در تماشای محیط بیرون بود. هوا خنک بود و باران حالا دیگر بند آمده بود. صدای ماشین‌های دور و نزدیک، سکوت بین سهیل و آریا را در هم می‌شکست. چراغ‌های مجتمع باعث روشنایی کل فضای بیرونی مجتمع شده بود و چراغ‌های اطراف و مغازه‌ها از این طبقه، کم و بیش دیده می‌شدند. سهیل با حالت ناراحت و شکست خورده‌‌ای گفت:
- مزاحم که نشدم؟!
آریا بدون آن که نگاهی به پشت سرش کند گفت:
- نه! بیا. خوش اومدی.
سهیل به سمت آریا رفت و با کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #156
آریا نفس عمیقی کشید و به اطراف نگاه کرد.کمی می‌لرزید اما آن‌ قدری نبود که سرما را با وجودش حس کند‌. سرش را آرام؛ به دو طرف تکان داد و گفت:
- والا مخ منم رد داده ولی چی‌کار میتونم بکنم؟! از وقتی که زندگی ساده و عادی ماهزرو من به‌هم ریختم، این عذاب وجدان نذاشت یه شب، آروم سر رو بالشتم بزارم. بعدم که فهمیدم آقاجونم از دست خاتون نجاتش داده تا خودش با ماهزر ازدواج کنه، که کلاً مخم رد داد. این شد که ماهزرو فراریش دادم تا لااقل اون کار بدمو یه جورایی... چه می‌دونم... یه جورایی جبرانش کرده باشم ولی یهویی همه چی دست تو دست هم داد و کل داستان یه شبه عوض شد. یهویی جمشیدیان باهامون روبه‌رو‌ شد، یهویی...سارپیل خانم، تو زرد از آب در اومد! کلاً... همه چی یهویی اتفاق افتاد.
سهیل پوزخندی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #157
ساعت نزدیک ده شب، روز دوشنبه‌ی مهرماه بود. هوا خنک و باران هم کامل بند آمده بود. هتل امشب،برعکس همیشه، در سکوت خودش فرو رفته بود و هیچ کس حتی در محوطه نیز حضور نداشت. تمام صندلی‌ها خالی از هر آدمی بودند. گاهی از سالن صداهایی به گوش می‌رسید ولی به دو نکشیده، محو می‌شدند چون در اتاق‌ها بسته می‌شدند و دیگر صدایی داخل سالن نمی‌پیچید. ظرف شام همان‌طور دست نخورده روی جلو مبلی رها شده بود ولی عجیب بوی خوبی می‌داد. شام امشب کباب با برنج و مختلفاتش بود. سرما خوردگی‌اش به کمک دارها و دم‌نوش‌ها خیلی بهبود پیدا کرده بود و این موضوع ماهزر را کمی امیدوار کرده بود. پوزخندی زد و چشم از محوطه‌ی خلوت و ساکت چه تنها با صدای ماشین‌ها‌ی خیابان سکوتش می‌شکست، گرفت و به ظرف غذای هتل نگاه کرد. حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #158
آریا از این سکوت مبهم و سنگین خسته شد. چشم‌هایش که درگیر خواب بودند با دستش ماساژ داد و گفت:
- بچه‌ها نمی‌خوابید؟! ساعت یک شبه ها!
کمیل با افکاراتی درهم و نامنظم، کمی ابن پا و آن پا کرد. ذهنش می‌خواست بخوابد اما فکرش مجال خواب نمی‌داد. برای همین جواب داد.
- نه! حسش نیست.
آریا به سهیل هم نگاهی انداخت که چشم‌های خسته‌اش؛ قرمز و کمبود خواب داشتند اما در سکوت، داشت با گوشی‌اش بازی می‌کرد. سنگینی نگاه آریا باعث شد که سهیل هم چشم‌های خسته اش را از گوشی بگیرد و جواب دهد.
- چرا چرا. اتفاقاً منم خیلی خوابم میاد. میخوام همین‌جا بگیرم بخوابم.
آریا نگاهی به چراغ‌ها انداخت و گفت:
- پس من چراغارو خاموش کنم و سوفاژارو هم یه چکی بکنم و بیام. هر چند کف پارکته و خونه گرمه ولی چک کردنش ضرری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #159
کمیل آهی دوباره کشید و در آن تاریکی نیمه روشن پذیرایی، به اطراف نگاه کرد. سهیل که روی مبل افتاده بود و صدای نفس های مرتبش نشان از خواب عمیقش می‌داد. میدانست که با او رفتار خوب وخوشایندی نکرده بود. سرش داد کشیده و او را محکوم کرده بود، به او تهمت هیز بودن زده بود. به برادرش، به هم خونش! تهمت چشم ناپاکی زده بود. پُک عمیقی به سیگارش زد. به سختی نگاه از سهیل گرفت و به آریا انداخت که با کوسن ساده‌ی مبل، روی فرش افتاده بود و نفس‌های آرامش نشان از خواب عمیقش می‌داد. به راستی که آریا حق داشت روی زن جماعت هیچ حسابی باز نکند. بعضی زن‌ها خود شیطان بودند و فقط به ظاهرشان اهمیت می‌دادند که شیطان درونشان را پشت چهره‌ی معصوم و عمل کرده، با یک تن آرایش غلیظ پنهان کنند تا کسی آن روی شیطان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
955
پسندها
4,293
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #160
نگاه از آن‌ها گرفت و پنجره را بست و پرده را کشید. میخواست لباسش را عوض کند تا صبحانه‌اش را در محوطه‌ی هتل بخورد. برای همین سریع کارهای داخل اتاق را انجام داد و موهایش را مرتب شانه کرد و آن‌ها را بافت و پشت سرش انداخت. شال و پالتوی بلندش را پوشید و با برداشتن کلید اتاق( کارت اتاق) سریع اتاق را ترک کرد. بوی غذا مثل همیشه داخل سالن پیچیده بود و با صداهای کمی که از لابی به گوش می‌رسید، تضاد جالبی پیدا کرده بود. به فکرش آمد که چه زود داشتند ناهار را آماده می‌کردند. نفس عمیقی کشید و بو‌ی خوش غذا را به ریه‌هایش فرستاد‌. کم‌کم که به لابی نزدیک‌تر می‌شد، صداهای بیشتری را می‌شنید. صدای کارگرهای لابی که داشتند لابی را یک تعمیر اساسی می‌کردند. با آرامش از پله‌ها پایین رفت و سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا